13.

140 44 5
                                    

جنو بی اندازه از اون پسری که جف صداش می زدن، متنفر بود.

به هیچ عنوان درک نمی کرد که اون چطور تونسته در طول یک ماه، همه رو به خودش علاقمند کنه.

اصلا یک ماه برای یه مسافرت تفریحی، زیاد نبود؟

نمی شد فقط یک روز از خواب بیدار بشه و مارک بهش خبر بده که جف به کشور خودش برگشته؟

مارک...

بارها باهاش بحث کرده بود که چرا اون رو وارد جمعشون کرده، اما هر بار با این جواب تکراری، روبرو می شد.

"جنویا، داری زیادی بزرگش می کنی. تو فقط بهش حسودیت میشه، چون در مرکز توجه قرار داره و کسی مثل تو، نسبت بهش بدبین نیست."

و هیچکس قادر به درکش نبود.

نمی دونست چه چیزی درباره ی اون پسر به ظاهر دوست داشتنی و خوش زبون وجود داشت که همه رو به سمت خودش جذب کرده بود.

جانی، لحظه ای ازش جدا نمی شد؛ تا حدی که چند بار کفش تن به سمتش نشونه رفت و پرت شد؛تیونگ طوری رفتار می کرد که انگار پسر گمشده ش رو بعد از سال ها ملاقات کرده؛ دونگ هیوک تمام تلاشش رو می کرد تا اون رو بخندونه؛ مارک، تمام مدت کنارش می نشست و به حرف های بی سر و تهش، گوش می داد و جمین...

به هیچ عنوان، متوجه نمی شد که چرا جف از کوچکترین فرصتی برای لاس زدن با دوست پسر سابقش، دریغ نمی کنه.

در اصل، این مهم ترین علت تنفرش از اون پسر چندش آور بود.

و نکته ای که بیشتر از همه اذیتش می کرد، این بود که جمین هیچ تلاشی برای متوقف کردن جف، نمی کرد.

حتی گاهی می دید که پسر مو مشکی، به حرف های اون لبخند می زنه.

از همون لبخند های زیبایی که قبلا فقط مختص به خودش بود و همه ی این ها، در شرایطی اتفاق می افتاد که اون دیگه با جنو سرد صحبت نمی کرد.

در واقع، جمین دیگه اصلا با جنو صحبت نمی کرد...


*****



کاملا هشیار، پشت میز بزرگی که توی بار گرفته بودن، نشسته بود.

این ایده ی طلایی برای مارک بود که پیشنهاد داد تا تو باری که متعلق به یکی از دوست هاشه، دور هم جمع بشن و بنوشن.

از نظر جنو، این کار اصلا جالب یا سرگرم کننده نبود؛ اما تقریبا همه موافقت کردن و حالا نتیجه ش چهره های خمار پیش روش بود و متاسفانه این شامل جف هم می شد.

جمین تقریبا روی میز پهن شده بود و هر چند ثانیه یک بار، دونگ هیوک با انگشت می زد به پهلوش و با هم می خندیدن.

رنجون دقیقا در کنارشون، با چشم غره اون ها رو تماشا می کرد و جنو می دونست که رنجون موقع مستی، بیش از حد ساکت و جدی میشه و این براش تازگی نداشت؛ اما به نظر جف، همچین موضوعی خنده دار بود.

"فکر می کنم دیگه بهتره تمومش کنیم...حداقل قبل از این که کسی بیهوش بشه."

و پسر مو بلوند، کاملا با جانی اتفاق نظر داشت.

البته که می دونست جانی این رو بیشتر بخاطر تنی می گفت که روی شونه ش خوابش برده، اما همین که عقاید یکسانی داشتن، کفایت می کرد.

"اونطوری که مشخصه، فقط من، تو و جنو مست نیستیم..."

و جنو به وضوح می دونست جف قراره در ادامه ی جمله ش، چه چیزی بگه.

"به نظرم بهتره توی سه تا ماشین تقسیم بشیم؛ چون بقیه قادر به رانندگی نیستن."

جانی بلافاصله بعد از به زبون آوردن این حرف، از جا بلند شد و همونطور که دست تن رو دور شونش می انداخت، گفت.

"از اونجایی که من متاهلم و همسرم اصلا در شرایط خوبی نیست، مجبورم تنهاتون بذارم. می تونین این لاشه ها رو بین خودتون تقسیم کنین."

