"اون اقای شیائوعه بعد من اقاهه؟"

565 148 51
                                    

جیانگ:عام با چیونگ چیکار داری؟؟ییبو لباسشو مرتب کرد و سمت خروجی راه افتاد+وقتی برگشتم میفهمی

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

جیانگ:عام با چیونگ چیکار داری؟؟
ییبو لباسشو مرتب کرد و سمت خروجی راه افتاد
+وقتی برگشتم میفهمی.
و قبل از اینکه جوابه کامل تری بده از خونه خارج شد...جیانگ کلافه به در نگاه کرد... اینکه ییبو اینقدر سرخود کارشو پیش میبرد کم کم داشت اعصابشو خورد میکرد.
_هعی بچه!
سرشو برگردوند و به جان خیره شد
_چیزی نمیشه...اروم باش.
جیانگ نفسشو بیرون داد...حق با جان بود؛مگه چه اتفاقی میتونست بیوفته؟؟
_میای بریم بیرون؟؟
جیانگ:کجا؟؟
_چمیدونم هرجا...
جیانگ:باش...پس بریم حاضر شیم.
****************
جیانگ:شیائو جان!!میخوای ییبو زنده زنده دفنت کنه؟؟
جان در حالی که داشت با ذوق پیشبندشو میبست گفت
_هعی!!اینقد انرژی منفی نباش...خب دلم برای اینجا تنگ شده بود!میدونی چند وقته نیومدم؟؟
جیانگ بی حوصله سرش و چرخوند
جیانگ:اره از وقتی تیر خوردی.
_دقیقااااا...خیلی وقت بود میخواستم بیام...
جیانگ حرفشو کامل کرد
جیانگ:و ییبوعم نمیزاشت.
_افرین بچه؛کم کم داری منظورمو میفهمی.
جیانگ:ولی اگه چیزیمون بشه چی؟؟
جان پوکر به چشماش نگاه کرد
_چی میخواد بشه؟؟از شدته گرمای اینجا بخار پز بشیم؟؟
جیانگ چشم غره ای رفت
جیانگ:نخیر...
جان دوباره سراغ سراشپزش رفت و مشغول چیدن لیست سفارشات اون روز  جلوی خودش شد.
_پس انقدر غر نزن و برو هرکاری دوست داری انجام بده.
جیانگ که دید نمیتونه حریفه زبونه جان بشه از اشپزخونه ی رستوران خارج شد و خودش و سرگرم گشت زنی بین میزا نشون داد...یکم گذشت که خسته شد و پشت میزی نشست.
به اطراف خیره بود که نگاهش به دختر کوچیکی خورد که گریون وارد شد...چون صبح بود مشتریی نبود و گارسون ها هم مشغول تمیز کردن بودن و کسی متوجه اون بچه نمیشد؛از جاش بلند شد و سمتش رفت،با لبخند مهربونی رو زانوهاش نشست تا همقدش شه.
جیانگ:هی خانوم کوچولو چرا داری گریه میکنی؟؟
دخترک با همون چشمای اشکی زیره لب گفت
دختر:مامانم گفته با غریبه ها حرف نزنم!
لبخند جیانگ بزرگتر شد
جیانگ:مامانت درست گفته...حالا که اینو گفتی مامانت کو؟؟
با این حرف انگار داغه دله دختر بچه تازه شد که گریش شدت گرفت
دختر:نمیدونم!!
جیانگ که یواش یواش داشت میترسید دسته دختر و گرفت و یطورایی اونو تو بغلش کشید
جیانگ:خیلی خب گریه نکن!!بیا رو صندلی بشینیم...
و بلندش کرد و کنار خودش نشوند.
جیانگ:شماره مامانت و داری؟؟
دختر سرش و اروم تکون داد و با چشمای خیس و درشتش به جیانگ نگاه کرد...لبخند جیانگ دوباره برگشت،گوشیش و دراورد و سمتش گرفت.
جیانگ:تا تو زنگ بزنی من برم یه چیزه خوشمزه برات بگیرم باشه؟؟
دختر:مرسی اقاهه
جیانگ:خواهش دختره
و با خنده ی کوچیکی دوباره سمت اشپزخونه ی رستوران راه افتاد.
جیانگ:جاااان
جان ترسیده سمتش برگشت و با چشمای گرد شده پرسید
_چیشدهه؟؟
جیانگ:یچیز کوچولو و خوشمزه درست کن.
اخمای جان توهم رفت
