زیر دوش حمام ایستادم و بغضم شکست .
اصلا به خاطر نمی آورم چطور از اتاق خارج شدم تنها چیزی که به یاد دارم چهره ی عصبی جئون و طعم تلخ شلاق هاست .
سمت آیینه ی سرتاپایی روبرویم رفتم ، دستی رویش کشیدم و بخار ها را کنار زدم .
چهره ام را دیدم و همین برای شروع هق هقم کافی بود .
زیر چشمانم گود افتاده بود و رد شلاق جای جای بدنم را مهر کرده بود .
لب گزیدم و چرخیدم و نگاهی در آیینه به کمرم انداختم .
مردک رسما با شلاق بدنم را شکافته بود!
چشمانم از اشک لبریز شد و از خودمروی برگرداندم .این من نبودم ! آمدنم به دو روز هم نکشید و انقدر شکسته شده بودم.
من احمق را بگو فکر کردم اینجا از جهنم پدر بهتر است، چقدر خوش خیال بودم با خودم گفتم مدارک را که پیدا کردم و تحویل پدر دادم به تایلند برمیگردم!
مدارک به درک اصلا میتوانم دوباره رنگ آزادی را ببینم ؟!
برای خودم هم عجیب بود اما دلم برای جهنمِ پدر تنگ شده بود !بغض الود نالیدم
- تهیونگ ، میخوام برگردم خونه !
******* *******
بی حال روبروی آیینه ای که روی کمد لباسی نصب شده بود ایستادم و دستی به موهایم کشیدم.
- مطمعنی با این حالت میتونی بشینی؟جاییت درد نمیکنه ؟
لبخند بی روحی زدم از دیشب خیلی هوای من را داشت. چشم باز کردم دوهوان بالای سرم بود.
در اتاق را قفل کرده بود مبادا جئون دوباره سر برسد و برای زخم هایم کلی دارو و پماد گرفته بود .
او فقط زخم های صورتم را دیده بود بدنم اما داشت از درد به خود میپیچید .نگران نگاهم کرد و کلافه با پایش روی زمین ضرب گرفته بود .
بیچاره از عذاب وجدان داشت جان میداد.
اما مقصر من بودم ، خودم انتخاب کرده بودم ریسک کردم و نتیجه اش را هم دیدم !-به جئون بگم امروز نمیتونی بیای؟ که بیشتر استراحت کنی!
ترسیده ابرو هایم را بالا دادم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.
از دیشب میترسیدم اشتباهی انجام دهم و جئون کارم را تمام کند .
هرچقدر هم امروز درد داشته باشم میروم ، دیگر توان تحمل تنبیه جدیدی را ندارم !
دوهوان خواست دوباره لب باز کند که در اتاق به صدا در آمد.
ترسیده سمت در چرخیدم ، در باز شد و چهره ی همان خدمتکار عصبی دیروز نمایان شد .
YOU ARE READING
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfiction~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...