و بدون این که به اون دو نفر، فرصتی برای حرف زدن بده، از بار خارج شد.

تیونگ و جهیون از دو طرف بازوهای جف آویزون شدن و این بهش حق انتخاب زیادی نمی داد، پس سعی کرد به جنو اطلاع بده.

"خب من جم..."

ولی قبل از اینکه بتونه حرفش رو کامل کنه، مارک از پشت دستش رو توی جیبش فرو کرد و بعد از قاپیدن سوییچ پسر، به سمت در دوید و سرخوشانه فریاد زد.

"من راهو بهتون نشون میدم."

جف نگاه آخر رو به جمین انداخت و بی میل دنبال مارک به راه افتاد.

البته که جنو از این بابت بی اندازه خوشحال بود؛ اما فعلا مسئله ی نگران کننده ای باعث می شد تا شادیش پایدار نباشه.

جمین و دونگ هیوک، عملا دو تا جنازه بودن.

سرش رو به سمت رنجون چرخوند و امیدوارانه پرسید.

"خیلی مستی؟"

رنجون قبل از بلند شدن، چند بار محکم پلک زد و بعد، کوتاه جواب داد.

"زیاد نه."

"می تونی کمکم کنی؟"

رنجون فقط سری تکون داد و سریعا زیر بغل جمین رو گرفت تا از روی صندلی بلندش کنه.

مطمئن بود پسر قد کوتاه نمی ذاره تا به جمین دست بزنه، پس فقط به سمت دونگ هیوکی که هشیار تر بود، رفت.

و بالاخره با بدبختی تونستن اون دو نفر رو روی صندلیِ عقب، با فاصله بنشونن.

جنو بعد از گرفتن آدرس، به سمت مکان مورد نظر حرکت کرد و هر از چند گاهی به پسر مو مشکی ای که خواب به نظر می رسید، نگاه می کرد.

هنوز نصف راه رو طی نکرده بود که با شنیدن صدای گرفته و بلندی در حال گریه کردن، آرامش ماشین به طور ناگهانی بهم خورد و تقریبا تصادف کرد.

"من مامانمو می خوام..."

این بار، جمین کاملا بیدار بود، چون به طرف دونگ هیوکی که هیستریک می خندید، برگشت و با همون لحن، تکرار کرد.

"دونگ هیوکا، من مامانمو می خوام."

پسری که کنارش نشسته بود، با وحشت، هینی کشید.

"حالا چیکار کنیم؟"

هق هق جمین شدت گرفت و به صورت ناگهانی پرسید.

"آجوشی، تو می دونی مامانم کجاست؟"

جنو چند بار پلک زد و بالاخره متوجه شد که منظور از آجوشی، خودشه.

زمزمه ی خسته ی رنجون، از کنارش بلند شد.

"دو سال پیش، مادرش رو در یک صانحه ی هواییِ غیر منتظره، از دست داد. بهش نگو که بهت گفتم."

در حالی که شوکه شده بود، از آیینه به چشم های اشک آلود پسر کوچیکتر، خیره شد.

دونگ هیوک، با کنجکاوی سوال کرد.

"آجوما، چرا شوهرت جواب نمیده؟"

چند ثانیه طول کشید تا رنجون بفهمه که دونگ هیوک داره با اون صحبت می کنه و بلافاصله بعد از متوجه شدن این امر، با لحن پر حرصی، لب زد.

"چه چیز کوفتی ای باعث شده که منو شبیه آجومات ببینی، لی دونگ هیوک؟"

پسر مو بلوند، سعی کرد خنده ش رو کنترل کنه.

"این آجوشی چهره ش خیلی آشناست. آجوشی، تو همیشه راننده ی تاکسی بودی؟"

جنو حتی نمی دونست که باید در اون لحظه، چه جوابی بده.

دید که دونگ هیوک با آرنجش به پهلوی جمین ضربه زد.

"بهش بگو تندتر بره."

پسر مو مشکی، با ترس گفت.

"اما اگه بهش بگم تندتر بره، ممکنه قبول نکنه که مامانم بشه..."

و بعد، به سمت پسر بزرگتر برگشت و با لحنی ملتمس، پرسید.

"آجوشی...میشه تو مامانم بشی؟"

رنجون در کنارش، نمی دونست باید بخاطر احمق بازیِ دوست هاش بخنده یا گریه کنه.

