part(9)

1.6K 185 10
                                    

کوک:ته لطفا.....

نذاشت حرف بزنم

ته:لطفا چی!؟ تو.... تو منو مارک کردی با اینکه میدونستی وقتی همه چی یادم بیاد نمی خوام تو جفتم باشی تو اینو میدونستی ولی با این حال بازم.....

کوک:من دوست دارم ته من بابت همه کارام معذرت میخوام قول میدم برات جبران کنم من عاشقتم الان تو تمام زندگی منی لطفا اینجوری نکن لطفا

ته:پس چرا از اول منو دوست نداشتی اقای جئون تو الانم منو دوست نداری فقط از رو عذاب وجدان داری این کارا رو میکنی

کوک:نه نه ته من هیچکدوم از کارام به خاطر عذاب وجدانم نبوده اول که این اتفاق افتاد میخواستم فقط به عنوان یه برادر یا دوست بهت کمک کنم ولی بعد از یه مدت دیدم دیگه بدون تو نمیتونم دیدم حسم به تو بیشتر از برادر یا دوست من عاشقتم

ته:نیاز به تایم دارم باید خودم جمع و جور کنم بعدا باهم حرف میزنیم

بدون اینکه چیزی بگم قبول کردم چون نمیخواستم ته اذیت بشه

کوک:باشه ته من پایینم هر چی لازم داشتی بهم بگو

از اتاق اومدم بیرون که صدای بلندی از اتاق اومد با تمام سرعت درو باز کردم دیدم ته افتاده زمین رفتم سمتش

کوک:درد داری؟؟

ته:معلومه که درد دارم

بعد پتو رو برداشت پیچید دور بدنش فهمیدم خجالت کشیده ولی نمیتونست درست راه بره باید کمکش میکردم

کوک:ته نمیخواد خجالت بکشی من دیشب همه چی رو دیدم

با بالش محکم زد تو صورتم دردم گرفت

ته:نمیخواد هی بگی خودم میدونم همه چی رو دیدی

کوک:بزار کمکت کنم منم حموم نرفتم بیا باهم حموم کنیم

ته:ها!؟ اونوقت چرا باید با تو حموم کنم

کوک:شاید چون جفتتم

ته:خفه شو من هنوز تصمیم نگرفتم

کوک:ته خواهش میکنم میدونم تو هم منو دوست داری ته قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم لطفا ته یه فرصت

Tea:

تو این مدت که همه چی رو فراموش کرده بودم کوک واقعا تغییر کرده بود

تمام مدت مراقبم بود

و من واقعا دوسش دارم ولی میترسم اون دوباره بهم اسیب بزنه

ولی بازم میخوام بهش یه فرصت بدم شاید واقعا زندگیم تغییر کنه

ته:باشه

کوک:چی!؟

ته:بهت یه فرصت میدم ولی اگه......

کوک:نه.... نه به هیچ عنوان خرابش نمیکنم ممنون

بغلم کرد حس خیلی خوبی داشت منم متقابل بغلش کردم

ته:کوک میخوام برم حموم

کوک:باشه پس من بعد از تو میرم

سرس رو انداخته بود پایین مثل بچه ها

ته:منظورم با تو بود

یک ماه بعد:

تو این یک ماه بهترین روزا رو داشتم کوک خیلی باهام خوب رفتار میکرد

و ما عاشق هم بودیم

ولی امروز من حس خوبی ندارم احساس میکنم که قراره اتفاق بدی بیوفته

تلویزیون رو روشن کردم ببینم چه خبره

کوک هم از حموم اومد بیرون

کوک:بیب چیکار میکنی؟

ته:هیچی

اومد نشستم پیشم و بغلم کرد

اون خبر......



اون داشت چی میگفت!؟

مامان و بابا.......




اونا کشته شده بودن


💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈💜🌈

سلام سلام

من اومدم

اینم پارت جدید

امیدوارم خوشتون بیاد

ممنون 💜

My OmegaWhere stories live. Discover now