_همین؟؟نمیشد عین ادم بگی؟؟بعدم اون همه صبحانه خوردی...قصد داری بترکی؟؟
جیانگ اداشو زیر لب دراورد و با حرص جواب داد
جیانگ:نخیر برای خودم نمیخوام...یه دختر کوچولو گمشده بود اوردمش تو الان زنگ زده به مامانش برای اون میخوام!!
_خب زودتر بگو!!باشه الان یچیزی میارم.برو بیرون!
جیانگ بی حرف خارج شد و سمت دخترک رفت که سعی داشت چیزی رو توضیح بده اما نمیتونست.
دختر:مامان خب نمیدونم کجاست!!اها بزار اقاهه اومد الان گوشیو میدم بهش، اون بهت میگه کجام!
و گوشیو سمت جیانگ گرفت...جیانگ از شیرینیه دختر بچه به خنده افتاد و با لطافت گوشیو گرفت.
جیانگ:سلام.
خانم:سلام ببخشید مثل اینکه دختره من پیشه شماس درسته؟؟
جیانگ:بعله نگران نباشید.ما توی رستورانه...نشستیم.
خانم:ممنونم تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم.
جیانگ که استرسه صدای زن رو شنید سعی کرد با حرف ارومش کنه.
جیانگ:لطفا عجله نکنید،من و این خانم کوچولو همینجا میمونیم تا بیاین.
خانم:خیلی خیلی ممنونم!
جیانگ "خواهش میکنمی"گفت و تلفن رو قطع کرد.
کنار دختر که حالا ارومتر شده بود نشست و شروع کرد موهای توی صورتش و کنار زدن.
جیانگ:من جیانگم و اسم شما چیه؟؟
دختر بالاخره لبخند کوچیکی زد و اروم گفت
دختر:اسمم منتینگه.
جیانگ:از اشناییت خوشبختم منتینگ.
منتینگ با همون لبخندش گفت
منتینگ:منم اقاهه
جیانگ اخم نمایشیی کرد و جواب داد
جیانگ:اقاهه چیه؟؟بهم بگو یانگ گا!
منتینگ سرشو بامزه خم کرد و لب زد
منتینگ:اخه خیلی کیوتی نمیشه بهت گفت گا!
_دقیقا!!بالاخره یکی من و فهمید.
جان با یه لبخند دندون نما وارد شد و ظرف بستنی شکلاتی که روش با سس شکلات و تافل پر شده بود رو جلوی دختر کوچولو گذاشت...منتینگ کنجکاو سرشو تکون داد و پرسید
منتینگ:تو دیگه کی هستی؟؟
جان دستشو جلو برد و دسته ظریفه منتینگ و مابین انگشتاش گرفت
_شیائو جان...و شما؟؟
منتینگ:گو منتینگ؛از اشنایی باهاتون خوشوقتم اقای شیائو!
جیانگ چشماشو گرد کرد و به ظاهر عصبانی رو به منتینگ گفت
جیانگ:هعی!هعی!اون اقای شیائوعه بعد من اقاهه؟؟این چه وضعشه؟؟
منتینگ پشت چشمی نارک کرد و بستنیشو جلو کشید
جان خندید و جیانگم شروع کرد زیره لب غرغر کردن...چند دقیقه ای گذشته بود که صدای کوبیده شدن دره شیشه ای به دیوار همشونو از جا پروند!شوک شده سمته در برگشتن که خانمه نسبتن جوونی سمتشون دویید و دختره ما بینشون رو به بغل کشید.
خانم:منتینگ!!صد بار بهت گفتم دستمو ول نکن!!اگه چیزیت میشد چی؟؟اگه...
منتینگ وسط حرفش پرید
منتینگ:مامان چیزی نشده که!!
خانمه جوان که بالاخره خیالش کمی راحت شده بود عقب کشید و چشم غره ای بهش رفت.
خانم:حاضر جواب کوچولو!
و با انگشت اشاره و شصتش بینیشو کشید.
_گو یی؟؟
زن متعجب سمتش برگشت و با چشمای درشت شده بهش خیره شد.
گو یی:شیائو جان!!
جان با خوشحالی از روی صندلیش بلند شد و دختره اشنای رو به روش رو به اغوش کشید...
شیائو جان:خیلی بیمعرفتی!!ولمون کردی رفتی و حالا اینجا باید اتفاقی ببینمت.
گو یی دستاشو دور شونه های جان حلقه کرد و خودش و بیشتر بهش فشرد.