پسر مو مشکی بعد از اینکه جوابی دریافت نکرد، برای چند دقیقه، در سکوت به نقطه ی نامعلومی، چشم دوخت.

"بهتره هیچوقت ندونه که ازت خواسته تا مامانش بشی، وگرنه مطمئنم یه بلایی سر خودش میاره."

تک خنده ای کرد و به رانندگیش ادامه داد.

"چرا همیشه همه ترکم می کنن؟"

صدای جمین، این بار غمگین بود.

"دونگ هیوکا، تو بهم قول داده بودی که اگه بهم خیانت کرد، باهام ازدواج می کنی...پس چرا ازدواج نمی کنیم؟"

جنو بعد از شنیدن این جمله، محکم ترمز کرد و باعث شد تا صدای بوق معترض ماشین های اطرافش، بلند بشن.

رنجون، با لحن سرزنشگری گفت.

"حواست به رانندگیت باشه!"

پسر مو بلوند فقط شوکه شده بود؛ چون اطمینان داشت منظور از بخش "اگه خیانت کرد..." خودشه.

دونگ هیوک با شرمندگی جواب داد.

"آخه من نمی دونم اسم بچمون رو، چی بذاریم."

پسر مو مشکی در حالی که دوباره اشک می ریخت، گفت.

"ببخشید که درکت نکردم."

و بعد، پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و ادامه داد.

"هیچکس من رو دوست نداره."

جنو تا به حال با این شخصیت جمین، رو به رو نشده بود؛ چون پسر کوچیکتر، از الکل متنفر بود. اون خیلی کم مست می کرد و هر بار این کار رو با جنو انجام می داد؛ چون اگه به گوش تن می رسید که جنو به دوست پسر زیر سن قانونیش الکل میده، احتمالا خودش رابطشون رو، بهم می زد.

جمینی که با الکل ضعیف و درصد پایین تری، مست می کرد، کاملا متفاوت بود. اون معمولا بیش از اندازه بهش می چسبید و پر حرف می شد اما هیچوقت تو این شرایطی که در حال مشاهده ش بود، قرار نداشت.

دونگ هیوک، به صورت ناگهانی به حرف اومد و از پسر مو مشکی که توی صندلیش وا رفته بود، پرسید.

"جمینا...این که پارتنرت بهت خیانت کنه، چه حسی داره؟"

و جنو اصلا متوجه نمی شد که چرا تمام این سوالات باید در حضور خودش پرسیده بشن، به همین دلیل، ترجیح داد تا خودش رو به بی تفاوتی بزنه.

از توی آیینه تماشا کرد که جمین به نشونه ی فکر کردن، چند بار چشم هاش رو محکم روی هم فشار داد و بعد با لحنی که یه مقدار بچه گونه بود، جواب داد.

"خیلی درد داره...اینجات *به قفسه سینه ش، اشاره کرد* درد می گیره و تیر می  کشه...اونقدری که می خوای گریه کنی، اما این باعث میشه بیشتر بسوزه....انگار قلبت داره سوراخ میشه و منتظر می مونی تا بترکه و همه چیز تموم شه، ولی این اتفاق هیچوقت نمی افته."

پسر کوچیکتر بعد از این که با صبر، جواب سوال دوستش رو داد، سرش رو بیشتر توی صندلی فرو کرد و پلک هاش روی هم افتادن.

جنو نمی دونست باید چیکار کنه و به نظر می رسید که رنجون هم، معذب شده باشه.

می خواست تا آخر عمرش، جلوی پسر زانو بزنه و بگه که چقدر متاسفه...

بگه که برای درد دادن بهش، از خودش متنفره؛ اما هیچکدوم از این ها، چیزی از بلاهایی که سر اون آورده بود، کم نمی کرد.

اینکه جمین احساس خودش رو در این مورد، براش توصیف کنه، باعث می شد تا هزاران بار، آرزوی مرگ کنه.

به پسر غرق در خواب چشم دوخت و توی ذهنش، زمزمه کرد.

"چقدر بهت آسیب زدم. هیچوقت من رو بخاطر دردی که برات به وجود آوردم نبخش، جمینا!...هیچوقت من رو نبخش."

𝙂𝙤𝙣𝙚 | 𝙉𝙤𝙢𝙞𝙣Where stories live. Discover now