ραιτ7 :Στέφανος (استیوس)

28 9 5
                                    


_ادیت نشده _

افتاب بی مهابا می تابید ..
خورشید دقیقا در وسط اسمان بود و انگار غمی از شکست سپاهیانش نداشت ..
اقیانوسِ آبی در کنار ساحل رنگ پریده به خوبی به چشم میومد و اعتراضی نداشت ..
صدها کشتی هنوز در حال حرکت به سمت ساحل بودند و مشتاقانه صحنه ی روبه رو رو نگاه می کردند ..
کمی جلو تر ..
کمی پیش تر ..
ساحلی در حال پوشیده شدن با خون و خاکستر بود !
.
.
ضرب شمشیر و نیزه ها ..
تلو تلو خوردن اسب ها ..
گودال های گلی و تیر های آتشین ..
سپر های شکسته و سالمی که هر کدوم در جایی پراکنده شده بودند ..
تیر هایی که گاهی می سوختند ..
شمشیر های شنی ..
نیزه های به گل نشسته ..
اسب هایی که بعضی هنوز می لرزیدند و جنازه های سوخته و دریده شده ای که ناله سر می دادند ..
اما هنوز همه چیز ادامه داشت ..
هیاهوی صدای شمشیر ها ..
فریاد های وحشیانه و آوای دریده شدن ..
سربازانی که به زمین می افتادند ..
مردان .. زنان .. پدران .. پسران ..
انگار که هفته ها .. و نه ، ماه ها .. گذشته بود ..
اما این تازه اول کار بود !
.
.
فریاد های از روی خشم و هیجان ..
ناله ها ..
خون و آتش ..
تیر و شمشیر ..
ازشون چشم گرفت و جلو رفت ..
این صحنه ها ..
همشون تکراری بود !
از گوشه ی چشم متوجه حرکتی شد ، نیزه ای رو با پا بالا انداخت و پرتاب کرد ..
چرخشی به پشت و شمشیری که حالا توی کلاه خود سرباز فرو رفته بود ..
فوران خون ..!
.
اخم و با پشت دست صورتش رو پاک کرد ..
استیو - گندش بزنن !
نگاهی به دستش انداخت ..
از گل و خون مخلوط شده به سیاهی میزد ..
آهی کشید و نفسشو بیرون داد ..
به اطرافش نگاه کرد ..هوا گرم بود و می تونست تبخیر شدن قطرات آب رو از روی پوستش حس کنه ..
موهاش به سرش چسبیده و چند تاری مخلوط شده با خونابه ی اطرافش از کلاه خود جلو امده بود و حواسش رو پرت می کرد ..
.
.
نگاه تیزش رو به اون نقطه دوخت ..
حالا وقتش بود !
با نیشخند منتظری فقط نگاه کرد ..
اسب هایی که به سرعت نزدیک می شدن ..
.
رسیدن خبر و نگاه های عصبی و ناباور ..
چیزی توجهش رو جلب کرد !
اون نه نشان گرگ بود ، نه مهارت های جنگجویانه و نه هیچ اتفاق غیر قابل پیش بینیه دیگه ای ..
بلکه اون فقط یک نگاه بود !
نگاه یخی ای که لحظه ای باهاش چشم تو چشم شده بود ..
یخی که سرماشو از همونجا هم می تونست حس کنه !
.
.
نیشخندش عمیق تر شد :
پس گرگ سفید میرا این بود !
.
.
.
_____________________

.
قطرات عرق از پیشونی سباستین به زمین می ریختند !
نفس نفس می زد و سرش گیج می رفت ..
ضربات شمشیر ..
اون سرباز ها ..
فریادها ..
اون نگاه !!!
نمی تونست باور کنه ..
سپاهش کاملا در حال شکست بود ‌..
شکست از پنجاه نفر !
لعنتی ای زیر لب گفت و نیزه اش رو پرتاب کرد ..
یونانی ها همینطور بیشتر ‌و بیشتر می شدند و در ازای هر نفری که به زمین می افتاد ده نفر اضافه می شد ..
کل صبح رو جنگیده و حتی یه لحظه هم نایستاده بود ..
خون و عرق تمام زره و بدنش رو پوشونده بود و کلاهش افتاده بود ..
محاصره شده بودند و اگر ادامه میداد کاملا شکست می خوردند ..!
.
.
باورش نمی شد که بخاطر یه مراسم و نافرمانی به این وضع افتاده بود ..
می تونست بوی تیز خون و گوشت سوخته رو استشمام کنه ..
تلّی از جنازه ی سربازان ..
.
عصبانیت ..
خشم ..
تاسف ..
تمام وجودش در حال سوختن بود!
.
اونها توی تله افتاده بودند ..
در حال شکست سنگینی بودند ..
اما نه از یونانی ها ..
فقط و فقط از خودشون !
از خودِ از خودراضی و بی فکرشون !!!

game of eternity (Stony)Where stories live. Discover now