صفحههای نمایش بیرنگی که درون دیوار فرورفته بودند، با رنگ آبی ناخوشایندی روشن و خاموش میشدند و ارتفاع کنونی از سطح دریا و آب و هوا را نشان میدادند.
هجده متر...
ارتفاعی که از کف اقیانوس داشتند هنوز هم وحشتناک به نظر میرسید. کومهای بارایی که وقتی روی عرشه بود توانسته بود حالهی عظیمی از آن را ببیند، حالا جایی در بالای کشتیشان قرار داشت و هرچند دقیقه یک بار میغرید.
نیم نگاهی به گارد انداخت؛ مرد، آماده بود هرکه را به درب اتاق کیم نگاه چپ بیندازد به چهار میخ بکشد. برخلاف چند دقیقهی اول عضلاتش را کمی شل کرده بود و اثری از حالت تهاجمی اول در اندامش دیده نمیشد. انگار او هم فهمیده بود پسر رو به رویش برای هیچ موجودی غیر از خودش خطرناک نیست.
آخرین تکهی پوست بالا آمده روی انگشت شستش را کند و با ناخنهای جویده شده، گوشهی هودیاش را پایین کشید. بی توجهیای که به مد روز داشت یک جورهایی توهین آمیز به نظر میرسید، اما یک حساب بانکی خالی، انتخابهای زیادی برای انسان باقی نمیگذاشت.
در همان حال بینیاش را برای بار چندم چین داد. باید تا نیم ساعت دیگر خودش را به مقداری آب و یک حوله میرساند وگرنه این بو تا زندگی بعدی از روی بدنش پاک نمیشد. تاحالا سوار کشتی نشده بود اما قسم خورد که دیگر هیچ گاه در معرض رطوبت و شرجی قرار نگیرد.
برای فرار کردن از یادآوری لحظات درون اتاق به هرفکری چنگ میانداخت و یا به هرجایی زل میزد. آن قدر پر شدت به در و دیوار خیره شده بود که تقریبا توقع داشت فاصله بینشان با نوری حاکی از انرژیِ در حال مصرف روشن شود.
نمیتوانست به این آسانی به شکست دوباره اغراق کند، اما تمام رشته خیالهایی که بافته بود، مقابل کیم پنبه شده بود. مردی که روی استخوانهایش به اندازهی کافی ماهیچه داشت و خطی از موهای نازک و تیره رنگ از زیرناف تا پایین نیم تنهاش کشیده میشد؛ آن قدر قدرتمند که حس میکرد لرزیدن در مقابلش، نوعی اجبار اخلاقیست.
سعی کرد از خودخوری بابت شکستهای پی در پیاش دست بکشد. تنها درسی که در این مدت به خوبی در ذهنش حک شده، این بود که اگر قرار است تمام و کمال تغییر کنی باید ریزشهایت را دست کم تا تخت خواب عقب بیندازی.
همان طور که مشغول سر و سامان دادن به ذهن بهم ریختهاش بود، برای چند لحظه سکوت عمیقی به درون راهرو خزید و از دیوارها بالا رفت، اما طولی نکشید که با صدای کشیده شدن درب ریلی در هم شکست.
گارد، باسرعتی که از اندام بزرگش بعید به نظر میرسید به سمت مخالف چرخید و کمی خم شد.
با دیدن کیم به سرعت سرش را بالا برد و ستون فقراتش که صاف شد، چند ترق ترق رضایت بخش شنید. علارغم فاصلهای که از مرد داشت، حس میکرد قلبش آن سوی ستون فقراتش میتپد. پنجههایش را بیشتر به درون پارچهی درماندهی لباس فرو برد و سعی کرد به صدای پی در پی رعد و برق و بارانی که شروع شده بود، واکنشی نشان ندهد. مراقب بود در نگاه او آسیب پذیرتر از این به نظر نرسد.
BẠN ĐANG ĐỌC
𝑪𝑹𝑼𝑬𝑳
Fanfiction♣️ فصل اول : اتمام یافته ♠️فصل دوم : درحال آپ "مادرم زن خوبی بود اما آدمای خوب میمیرن. من میخوام بد باشم. شرارت رو نشونم بده؛ تاریکی رو نشونم بده. حتی اگه بتونم یه پرتو امید برای خودم پیدا کنم. من رو به یه شیطان کوفتی بدل کن." ♦️𝐌𝐚𝐢𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩�...