جیانگ:مگه من خواستم بیام بیرون؟؟
جان بی توجه به جیانگ سمته گویی برگشت و گفت
_وقتت ازاده؟؟
گو یی لبخندی زد و جواب داد
گو یی:الان نه...باید برم یسری مدارک و بگیرم...ولی بعد از ظهر میتونیم بریم بیرون.
جان سرش و تکون داد
_پس باهات هماهنگ میکنم.
و خم شد و اروم روی گونه ی منتینگ بوسه ی کوچیکی زد
_مراقب خودت باش خانم کوچولو.
منتینگ شیرین خندید و موهاش و پشت گوشش زد
منتینگ:حتما جان گا!خداحافظی مختصری با گو یی و منتینگ کردن و به سمت بیرون راه افتادن تا زودتر برسن خونه...توی راه جیانگ در حالی که پوست لبشو میکند گفت
جیانگ:درمورد چیونگ چیزی نگفت؟؟
_نه...لبتم زخم کردی بسه!
جیانگ اخم کرد
جیانگ:خب استرس دارم چیکار کنم؟؟
جان همونطور که مشغوله رانندگیش بود جواب داد
_استرس برای چی؟؟
جیانگ:اگه نزاره دوباره چیونگ و ببینم چی؟؟
_احمقی؟؟
جیانگ:شیائو جان یکم جدی باش!!
_جدیم!!چرا نباید بزاره...بعدشم اونی که دیشب...
جیانگ وسط حرفش پرید.
جیانگ:دیشب،دیشب بود.امروز امروزه...
_خیلی خب عصبانی نشو...به هرحال الان میرسیم و توعم میفهمی چی شده...
جیانگ فقط سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
************یکم گذشت که توی خونه بودن و به هرجایی جز صورته ییبو نگاه میکردن...
+شما دونفر جای دیوار به من نگاه کنید!!
_......
+شیائو جان...
جان با لبخند دندون نما و چشم های ریز سرشو سمت ییبو برگردوند.
_جانم؟
ییبو اروم اروم نزدیکش شد.
+چرا رفتی،وقتی میدونستی عصبانیم میکنه؟؟
_خب...چونکه...چونکه دلم تنگ شده بود.
+چرا بهم نگفتی؟؟
_چون نمیزاشتی.
+و میدونی چرا نمیزاشتم؟؟
جان نتونست جلوی زبونشو بگیره و ناخوداگاه با قیافه تو هم رفته گفت
_چون خلی.+شیائو جان!!!
جان نالید
_ییبو بس کن...میدونی که چیزی نمیشد.
ییبو هوف کلافه ای کشید و لب زد
+من روی خانوادم ریسک نمیکنم جان...بفهم اینو اگه شماها چیزیتون بشه من دیگه هیچ چیزی ندارم!
جان لبخند تلخی زد و در حینی که به اغوش ییبو پناه میبرد گفت
_میدونم ییبو میدونم...ولی این دلیل نمیشه که محدودمون کنی.
+من محدودت نکردم بانی...فقط میگم باید بهم میگفتی.
و اون هم دستاشو محکم دور بدن جان پیچید.
جیانگ:اهم...من هنوز اینجام.
جان پوکر سمتش برگشت
_خب چیکار کنیم؟؟
جیانگم پوکر جواب داد
جیانگ:از بغل هم بیاین بیرون.
جان زبونشو بیرون اورد
_نمیخوام.
VOUS LISEZ
¤change¤(completed)
Fanfiction"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...