گو یی:همچین اتفاقیم نیست!!یه ماهیه برگشتم و دارم تک تک به همه سر میزنم، اما تو عین سوزن تو انبار کاه گمشده بودی...هر هفته سر میزدم و هیچکس ازت خبر نداشت...
جان با خنده عقب کشید و شونه هاشو گرفت
_خیلی خب جفتمون مقصریم.
گو یی نمایشی اشکای زیر چشمش و پاک کرد و مشت کوچیکی به شونه ی جان زد.
گو یی:دیگه گم و گور نشو.
جانم در جواب ضربه کوچیکی با انگشت اشاره به پیشونیش زد.
_خودم همینطور یی کوچولو!!
گو یی:کوچولو خودتیو ...
منتینگ:مامان اینجا چه خبره؟؟
جیانگ:این سوال منم هست!!
جان و گو یی با خنده پشت میز نشستن و جان به گارسون اشاره زد که براشون چند تا قهوه و سه برش کیک بیاره...
_من و گویی دوستای دوره دبیرستانیم!! گویی برای دانشگاه رفت کره و بعد از چند وقت دیگه ازش خبری نشد...هممون نگرانش بودیم ولی خب بعد از کلی پرس و جو فهمیدیم حالش خوبه اما بخاطر یسری شرایط که هنوزم کنجکاوم چیه؛ نمیخواد دیگه با کسی ارتباط داشته باشه! وقتی فهمیدیم هرچقدرم تلاش کنیم نتیجه عوض نمیشه دیگه دست برداشتیم و هرکدوم رفتیم سراغه زندگیه خودمون....
گو یی لبخندی زد و شروع کرد به نوازشه سره منتینگ.
گو یی:وقتی رفتم کره با به پسر اشنا شدم...با اینکه کلا چهار ماه بود همو میشناختیم اما به جرات میتونم بگم عاشق هم بودیم...بعدش یروز بهم زنگ زدن...و گفتن که اون توی تصادف مرده.
نفس عمیقی کشید تا بتونه حرفشو ادامه بده.
گو یی:همین خبر باعث شد چند ماه افسرده باشم و به خودم توجه نکنم...چند ماه که گذشت متوجه چیزی شدم...من حامله بودم!!منتینگ باعث شد من دوباره به این زندگی امیدوار شم...و خب داستان من همین بود!
لبخند تلخی زد و به جان خیره شد...
جان با همدردی دسته گو یی رو توی دستش فشرد و مشغوله نوازشش شد.
منتینگ:پس این کیه؟؟
و با دست به جیانگ اشاره کرد.
با این سوال جوه بینشون کمی عوض شد و جان با لبخنده بامزه ای به منتینگ گفت
_برادره همسرم.
گو یی با خنده گفت
گو یی:ازدواج کردی؟؟
_یجورایی.
گویی خنده ی متعجبی کرد
گو یی:یعنی چی یجورایی؟؟
_خب ازدواجمون رسمی نیست ولی ما عاشق همیم...
و قبل از اینکه حرفشو کامل کنه زنگه تلفنش بلند شد.
_یه لحظه به من اجازه بدید.
جان از جاش بلند شد و گوشیش رو جواب داد
_بله ییبو؟؟
+.....
_نه با جیانگ اومدیم بیرون.
+.....
_یجایی هستیم چیکار داری؟؟
+.....
_باشه باشه عصبانی نشو....اومدیم رستوران.
+.....
_وانگ ییبو داد نزن قرار نیست چیزی بشه!!
+.....
_باشه زود میایم...باشه باشههههه.
+.....
_خدافظ.
هوف کلافه ای کشید و تلفن و قطع کرد...جیانگ با یه لبخنده شیطانی رو بهش گفت.
جیانگ:عصبانی شد؟؟
_اره بچه جون و مطمئن باش ترکشاش فقط به من نمیخوره!!

سلاااااااام چطورین؟؟خب گایز من به این نتیجه رسیدم که اینطوری پارت بزارم:
هفته ای یه پارته بلند(بیشتر از1500کلمه)
همراه یه پارت معمولی(نزدیک1000کلمه)
این الان پارته بلنده این هفته بود😂💚❤
و اینکه کامنتای پارت قبل کم بود💔هق...
میشه در عوض این پارت بترکونین من انرژی بگیرم؟😿
همین دیگهه ووت و کامنت یادتون نرههه دوستون دارم بابای❤

¤change¤(completed)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