"همینه که هست"

525 143 34
                                    

جیانگ:مگه من خواستم بیام بیرون؟؟جان بی توجه به جیانگ سمته گویی برگشت و گفت_وقتت ازاده؟؟گو یی لبخندی زد و جواب دادگو یی:الان نه

Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.

جیانگ:مگه من خواستم بیام بیرون؟؟
جان بی توجه به جیانگ سمته گویی برگشت و گفت
_وقتت ازاده؟؟
گو یی لبخندی زد و جواب داد
گو یی:الان نه...باید برم یسری مدارک و بگیرم...ولی بعد از ظهر میتونیم بریم بیرون.
جان سرش و تکون داد
_پس باهات هماهنگ میکنم.
و خم شد و اروم روی گونه ی منتینگ بوسه ی کوچیکی زد
_مراقب خودت باش خانم کوچولو.
منتینگ شیرین خندید و موهاش و پشت گوشش زد
منتینگ:حتما جان گا!

خداحافظی مختصری با گو یی و منتینگ کردن و به سمت بیرون راه افتادن تا زودتر برسن خونه...توی راه جیانگ در حالی که پوست لبشو میکند گفت
جیانگ:درمورد چیونگ چیزی نگفت؟؟
_نه...لبتم زخم کردی بسه!
جیانگ اخم کرد
جیانگ:خب استرس دارم چیکار کنم؟؟
جان همونطور که مشغوله رانندگیش بود جواب داد
_استرس برای چی؟؟
جیانگ:اگه نزاره دوباره چیونگ و ببینم چی؟؟
_احمقی؟؟
جیانگ:شیائو جان یکم جدی باش!!
_جدیم!!چرا نباید بزاره...بعدشم اونی که دیشب...
جیانگ وسط حرفش پرید.
جیانگ:دیشب،دیشب بود.امروز امروزه...
_خیلی خب عصبانی نشو...به هرحال الان میرسیم و توعم میفهمی چی شده...
جیانگ فقط سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
************

یکم گذشت که توی خونه بودن و به هرجایی جز صورته ییبو نگاه میکردن...
+شما دونفر جای دیوار به من نگاه کنید!!
_......
+شیائو جان...
جان با لبخند دندون نما و چشم های ریز سرشو سمت ییبو برگردوند.
_جانم؟
ییبو اروم اروم نزدیکش شد.
+چرا رفتی،وقتی میدونستی عصبانیم میکنه؟؟
_خب...چونکه...چونکه دلم تنگ شده بود.
+چرا بهم نگفتی؟؟
_چون نمیزاشتی.
+و میدونی چرا نمیزاشتم؟؟
جان نتونست جلوی زبونشو بگیره و ناخوداگاه با قیافه تو هم رفته گفت
_چون خلی.

+شیائو جان!!!
جان نالید
_ییبو بس کن...میدونی که چیزی نمیشد.
ییبو هوف کلافه ای کشید و لب زد
+من روی خانوادم ریسک نمیکنم جان...بفهم اینو اگه شماها چیزیتون بشه من دیگه هیچ چیزی ندارم!
جان لبخند تلخی زد و در حینی که به اغوش ییبو پناه میبرد گفت
_میدونم ییبو میدونم...ولی این دلیل نمیشه که محدودمون کنی.
+من محدودت نکردم بانی...فقط میگم باید بهم میگفتی.
و اون هم دستاشو محکم دور بدن جان پیچید.
جیانگ:اهم...من هنوز اینجام.
جان پوکر سمتش برگشت
_خب چیکار کنیم؟؟
جیانگم پوکر جواب داد
جیانگ:از بغل هم بیاین بیرون.
جان زبونشو بیرون اورد
_نمیخوام.

¤change¤(completed)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant