PT_67/1=خاطرات گمشده

186 27 15
                                    

*****دوماه بعد *****

شوگا به جین نگاه کرد
جین با بغض سرشو تکون داد
شوگا با عصبانیت به سمت در یورش برد که جین سریع جلوش رو گرفت
جین :شوگا ..نه
شوگا :ولم کن جین این دهمین باریه که سعی میکنه خودشو بکشه لعنتی دوماه که نه حرف میزنه نه چیزی میخوره نه می خوابه کلا زده به سرش مغز نداشتش به چوق رفته و یه نفر باید اون مغز داغونشو سرجاششش بیارههههه
جین :با عصبانیت چیزی درست نمیشه
شوگا عصبی به جین نگاه کرد
شوگا :با غصه خوردن هم درست نمیشه جین
و پشت اون در تهیونگی‌بود که دور از هرج و مرج بیرون خودشو زیر پتو جمع کرده بود و همش اون خاطرات به طور ناخواسته از ذهنش رد می شدن انگار مغزش باهاش لج کرده بود و میگفت برای بار هزارم برات بست نیست؟خوب دوباره بیا مرور کنیم و اینقدر اونا ادامه پیدا میکردن که برای ساکت شدن صدا های تو سرش هرکاری میکرد تا فقط اون تصویرها و صدا ها فقط برای چند لحظه ازش دور شن
یه سال ،دوسال سوءتفاهم ..سو تفاهمِ...24سالللل سو تفاهم بی عدالتیِ
مگه اون چه گناهی کرده بود که تمام دوران زندگیش باید اینطوری بگذره...توی وهم .....زندگی برای تهیونگ شوخی مسخره ایی بود که براش بازی ناعادلانه ایی راه انداخته بود .... و حالا سوت پایین بازی ناعادلانه شنیده میشد و بالاخره زمانش رسیده بود...... زمانی که تهیونگ خسته شده بود......
در با صدای تق بلندی محکم بازشد
وقتی تهیونگ هیچ ریکشنی نشون نداد شوگا پیشتر عصبی شد و پیش خودش فکر کرد تهیونگ داره از قصد ایگنورش میکنه ولی اصلا اینطوری نبود....تهیونگ هیچی نشنید ...هیچی ندید ...اون مثل هفته های اخیر توی خاطراتش گم شده بود و کسی هم نبود،تا نجاتش بده
شوگا یه نفس عمیق کشید تا خودشو کنترل کنه
با قدمای اروم رفت سمت تهیونگ و پتو رو از روش ورداشت
اون موقع بود که تهیونگ از خاطراتش بیرون کشیده شد و ترسیده پرید وقتی قیافه همیشه پوکر شوگا رو دید با نفس لرزون نشست و به دیوار کلبه تیکه داد
شوگا هنوز هم خوب یادش بود که دوماه پیش وقتی که تهیونگ حس حال ادمای مسخ شده ها رو پیدا کرده بود... تنها کاری که تونست اون موقع کنه این بود که بیارتش کلبه و جین خبر کنه
اون اوایل فکر میکردن اثرات جانبی نیروی سیاه باعث شده روحش اسیب ببینه و با مرور زمان درست میشه... ولی وقتی تهیونگ با جیغ سعی میکرد خودشو توی اب خفه کنه....فهمیدن موضوع فاجعه تر از ایناس......و هر روز پیشتر فاجعه بارتر میشد جوری که تصمیم گرفتن شیفتی مواظب تهیونگ باشن تا خودشو به کشتن نده
شوگا وقتی چشمای ترسیده تهیونگ رو دید نتونست مغز بی مصرفشو کنترل کنه و برگشت به همون سالایی که اون و جین تمام سعیشون کردن تا زندگی جدیدی برای تهیونگ بسازن انگار دوباره چرخه چرخیده بود و این بار فجیع تر از قبل دوباره رخ داده بود....
شوگا با چند نفس عمیق دوباره کنترل مغز بی مصرفشو به دست اورد و کنار تهیونگ نشست و مثل اون به دیوار چوبی تکیه داد نور ماه از پنجره بالا سرشون اتاق رو نسبتا روشن کرده بود
شوگا برخلاف چند دقیقه پیش که می خواست خرخره تهیونگ رو بجوِ الان به طرز مشکوکی اروم شده بود و به تهیونگ ماتم گرفته زل زده بود تا وقتی که در باز شد و باعث شکستن نگاه خیرش به تهیونگ شد
جین با یه عروسک نسبتا قدیمی به تخت نزدیک شد و با اروم ترین حالت ممکنه سمت خالی تهیونگ مچاله شده نشست
عروسک رو بدون هیچ حرفی توی دستای تهیونگ گذاشت و منتظر ریکشنی از تهیونگ موند
تهیونگ با حس چیزی توی دستاش با همون چشمای خالی بی فروغش سرشو پایین انداخت به اون چیز نگاه کرد وقتی تونست تشخیص بده اون چیه احساس کرد یه چیزی سر راه گلوش سبز شده و نمیزاره خوب نفس بکشه و اشکاش اروم اروم روی صورت لاغر شده سفید رنگش پایین میومدن بابغض سنگینِ توی گلوش عروسک رو سفت بغل کرد و خودشو پیشترمچاله کرد و دوباره توی خاطرات نفرین شدش غرق شد تهیونگ دلش می خواست مغزشو دربیاره و بندازه دور .....اخه چه نیازی به یه تیکه ماهیچه که تنها کاری که بلده بکنه ریدنِ داشت؟؟
از خودش فقط یه سوال داشت اونم این بود که تمام این سال ها برای کی و چی جنگیده ؟؟ کسی که ........ از چشم افتادن خیلی سادس ولی تغییر یه مجسمه ایی که تمام طول عمرت تمام مدت میپرستیدش.. خیلی دردناکترِ ... تهیونگ مادرشو یه قدیسه میدید و پدرشو یه شیطان ....و به طور مسخره ایی متوجه شده بود که اصلا اینطور نیست و برای اولین بار که دستاشو به خون کسی آلوده کرده بود.... متوجه شده بود...که... یه بیگناه کشته..هه
جین:ته ته چرا؟ میدونی که من شوگا و جیمین و بقیه پشتتیم حالا که انتقامتم گرفتی ....چرا؟...میدونی که خالی کردن خودت خیلی بهتر از تو خودت ریختنه ....اینم میدونی تا نگی قرار نیست چیزی رو متوجه بشیم ....
شوگا همیشه یه مشکل توی ارتباط برقرار کردن با افراد مهم زندگیش داشت.... اونم زبون پر نیش و کنایه اش بود....البته که از زبونش خیلی هم راضی بود..ولی خوب مشکلش وقتی بود که توی موقعیت های حساس زبون پرنیش و کنایه اش تصمیم به خودنمایی میگرفت
شوگا: نمی‌بینی ما اینجاییم ؟؟نمی بینی جین تنها کاری که میکنه میشینه غصه تورو میخوره و همراهت لب به غذا نمیزنه نمی بینی جیمین داره از دوریت روانی میشه..... من و چی ؟؟منم نمیبینی؟؟چرا همش احمق بازی در میاریییی ، احمق
تهیونگ با لرز بدی که ناشی از بغض و عصبانیتش بود بعد دوماه به حرف اومد
ته: اره ..‌اره من توی تماممممم زندیگم یه احمقم و کارای احمقانه میکنم و همش دارم به خاطرشون عذاب میکشممممم نه نمیبینمممم وقتی دارم خورده های خودمو جارو میکشم چطور ازم می خوای به بقیه فکر کنم هیونگگگ.... چیووووو میخواین بدونین؟؟ ....میخواین این و بدونین که تمام زندگیم توی یه توهم احمقانه خود ساخته بوده؟؟؟ یا میخوای بدونین اونی که من کشتمش بیگناه ترین فرد زندگیم بوده؟؟؟....و اونی که قبلا مرده شیطان زندگیم؟؟ چیو میخواین بدونیننننن لعنتیتاااااا؟؟
