یادت میاد؟

188 34 10
                                    


باد با موهاش بازی میکرد و اقیانوس توی گوشش لالایی میخوند و بوی دریا ذهنشو اروم میکرد
چشماشو باز کرد و به زیر پاش نگاه کرد..به ابی بیکرانی که زیر پاش میرقصید..از خودش پرسید که چرا خودشو توی اقیانوس پرت نمیکنه تا غرق بشه و به زندگی بدون عشقش پایان بده؟
لبخند تلخی زد،اره معشوقش تنها دلیلی بود که الان لبه پرتگاهی بشینه و خودشو توی اقیانوس خفه نکنه..میون قفسه های خاطراتش حرکت کرد و دونه به دونه لحظاتی که با عزیزترینش گذرونده بود رو جدا کرد و دوباره و دوباره و دوباره اونارو مرور کرد هرچند کم بودن ولی همین برای زنده نگه داشتن قلب جونگکوک کافی بود

شروع کرد به حرف زدن با کسی که خیلی وقت بود که توی خاطراتش داشت باهاش وقت میگذروند،میخندید،میخوابید و زندگی میکرد

-وقتی دیدمت با خودم گفتم ببین چقدر خوشگله انگار که همه زیبایی های دنیا توی وجود تو جمع شده بودن،رفتارت،حرف زدنت،چشمات،اواز خوندنت،خندیدنت،خوابیدنت،غر زدنت و حتی اخمت هم خوشگل بود،خیلی.از همه بیشتر چشمات که مثل دوتا سیاهچاله بودن که منو درون خودشون کشیدن و غرقم کردن

با یاداوری اون روزا لبخند زد

-شاید ندونی ولی عشق تو رو هنوزم بین تپش های قلبم نگه داشتم جوریه که با هر تپش قلبم صدای خنده هات توی کل وجودم سرازیر میشه..میگن ادم عاشق کور و کره بنظرم درست میگن ولی چشمای من فقط برای اون دوتا کهکشان چشمات و صدای ارومت که میتونه طوفان درونم رو از بین ببره کور و کر نیست اخه میدونی این دوتا خیلی خاصن برام

سعی کرد بغضشو قورت بده

-بهت گفته بودم اسمت چقد خوشگله؟اره گفته بودم..اخه خیلی قشنگه اسمت..جیمین..جیمین..جیمین.جیمین..هرچقدرم بگم سیر نمیشم اسمت چی داره که هربار صدا کردنش ضربان قلبمو بالا میبره؟کاش یکم دلرحم بودی اخه تو هیچوقت رعایت منو نکردی

بین بغض خندید

-هیچوقت فهمیدی که وقتی درست کنار گوشم اسممو صدا میزنی دلم از خودش بیخود میشه و مغزم خاموش؟چون میدونه که نمیتونه جلوی قلبمو بگیره و این دل، منو تا مرز جنون دوست داشتنت میبره..تازگیا به این نتیجه رسیدم که من میتونم حتی بدون الکل مست بشم یا اینکه شاد و خوشحال باشم اما بدون اهنگ و پارتی..چون با گرمای بغلت و چشمای سیاهت میتونم از هرمستی مست تر باشم یا با شنیدن صدای خنده هات از هر ادمی توی دنیا خوشحال تر باشم اخه خنده هات عجیب ارومم میکنن مثل اینکه یه بچه توی بغل مامانش اروم بگیره دل منم اروم میگیره

اشکی که از گوشه چشمش سر خورده بود رو پاک کرد

-روزیو که ولم کردی و رفتی رو یادته؟روزی که دست دوست پسرتو جلوی من گرفتی و گفتی تنها کسی که دوسش داری اونه؟اونموقع اصلا فکر دل منو کردی؟اون روز دلم نشکست..خاکستر شد..صدای سوختنشو توی وجودم شنیدم ولی حرفی نزدم..خواستم از دردش داد بزنم و گریه کنم..خواستم برم و خودمو گم و گور کنم ولی نمیتونستم..وایسادم و حتی بوسه‌تو باهاش دیدم..اونموقع جنگ بین من و چشمامو دیدی؟شنیدی چقدر سرشون داد زدم تا نبارن؟نه نمیدونی اینارو اخه اون لحظه من داشتم لبخند میزدم نه اینکه حالم خوب باشه ها نه حالم داغون تر از این حرفا بود ولی نمیخواستم خنده هاتو بین بغل اون قطع کنی و ناراحت بشی..طاقت ناراحتیت رو ندارم

حالا چشماش از بس باریده بودن قرمز بودن ولی انگار هنوزم از حجم غمش کم نشده بود

-اگه میتونستم دست و پاتو میبستم و میبردمت به جایی که هیشکی دستش بهمون نرسه و اونوقت تورو توی بغلم قایم میکردم تا خنده هات،صدات،نفس هات،بغلت و همه چیت مال من باشه فقط من

نفس عمیقی کشید و گذاشت تا دل پرش با گریه خالی بشه اما غیرممکن به نظر میومد

همون لحظه یه فرشته به ارومی اومد و کنارش روی تخته سنگی نشست،رو به جونگکوک کرد و با صدای ظریفش گفت
+مشکلت چیه؟

همونطور که به خورشید درحال غروب خیره بود جواب داد
-گرمای وجودمو ازم گرفتن،یخ زدم

لبخند درخشانی زد
+خب یکی دیگه رو پیدا کن تا وجودتو گرم کنه

نگاهشو به فرشته داد
-کس دیگه‌ای رو به جز اون نمیبینم

دسته‌ای از موهاش رو پشت گوشش انداخت
+میخوای بهت برش گردونم؟

لبخند تلخی زد و سرشو پایین انداخت
-نه...طاقت دیدن چشمای اشکیش و صدای بغض دارش و چهره غمگینش رو ندارم..نمیتونم

واقعا تعجب کرده بود..با سردرگمی پرسید
+پس چی میخوای؟

به فرشته خیره شد
-یه کاری کن هیچوقت نفهمه غم چیه

با تعجب نگاهش کرد
+پس غم هاشو چیکار کنم؟

مشغول بازی با انگشتاش شد
-قراره تو سرنوشتش گریه کنه؟

سرشو تکون داد
+زیاد

دلش گرفت..چقدر دیدن اشکی بودن اون چشما براش سخت بود
-میشه غماشو بدی به من؟

+اما اینکه نمیشه

با نگاهش بهش التماس کرد
-خواهش میکنم..هرکاری بگی میکنم فقط یه کاری کن هیچوقت غمو نشناسه

دلش سنگینی میکرد..واقعا این پسر چقدر عاشق بود که حاضر شده بود همه غمارو به جون بخره فقط معشوقش غمگین نشه..نگاه مهربونش رو بهش دوخت..چاره‌ای نداشت باید براورده‌ش میکرد
به سمتش رفت
+بلند شو باهم پرواز کنیم

تعجب کرد
-چی؟

دوباره تکرار کرد
+مگه نگفتی که هرکاری میکنی تا همه غماشو به جون بخری؟پس بلند شو پرواز کنیم

-اما..اما منکه بال ندارم

+قراره بدون بال پرواز کنی
دستشو گرفت و بلندش کرد و بال هاشو باز کرد و پرواز کرد و دست جونگکوک رو رها کرد

برای جونگکوک خیلی عجیب بود که بدون بال میتونه پرواز کنه اینکه سقوط نمیکنه و حس بی وزنی داره خیلی براش جالب بود اما همینکه باعث شده بود جیمین دیگه توی زندگیش غمگین نباشه لبخند روی لباش اورد و دلش گرم شد

اون پرواز کرد و جسم بیجونش رو روی لبه پرتگاه خیره به خورشید ترک کرد..جسم پسری که عاشق بود و بخاطر کسی که دوسش داشت از خودش گذشت

فرشته لبخند تلخی زد و با خودش زمزمه کرد
+یعنی چندنفر دیگه توی این زمین حاضرن بخاطر کسی که دوسش دارن از زندگیشون بگذرن؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 10, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Flying Without WingsWhere stories live. Discover now