🐞2🐺

531 60 23
                                    


🐞اترس🐞

توی اتاقم در حال آماده شدن بودم...
جشن تولدم باید هر سال به بهترین شکل برگزار میشد...
همه ی دوستای بابام با پسر یا دختراشون میومدن...
همشون به لطف ثروت باباشون به جایگاه و مقامی رسیده بودن...
اما من نمیخواستم...
بابام فقط بخاطر خودش و نشون دادن جایگاه و مقام بالای پسرش توی کارت بانکیم پولای هنگفتی میریخت...
با این حال دوست داشتم با هنر خودم به دارایی از خودم برسم!☆

جلوی آینه ی قدیم داشتم به لباسم نگاه مینداختم...
یه شلوار لی روشن دمپا گشاد پوشیده بودم با کمربند نقره ای ناز و اکلیلی با
پیرهن لی کمرنگ بدون آستین و با دکمهای نقره ای و اکلیلی...
موهای نیمه بلند و بلند و قهوه ایم رو حالت دادم...
برای میکاب صورتم ریمل و برق لبی زدم...
کفش عروسکی و نقره ایم رو پوشیدم...
بعد فرستادن بوس و چمکی زدن توی آینه برای خودم گوشیم رو برداشتم...
به آیدن پیام دادم...
عکسی از خودم توی آینه گرفتم و براش فرستادم...
با ذوق منتظرش بودم که نظرش رو بگه...
سین کرد و جوابی نداد...
دلخور شدم...
باز شدن در حواسم رو پرت کرد...
مردی چارشونه و جذاب با کت و شلوار مشکی وارد شد...
با اخم کمرنگی میون ابروهاش نگاهم کرد...
وقتی آنالیز کردنش تموم شد دست به سینه و پر غرور وایساد...
با تعجب به پروییش نگاه کردم...
🐞شما کی باشی؟!:/

دستی به ته ریشش کشید و یه دستش رو توی جیب شلوارش برد...
🐺محافظ و مسئول ورود و خروجت از این اتاق!:/

هنگ کرده نگاهش کردم...
رفتم سمتش...
🐞ببخشید؟!نشنیدم چی گفتی!:/

با جسارت بهم نزدیک شد...
🐺من وقت ندارم حرفام رو چند بار تکرار کنم!:/

حرصی شدم از این همه بی احترامی...
🐞بهتره از همون دری که اومدی بری بیرون...من نمیتونم...

انگشتش رو روی لبم گذاشت...
🐺شیشش بهتره حاضر بشی بریم پایین پسر کوچولو...هوم؟!:)

برای نگاه کردن توی چشاش مجبورودم سرم رو بالا بیارم...
خیلی قد بلند و درشت تر بود و باعث میشد ازش حساب ببرم...
با بغض نگاهش کردم...
🐞باهام درست حرف بزن مگه چیکارت کردم؟!:(

پوزخندی زد...
🐺من مدلم همینه تلخ و سختگیر!:)

دست به سینه شدم...
چشم غره ای براش رفتم...
نمیدونم چرا دوست داشتم باهاش بحث کنم یا بیشتر باهاش حرف بزنم...
🐞به من ربطی نداره...باید باهام درست و صمیمی برخورد کنی تا باهات بیام..
هنوز حرفم تموم نشده بودکه از بازوم گرفت و کشید...
دردم اومد...
آیی گفتم ولی ولم نکرد و تا بیرون در کشید!:(

وقتی وارد سالن شدیم...
تامی و سامی اومدن سمتم...
دوستای صمیمیم بودن...
تامی ترنس بود و خارج زندگی میکرد و بیشتر توی فضای مجازی باهم در ارتباط بودیم و سامی هم گی عین خودم و فعلا تو ایران زندگی میکرد اما میخواست اقامت بگیره و بره!
خب توی ایران سخت ترین شرایط برای کسایی مثه ما بود!:(:/

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Où les histoires vivent. Découvrez maintenant