صداهای تو مغزم دارن روانیم میکنن و کسی هم نیست خفشون کنه .....کسی هم نیست که این خاطرات جلو چشمامو از بین ببره
جین با بغض و دستای لرزون سعی در اروم کردن تهیونگ داشت ولی تهیونگ خیلی وقت بود که تو حال خودش نبود انگار مدی شده بود ، لحظه اول اروم و لحظه بعدی عصبی و لحظه اخر جوری مظلوم می شد که دل سنگم اب میکرد
تهیونگ:اها می خواین داستان ته ته کوچولو رو بشنوین....باشه براتون تعریف میکنم ...یکی بود و یکی نبود...توی یه جای خیلی دور....یه پسر کوچولوی چهار ساله ای بود که عاشق مادر مهربونش بود ....اون هیچ‌ وقت متوجه چهره واقعی پشت ماسک رو چهره مادرش نبود.....ولی اون بچه کوچولو فقط چهار سالش بود چطور میتونست تفاوت بین تظاهر و واقعیت رو متوجه بشه و درک کنه؟؟؟ ...پسر بچه مادرشو میپرستید در عوض از پدرش خیلی میترسید یه شب که خواب بود یه نفر تاتا رو کنارش گذاشت و روش نوشته بود که این مواظبته حتی اگه پاپات مواظبت نباشه ته ته...... هیونگ از پسر کوچولوی داستان ته ته اس .....ته ته اون موقع خواب و بیدار بود و نتونست تشخیص بده اون فرد که پشت بهش بود و داشت میرفت کی بود به خاطر همین پیش خودش فکر کرد حتما مادرشه ...ته ته عاشق تاتا شده بود و همه جا همراهش بود ...وقتی دعوای مادر و پدرش و میدید اونو سفت بغل میکرد و فکر میکرد اون ازش مواظبت میکنه...همون طوری که مادرش بهش گفته بود ....ته ته کوچولو فکر میکرد دعوای پدرش مادرش به خاطر این که پدرش می خواد اون و خواهرشو بزنه و از مادرشون دورشون کنه ولی مادرش نمیزاره.....ته ته خیلی خوش خیال بود چون اصل ماجرا رو 24سال بعد  متوجه شد....متوجه شد که پدرش می خواست اونا رو از مادرش جدا کنه و مادرش نمیزاشت...ولی نه اون طوری که اون موقع فکر میکرد .....ته ته کوچولو از پدرش پیشتر بدش اومد حتی موقعی که میخواست اونا رو جدا کنه دست پدرش و گاز گرفت تا اون و از مادرش جدا نکنه ولی سال ها بعد متوجه شد این به خاطر نجات جونش بود نه چیزه دیگه ایی.... ته ته بعدا متوجه شد که مادرش پدرشو مجبور کرد تا باهاش ازدواج کنه و پدرش فکر میکرد با ازدواج با مادر ته ته ...مادر ته ته دست از کاراش ور میداره ولی وقتی بچه دار شدن همه چی بدتر شد....مادر ته ته پیشتر ادم کشت.... مادر ته ته پیشتر  بچه ها رو شکنجه کرد .....پیشتر از همیشه ادم بده شده بود ...با این حال ته ته مادرشو مهربون ترین کس زندگیش میدید ....ولی مادر ته ته می خواست دنیا رو فتح کنه ...حتی ته ته چند بار شاهد کارای مادرش بود که بچه ها رو شکنجه میداد ولی مادرش سرشو شیله میمالید و اونقدری ادامه پیدا کرد که ته ته دیگه باورش نمی شد...پس مادر ته ته تصمیم گرفت روش جدیدی رو امتحان کنه ....هر بار که ته ته کوچولو به طور ناخواسته‌ای متوجه کارای مادرش می شد، مادرش هم هر بار خاطراتشو عوض میکرد و بهش وهم القا میکرد ... جای خودش پدر ته ته رو میزاشت و ته ته پیشتر و پیشتر از پدرش بدش میومد و ازش میترسید .... پدرش اخر نتونست کارای مادر ته ته رو تحمل کنه و تصمیم گرفت مادر ته ته کوچولو رو بکشه ولی صبر کرد تا موقعیتی مناسب پیش بیاد....ولی وقتی متوجه تصمیم مادر ته ته شد دیگه نتونست صبر کنه چون مادر ته ته تصمیم داشت ته ته رو بکشه چون اون نیروی پدرشو داشت نه مادرشو‌...ولی نشد که بشه ...ته ته وقتی خونشون اتیش گرفت ترسیده از پله ها پایین رفت وقتی دید پدر ته ته داره خواهرشو میکشه یه جا قایم شد ولی مادر ته ته کوچولو بود که خواهرشو کشت و پدر ته ته تمام سعیشو کرد تاخواهر ته ته رو نجات بده ولی خیلی دیر شده بود.... وقتی مادر ته ته متوجه شد ته ته یه جا قایم شده به پدر ته ته گفت پسری که تو سعی در مواظبت ازش رو داری روزی تو رو میکشه چون با مرگ تو خاطرات اصلیش بر میگرده و خاطرات ته ته رو لحظه اخر پیشتر دست کاری کرد و کاری کرد تا ته ته فکر کنه اون مرده ولی اون بدون توجه به ته ته زیر اور فرار کرده بود......تنها راه شکست این طلسم مردن پدره ته ته به دست خوده ته ته بود وبعد اون ماجرا مادر ته ته،پدر ته ته رو همش با اون تهدید میکرد و پدر ته ته هم هر کاری کرد تا از ته ته مواظبت کنه.....وقتی پدر ته ته تونست ته ته رو بعد از اتیش سوزی خونه پیدا کنه به ته ته گفت " ته ته از من متنفر باشه خیلی بهتر از  اینکه از مادرش متنفر باشه" پس تصمیم گرفت نفرت ته ته رو نسبت به خودش پیشتر کنه تا ته ته بتونه زندگی کنه.......وقتی ته ته از خونه میرفت بیرون ،  پدرته ته پیشتر نگران میشد و ته ته رو زندانی میکرد تا نره بیرون چون خونه برای ته ته پیشتر امن تر از بیرون بود ...‌نمیزاشت کسی به ته ته نزدیک بشه چون فکر میکرد مادر ته ته اونا رو فرستاده تا ته ته رو بکشن .....ته ته بزرگ شد و نفرتش پیشتر شد ..ته ته بالاخره پدرشو کشت ......ته ته ......پدرشو کشت .....کسی که ....تمام مدت.....مواظبش بود .....کسی که نصفه شبا ته ته ترسیده رو بغل میکرد ...و براش اون لالایی رو میخوند تا نترسه.....ته ته متوجه شد اون لالایی هم کار پدرش بوده نه مادرش...ته ته متوجه شد که تمام زندیگش اشتباه و توهم دست ساخته بوده.....ته ته بازم بغل پدرشو می خواد ولی جز بغل کردن تاتا تو تنهایی هاش کاری ازش بر نمیاد.....ته ته متوجه شد اون طلسم هر چقدر که پدرش بهش خوبی میکرد و نزدیک تر میشد.....به مادرش سیگنال می فرستاد و مادرته ته هم پیشتر پدرشو عذاب میداد......ولی پدره ته ته فقط ته ته رو داشت...و ته ته.....همه چی داشت....ته ته بغل پدرشو می خواد....ولی دیگه پدری نداره چون خودش اونو کشته.....

𝑻𝒓𝒐𝒖𝒃𝒍𝒆 𝑴𝒂𝒌𝒆𝒓 𝑬𝒍𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin