از شدت درد لبم را به دندان گرفته بودم .
این چند ساعتی که پشت فرمان نشسته بودم به اندازه ی چند سال برایم گذشت .
وارد عمارت که شدیم ماشین را گوشه ای پارک کردم ، پشت سر جئون از ماشین پیاده شدم .
بدنم کوفته بود ، و درد تا مغز استخوانم میرفت !
همینطور که نگاهم را به زمین دوخته بودم پشت سر جئون راه افتادم که به جسم سختی برخورد کردم .
سر بلند کردم ، جئون روبرویم ایستاده بود و با اخم های درهم نگاهم میکرد .
- چند سالته ؟
مضطرب چند قدم به عقب رفتم وبه چهره ی جئون خیره شدم .
با من بود؟ چه میگفتم؟ یادم نبود در رزورمه ام سنم را چند رد کرده بودند .
سکوت کردم که یک قدم سمتم برداشت- بهت نمیخوره از هوان بزرگتر باشی !
با هر قدمی که به سمتم برمیداشت یک قدم عقب نشینی میکردم.
- فکر کنم تا الان فهمیده باشی هوان برادرمه ! تورو هم اتاقیش نکردم که نصفه شبی بخوای باهاش جیم شی!
خاک بر سرت یونا ! دوبار با احساست تصمیم گرفتی و یک بار با عقلت و با هر سه تصمیمت گند زدی به همه چیز !
احساساتی شدی و برای دیدن پدر به کره آمدی ، خواستی از دستش نجات پیدا کنی و به جئون پنا آوردی ، دیشبم که خوشگذرانی چشمت را کور کرده بود !
خواستم گام دیگری عقب نشینی کنم که جئون بازویم را چنگ زد .
اخم کمرنگی از درد بازویم روی صورتم نقش بست .- کافیه یه اشتباه دیگه بکنی !
خواست حرفش را ادامه دهد که با صدای هوان حلقه ی انگشتانش دور بازویم شل شد .
- کوک !
کنارم ایستاد و بازویم را از چنگ جئون بیرون کشید .
- همینجوریش هم به خاطر من بدجور تبیهش کردی هیونگ!
اخم جئون پررنگ تر شد اما چیزی نگفت
- نمیری داخل؟ مهمونات رسیدن!
نگاه سردی بهم انداخت
- بعدا به حسابت میرسم!
به حساب من؟ چه حسابی داشت بخواهد با من صاف کند! دیشب حساب هفت جد و آبادش را از من گرفت !
-خوبی؟هنوز درد داری ؟
نگاهی به چهره ی نگران دوهوان انداختم.
رفتارش واقعا عجیب شده !از دیشب هر بار نگاهم میکند نگرانی در چشمانش موج میزد.
موبالش را از دستش بیرون کشیدم و در قسمت نوت هایش تایپ کردم:
- نکنه یادت رفته من پسرم؟ همش نگران درد و جای زخمامی! بابا من پسرم این دردا برام هیچ چی نیست!
YOU ARE READING
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfiction~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...