" ۱۲ فوریه ۱۹۹۹ "
_ میشه بگین من برای چی اینجام ؟! من که جرمی مرتکب نشدم...
مردی قد بلند با کت و شلوار مشکی و پیراهنی مثل رنگ پر کلاغ، آروم آروم قدم بر میداشت. همین که جونگکوک سوالشو پرسید، با شدت زیاد پرونده هارو روی میز انداخت.
با خشمی که بین ابروهای نازکش جا خشک کرده بود ولی با لحن آروم سمتش اومد و گفت :
که اینطور...یعنی نمیدونی برای چی اینجایی آقای جئون ؟!
با خونسردی که تظاهر به ندونستن ماجرا داشت، دست به سینه نشست و گفت :
_خیر جناب بازپرس...من برای چی باید بدونم چی کار باید میکردم که نکردم ؟! من الان به خاطر کاری که نکردم و اصلا نمیدونم اون چه جرمیه، اینجام و هر دقیقه دارین سوالی تکراری ازم میپرسین..میشه خودتون بگین که من چه کاری کردم که خودم خبر ندارم ؟!
با عصبانیت دستش و زیر چونه جونگکوک گذاشت و با لحن خشن و پر از حرص گفت :
_پسر تو سه نفر و کشتی..بعد میگی من چی کار کردم که خودم خبر ندارم ؟!!
بعد از اینکه بازپرس مین حرفش و با خشم کامل گفت، پوزخندی زد و با همون تک خنده گفت :
_ اصلا جوک بامزه ای نبود آقای بازپرس..شما تو جوک بی مزه تعریف کردن بی نظیرین...!
بعد از پوزخندی که از چشم مین پنهون نموند، صاف ایستاد و پرونده ی مربوط بهش رو به دست گرفت و باز کرد. با لحنی خونسرد ولی تن صدای نسبتا بلندی گفت :
_پس نمیخوای بگی..
با همون حالت و نگاه جدی گفت :
_شما چطور میتونید کاری انجام ندین ولی برای کسی توضیح بدین که انجام دادین ؟! میشه اینو برای من شفاف سازی کنین ؟ من چطور میتونم کاری که نکردم و برای شما توضیح بدم آقای بازپرس؟!
آقای مین که سعی در خونسرد نشون دادن خودشو داشت، سمتش برگشت و نگاهش کرد و گفت :
_یعنی داری میگی که تو کیم تهیون، خواهر کیم تهیونگ و نکشتی..بعدش برادر ناتنی تهیونگ، کیم یوگیوم و نکشتی...و ظاهراً تهیونگ هم نکشتی...درست متوجه شدم یا کسی دیگه ای از قلم قتل عامت افتاده ؟!
با تعجب بعد از صحبت های بازپرس سمتش برگشت و دست هاشو از حلقه هم در اورد و با صدای بلند گفت :
_شما دارین چی میگین ؟! خواهر و برادر تهیونگ کشته شدن ؟! تهیونگ..خودشم کشته شده ؟ آخه..چطوری ؟!
با تک خنده ای که جار میزد از عصبانیت بیش از اندازه ای که از مرد مقابلش میاد، زد و گفت :
_چیشد..تعجب کردی ؟ من تا به حال ندیده بودم که قاتل از قتلی که کرده تعجب کنه..تو خوب بلدی بازیگری کنی جئون کوک...!
YOU ARE READING
The Moons |VKook_oneshot
Romance_من میخوام ازت طلاق بگیرم...نمیخوام دیگه باهات زندگی کنم... تهیونگ با همون لبخند بلند شد و رو به روش قرار گرفت و گفت : _من یاد تو رو خط پررنگ توی ذهنم کردم..حرفات فایده ای نداره... بعد از اینکه جملشو گفت، آروم نزدیک شد و همین باعث عقب رفتن کوک شد...
