Part 7

549 72 3
                                    

جنی : پوشیدمش
لیسا : بیا ببینمش ، هوممم ، خوشگله ،
جنی : تو چی میپوشی ؟
لیسا : منم یه چی میپوشم
رزی : وای خدا مردم ، کاش این خونه پله نداشت ، چیکار دارین میکنین اینجا
لیسا : چیپس اینا رو خریدی ؟
رزی : ممنونم لیسا که اینقدر به فکرمی
لیسا : هوفففف ،
جنی : من برم یکم آرایش کنم ، ممنونم واسه لباس
لیسا : خواهش میکنم ، یادم بنداز با هم بریم یه خرید اصلا لباس اینا نداری
جنی : اوکی

جنی رفت ..

لیسا : رزی
گفت در حالی داشت آروم روی تخت دراز میکشید ،
رزی هم کنارش دراز کشید گفت

رزی : بله
لیسا : چجوری بفهمم که تهیونگ جنی رو دوس داره ؟
رزی : مگه دوس داره ؟
لیسا : فکر کنم ، اخه خیلی چرته ، این همه دختر تو دنیا هس ، بیاد یهو بخواد با جنی ازدواج کنه ، یکم بی منطق نیس ؟
رزی : راس میگی
لیسا : روزی که رفته بودیم بار جسی اوننی ، جنی هم اونجا بود و یادت باشه تهیونگ چشمشو دوخته بود به جنی ..
رزی : عه بازم راس میگی ، خیلی کم پیش میاد حرفات پشت سر هم درست باشن
لیسا : هوم ، یه راهی داریم ، مثلا ..
رزی : چی ؟
لیسا : مثلا بریم کلاب
رزی : وا ، چه ربطی به عشق تهیونگ به جنی داره کلاب
لیسا : نه ببین تو این مرحله باید بفهمیم که داداشم رو جنی غیرت داره یا نه ...
رزی : از اون لبخند خبیثانه ای که زدی خوشم اومد
لیسا : منم
رزی : و قراره چجوری بفهمی ؟
لیسا : ببین من با کوک حرف میزنم اگه راضی نشد تو هم دست به کار میشی ، میگیم امشب بعد شام بریم کلاب ، به جنی هم یه لباس باز اینا میپوشونیم قشنگگگگگگ ، عالی🤌🏻
رزی : راستش مطمئن نیستم
لیسا : مطمئن باش مطمئن
رزی : هوم اوک ، بهت اعتماد دارم .
جنی : دخترا ، فک کنم اومدن ، من برم در رو باز کنم شما هم آماده بشید .
لیسا : اوک ،
و در ادامه آروم به رزی گفت
لیسا : داداشم اومده فکر کنم نه مهمونا
رزی : عه از کجا فهمیدی
لیسا : از نوع در زدنش
رزی : شما دو تا عجیب غریبین

جنی :

از پله ها بدو بدو رفتم پایین و رسیدم دم در ، اول تو اینه به سر وعضم نگاه کردم و در رو باز کردم که جلوم عوض دوستای تهیونگ ، خود تهیونگ سبز شد .
داشتم با تعجب نگاهش میکردم . که یه چشم غریه ای رفت و وارد خونه شد .
و رفت طبقه ی بالا ،
راستش منم قصد نداشتم باهاش حرف بزنم ، یجوری بودم .
یکم بعد در رو بستم و از پله ها رفتم بالا ، داشتم میرفتم اتاق خودم که خوردم به یکی ،
بازم تهیونگ بود که ، زود راهمو کشیدم و رفتم اتاقم . اه امروز چم شده .
هوم ، بهتره برم آشپز خونه یکم آب بخورم .
از اتاقم که اومدم بیرون ، زنگ در خورد و بدو بدو از پله ها رفتم پایین و در باز کردم ، و بلخره دوستای تهیونگ اومده بودن .
جنی : سلام ، خوش اومدین
و تهیونگ هم پشتم بود و داشت قهوه میخورد .
و تک به تک اومدن تو و به همشون سلام اینا کردم .
و لیسا اومد پایین .
لیسا : خوش اومدین بچه ها
+ : سلام
لیسا : بیان بریم سالن ،
اونا رفتن سالن و لیسا اومد پیشم .
جنی : استرس دارم
لیسا : نداشته باش ، بیا بریم
جنی : باشه
میخواستم بشینم رو مبل که لیسا نیشگونم گرفت
جنی : آخ
لیسا : برو بشین پیش داداشم
جنی : اوف چرا اخه
لیسا : باید باور کنن مگه نه ؟
جنی : اه باشه
با تردد آروم رفتم و پیشش نشستم . یکی از دوستاش شروع به حرف زدن کرد
# : خببب ، چند وقته با هم آشنا شدین ، تا خواستم یه دروغی بگم تهیونگ از من زود تر گفت
تهیونگ : دو سال

میخواستم بشینم رو مبل که لیسا نیشگونم گرفت
جنی : آخ
لیسا : برو بشین پیش داداشم
جنی : اوف چرا اخه
لیسا : باید باور کنن مگه نه ؟
جنی : اه باشه
با تردد آروم رفتم و پیشش نشستم . یکی از دوستاش شروع به حرف زدن کرد
# : خببب ، چند وقته با هم آشنا شدین ، تا خواستم یه دروغی بگم تهیونگ از من زود تر گفت
تهیونگ : دو سال
# : اوووو ، و به ما نگفتی ، ها ؟
تهیونگ : خودت که میدونی یونگی من چجوریم
یونگی : اره اره میدونم ،
+ : تو چطوری لیسا ؟
لیسا : اهمم خوبم جونگکوک اوپا
چانیول : اههههه ، چرا جو اینقدر سنگینه
آیرین : اره ، اگه لیسا نبود صورتتو نمیدیدیم حاجی
جونگکوک : من که هر روز این صورت خوشگل رو میبینم و چیز خاصی نیس
تهیونگ : وا من چمه ؟ خیلی هم جذابم
یونگی : چانیول از وقتی مه ندیدمت چند سانت بلند تر شدی
چانیول : عهههه یونگی باز شروع نکن
جونگکوک : عهههه بحث رو عوض نکنین ، جنی هستی درسته ؟
جنی : اوه بله
چانیول : هوم ، هنوز باورم نمیشه تهیونگ داره ازدواج میکنه
لیسا : چرا مگه
یونگی : اوهوم ، تهیونگ یکم ... امممم
آیرین : دختر بازه
لیسا : هااااااااا ؟؟؟؟؟ تهیونگ ؟
تهیونگ : دارن دروغ میگن بابا عههه

BLACK SUIT || taennie ||Where stories live. Discover now