⚪26

1.2K 303 114
                                    

"سوم شخص"

به تهیونگ نگاه کرد که زل زده بود به گوشیش و وسط سالن راه میرفت

-سرم گیج رفت تهیونگ بگیر بشین

-تو اون دستشویی دقیقا چی شنیدی

یکبار دیگه همه چیز و تکرار کرد: بهت که گفتم هوسوک تو دردسر افتاده و جیمین حدس میزد که ممکنه یونگی بلایی سرش بیاره برای همین ازم خواست تا بهت بگم گوشیش و ردیابی کنید چون میخواست یه جوری هوسوک و نجات بده احتمالا یا میخواد با هوسوک جایی بره یا اینکه اگه یونگی بلایی سرش اورد گوشیش و به هوسوک بده

-دیگه چی؟مطمئنم چیزای بیشتری شنیدی حالا نمیخوای دهنت و باز کنی

-ببین تهیونگ من جاسوست نیستم خب؟اول میخوام اینو برات مشخص کنم

کفری به جانگکوک که پا رو پا انداخته بود و تو دفتر دستش طرح میزد نگاه کرد: چطور به من میرسی بلد نیستی جاسوس بازی کنی اونوقت برای اون موش کوچولو خوب خبر میبری میاری؟

دستش از طرح زدن ایستاد دفتر و مدادش و روی میز پرت کرد زل زد به پسری که با صورت قرمز شاکی نگاهش میکرد: چون میخوام حتی شده یه کم کمکش کنم تا بتونه خودش و نجات بده فکر میکنی چه حسی دارم که نمیتونم هیچ کاری برای خلاص شدنش انجام بدم که باید بشینم یه گوشه و تماشا کنم چطوری برای زندگی کردن داره دست و پا میزنه؟چون وقتی به اون میرسم حس بی مصرف بودن میخواد دیوونم کنه حتی به درد این نمیخورم که برم مستقیم به اون اشغال بگم دست از سرش برداره که دیگه مجبورش نکنه باهاش بخوابه میدونی چرا چون یه گلوگه میزنه وسط پیشونیم و نابودم میکنه وقتی میبنم با تمام این خطرات بازم برای دیدن من و بودن با من هر کاری میکنه و میدونه اگه یونگی بفهمه چه بلایی سر جفتمون میاره بازم برای رابطمون وقت میذاره و تلاش میکنه با خودم فکر میکنم من دارم برای این رابطه چیکار میکنم؟ فکر کن قبل این زندگی من چطور بود؟ تنها دغدغم این بود که توی لعنتی به موقع بیای خونه و یه کم برامون وقت بذاری که انقدر اون پرونده های احمقانه ات و به رابطمون ترجیح ندی و حالا یکی و پیدا کردم که به رابطمون اهمیت میده و تهش ببین چی شد

کفری از حرفایی که جانگکوک بارش کرده بود فریاد زد: حالا من مقصر شدم؟ مقصر همه چیز؟ داری فکر میکنی زندگیت چقدر آشفته شده؟ خودت این بلا و سر خودت اوردی وقتی با اون قرار گذاشتی وقتی خواستی باهاش ادامه بدی پس جوری حرف نزن که من مقصر همه چیزم چشای کورت و باز کن و ببین دارم تمام تلاشم و میکنم تا بتونم دوست پسر خوشگلت و نجات بدم تا بتونی با خیال راحت از نبود هیونگش به فاکش بدی

عصبی از روی مبل بلند شد و سمت تهیونگ رفت با مشتی که کوبید تو صورتش ساکتش کرد: خفه شو و درست صحبت کن

تهیونگ جاش مشتش و لمس کرد: دستت سنگینه

-فکر کنم تا همین جا کافی باشه دیگه نمیتونم تحملت کنم

chess king📍 |kookmin|Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon