༻part1

248 44 18
                                    

𝐮𝐦𝐛𝐫𝐞𝐥𝐥𝐚 𝐚𝐜𝐚𝐝𝐞𝐦𝐲☂️
.
.
.
.
جیمین

اهی کشیدم و از تاکسی پیاده شدم

فکر نمیکردم یه روز بازم بیام اینجا...

ولی کی میدونه فردا چی میشه؟
مثلا کی میدونست قراره یهو زنگ بزنن که پدر مرده؟
باید بهش بگم پدر؟فکر نمیکنم

به نوشته ی روی در ساختمون نگا کردم 《امبرلا اکادمی》
باید میرفتم تو؟

میتونستم با کارایی که کردم باز باهاشون چشم تو چشم شم؟
البته فکر نمیکنم کارم اشتباه باشه ولی....

دستمو بالا اوردم با تردید چندبار زدم رو در...
یکم منتظر موندم که در باز شد

اولین قدمو زدم و از پله رفتم بالا..

وارد ساختمون شدم و اولین کسی که دیدم جین بود...
اههه فکر کنم همشون برگشتن

حداقل جین باهام بد رفتار نمیکرد

اومد نزدیک تر وقتی رو به روم وایساد با یه صدای اروم گفت
جین:سلام جیمین

بهش نگا کردم...خیلی تغییر نکرده بود...شاید خوشتیپ تر شده بود...

جیمین:سلام جین

باید چی میگفتیم؟
مگه حرفی داشتیم اصلا؟

جین:فکر نمیکردم بیای...

جیمین:منم همین فکرو میکردم ولی...

میخواستم ادامه ی حرفمو بگم که رو پله ها یونگی دیدم...
فک کنم بیشتر از همه اون ازم متنفر بود...

با یه اخم از پله ها اومد پایین و رو به روم وایساد

یونگی:تو اینجا چیکار میکنی؟

اوه...این از چیزی که انتظارشو داشتم بدتر بود

جین:یونگی اروم باش فقط به خاطر پدر اومده

یونگی با عصبانیت به جین نگا کرد

یونگی:چجور میخوای اروم باشم وقتی کسی که زندگیمو به گند کشیده رو به روم وایساده؟

از این جو اصلا خوشم نمیاد...

جیمین:من بهتره که برم...

خواستم برم که جین اومد و از دستام گرفت و اروم بهم گفت    
جین:نه جیمین جایی نمیری به یونگی اهمیت نده اون نمیدونه چی میگه

یونگی:جین من دارم میشنومت

با دیدن این که این کل کل قراره ادامه پیدا کنه گفتم

جیمین:باشه باشه من میرم بالا

از پله ها رفتم بالا و سمت اتاق قدیمیم راه افتادم...
اهههه اره.....
این زندگیه منه....

شاید نفهمیده باشید چی شده پس بزارید یه خلاصه براتون توضیح بدم...

من جیمینم 21 سالمه و 6 تا برادر همسن خودم دارم...
راستش ما تو یه روز به دنیا اومدیم
شاید بگید چجوری؟

umbrella academy | kookminWhere stories live. Discover now