Part 39: The rope of love

940 186 71
                                    

دونه‌های برف به آرومی خانه خودشون رو ترک می­کردن، به دست باد در پس زمینه خاکستری و تیره آسمون به رقص درمیومدن، روی زمین سرد می­ریختن، به گرمای خاک بوسه می­زدنن و در آخر به آرومی ذوب می­شدن. صدای هیزمی که داخل شومینه بود سکوت فضا رو می­شکست، گرمای عجیبی برعکس چند دقیقه پیش کارگاه رو در برگرفته بود، موسیقی بی‌کلام قطع شده، کاغدها از روی زمین برداشته شده، قلم‌مو‌ها و سه‌پایه گوشه‌ای قرار داشتن و همه چیز مرتب‌تر بود.
ونسان گوشه‌ای کنار شومینه نشست، نگاهش رو از مرد نقاش گرفت و بدون هیچ حرفی به سوختن چوب‌ها خیره شد، بعد از زدن کلماتی که حالا از نظر خودش بی‌شرمانه و خودخواهانه بودن در سکوت از ونته فاصله گرفته بود.

مرد نقاش که هنوز هم کمی اضطراب داشت کنارش نشست، سیگارش رو از جیبش بیرون برد، فندک فلزی زیباش رو زیر نخ نیکوتین بین لب­هاش گرفت، پوزخندی به حالت پسر کوچیکتر زد و به آرومی دستش رو روی شونه‌ش انداخت. ونسان هنوز هم در رابطه با اینطور مسائل خجالت زده می‌شد و به سرعت از موضعش پایین می‌رفت. بعد از زدن پک عمیقی به سیگارش، نخ رو بین انگشت‌های استخوانیش گرفت و به طرف لب‌های ونسان برد پسر کوچیکتر لب‌هاش رو دور سیگار حلقه کرد، پکی بهش زد، چشم‌های خمارش رو بست، به تهیونگ تکیه داد و به آرومی دود رو از بین لب‌هاش خارج کرد. ونته با عشق به حالات پسر زل زده بود، دوباره سیگار رو به سمت لب‌هاش برد اما این بار قبل از اینکه ونسان دود رو رها کنه سرش رو به طرف خودش برگردوند، لب‌هاش رو عمیق بوسید، دود سیگار داخل دهان خودش رفت و به آرومی از بینیش خارج شد. بوسه رو عمیق تر کرد، لب پایینی پسر رو بین لب‌های خودش گرفت و شروع به مکیدنش کرد؛ عمیق و پر از اشتیاق...

پسر کوچیکتر خودش رو عقب کشید، سیگار رو از بین انگشت‌های استخوانی تهیونگ بیرون آورد، از سر جاش بلند شد و داخل جا سیگاری روی میز خاموشش کرد.

_باید کمتر سیگار بشی!

_چرا؟

جونگکوک به طرفش قدم برداشت، روبروش نشست، نگاهش روی صورت مرد چرخ خورد و جواب داد:

_دیگه لازم نیست خواسته‌هات رو روی نخ‌های سیگارت بنویسی و با هر شکستی که میخوری یکیش رو دود کنی چون من اینجام تا نذارم دیگه شکست بخوری تهیونگ!

نگاه خیره‌ش روی چشم‌های تاریک پسر روبروش باقی موند، نفس عمیقی کشید و پرسید:

_یعنی دیگه حتی حق ندارم برای اینکه دلتنگ شدم هم سیگار بکشم؟

یقه‌ی مرد رو بین انگشت‌های استخوانیش گرفت، سرش رو نزدیک لب‌هاش برد، فاصله نزدیکی که داشتن باعث می­شد نفس­‌های گرمش روی صورت مرد برقصه، پوزخندی زد و پرسید:

_وقتی من کنارتم دلتنگ کی می­شی خورشیدکم؟

_دلتنگ برق نگاهی که سال‌هاست آسمون تاریک شبای چشمات رو ترک کردن، دلتنگ دیدن لبخندهایی که لبات رو ترک کردن، دلتنگ چشیدن لبات و البته لمس تن بلوریت...

Van Gogh was his god! • [Completed]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant