𝖫𝖺𝗌𝗍 𝖢𝗁𝖺𝗉𝗍𝖾𝗋

1.6K 237 128
                                    

قدم‌های سنگینش رو روی زمین سفت و سرد میکشید و تلاش می‌کرد خوشبینانه به اتفاقات اخیر فکر کنه... سلینا قبول کرد عضوی از خانوادش بشه، متوجه شد سلینا یه روباه عادی نیست و شاهزاده کشور کیتسونه بوده. اون روباه باهوش دوس داشتنی در واقع برادر سلینا با اسم جونگین بود، ریچارد به طور رسمی از ولایتعهدی برکنار شد و مینهو، عمر دوباره گرفت...

تمامی این اتفاقات به تنهایی خوب و خوشحال کننده بودن اما وقتی از طرف دیگه‌ای نگاه میکرد، متوجه تلخی شدیدش می‌شد. سلینا شاهزاده یک قلرو به عنوان برده خریده شده بود.

جونگین به خاطر مهر و موم تمامی روباهینه‌ها نتونست در زمان جنگ به حالت انسانیش در بیاد و در نتیجه، نتونست از مردمش محافظت کنه حتما خیلی حس بدی داشته؛ وقتی فهمید سلینا از عمر خودش به مینهو داده، قصد داشت به چان هجوم ببره و به هیچ وجه براش مهم نبود که رو به روش، یه آلفا با قدرت افسانه‌ای ایستاده.

چان این خشمش رو درک میکرد و بهش حق می‌داد اون روباه اینبار جونش رو برای محافظت از اخرین بازمانده خانوادش میداد... میتونست بایسته و اجازه بده جونگین خشمش رو خالی کنه اما سلینای گیج تازه به هوش اومده، جلوی برادرش رو گرفت و اینبار هم، به این آلفا لطف کرد.

ریچارد برکنار شده بود و از تک تک جنبندگان قصر، زمزمه‌هایی بلند میشد که اعتقاد داشتن چان دوباره قراره ولیعهد بشه و این، چان رو میترسوند و از همه مهمتر، مینهوش بود...

مینهوش هنوز بهوش نیومده بود. چهار روز گذشته‌ بود و چشم‌های براق محبوبش، توسط پرده‌ای از جنس پوست پوشیده بود... کار چان این شده بود که کنار جسم عزیزترینش ارامش بگیره و موهاش رو نوازش کنه...

گاهی تصمیم میگرفت اون جسم قابل پرستش رو با حوله‌های نرم تمیز، و تک تک قسمت‌های بدنشو ستایش کنه. حوله رو روی تن امگای زیباش میکشید و حین نشوندن بوسه‌های ریز و درشتش روی تن گلبرگ مانند عشقش، برای بیدار شدن بهش التماس میکرد:
مین... مینی؟ بلند نمیشی؟

چهار روز به همین صورت گذشته بود و چان، طاقت نداشت... اون مینهوشو هوشیار تو آغوش میخواست تا موهاش رو نوازش کنه و بهش اطمینان بده که حالش خوبه...

وارد اتاق شد و در رو بست. چشمش به تاریکی بعد غروب عادت کرده بود و میتونست فضای اتاق رو تشخیص بده با این حال، برای دیدن مینهوش، به روشنایی نیاز داشت. به سمت چراغ‌های اطراف اتاق رفت و روشنش کرد... چرخید و با دیدن جسمی که پتو رو دور خودش پیچیده بود، سر جا خشکش زد... جسم زیر پتو میلرزید و با چشم‌های قرمز به چان نگاه میکرد...

_چا...ن لطفا... بهم لباس... گرم... بده... سردمه...
چان به حدی توی خلسه فرو رفته بود که نرم نرمک پاهای سنگینش سست شد و روی زمین نشست... با این حرکت، سد اشک‌هاش شکست و جسم رو به روش در پس اشک‌هاش محو شد...
_مین...

𝖢𝗁𝖺𝗂𝗇𝖽 𝖴𝗉(𝖢𝗁𝖺𝗇𝗁𝗈, 𝖢𝗁𝖺𝗇𝗀𝗅𝗂𝗑)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz