وضعیتش تعفن آور بود ولی هر کسی توی دنیا یه وظیفه ای داره و شاید وظیفه اونا هم پاک کردن قسمتی از هیولا هایی بود ک بین آدم ها زندگی میکردن.جیمین چشماش و بی حوصله دور چرخوند و چوب بزرگ و کلفت و از دست نگهبانی ک اونجا بود گرفت و به سمت مرد رفت.
با اشاره سر جیمین،سطل بزرگی آب روش ریخته شد و با نفس نفس چشماش تا آخرین حده ممکن باز شد..
به جیمین ک خونسرد نگاهش میکرد زل زد و التماس وار گفت:رئیس...
قسممیخورم من هیچوقت نمیخواستم تو کارهاتون دخالت کنم...
من اون دختر رو نمیشناختمممم.انگشت کوچیکه دستش و نمایشی توی گوشش برد و اخم هاشو توهم کشید:داری اذیتم میکنی...می دونی دیگه؟
مرد با آخرین التماسی ک ته گلوش مونده بود گفت:قصد من تجارت بیشتر بووود...من کاره بدی نکردم...
فکش از چرت و پرت هایی ک از اشغال دونی کثیفش بیرون میومد،قفل شده بود و کم کم داشت،باعث عوض شدن شخصیتش میشد،جیمین دو شخصیتی نبود ولی اعصبانیتش چیزی بود ک اصلا به حالت عادیش شباهت نداشت و باعث میشد آدم متفاوتی به نظر بیاد،مخصوصا وقتی یکی ک کار های کثیفش رو به بهونه ی مختلف گردن بقیه مینداخت و از زیرش در میرفت...
به رزی ک دست به سینه و تمین ک بی تفاوت نگاهش میکردن نگاهی انداخت و زبونش و توی لپش فرو کرد،سر چوب و،روی زخم پاش گذاشت و فشار داد ک دادش توی فضا پیچید.
جیمین چشماش و بست و ابروهاش کمی بالا رفت ونفس گرفت،سعی کرد آروم باشه و بزاره خودش بمیره تا همین الان خلاصش کنه...
رگ های پیشونیش و فشاره دندوناش نشون از حال خرابش میداد،دلش میخواست بندازتش توی یه مخلوط کن بزرگ و تمامه اجزای بدنش رو خورد کنه...رزی میدونست جیمین چقدر توی فشاره و به چی فکر میکنه،جلوتر اومد و دستشو گرفت و به چشماش نگاه کرد،فشاری بهش داد و در حالی ک از کنارش رد میشد گفت:نظرم عوض شد؛اون ارزشش و نداره،وقت و تلف نکن و خودتو اذیت نکن.
از در بیرون رفت و توی راهرو ایستاد،دستاش رو پشت کمرش قفل کرد و به دیوار تکیه داد و به روبروش زل زد،هر دو،هم جیمین و هم رزی از اینکه اینکارو بکنن،خوشحال نبودن...نه اینکه ناراحت باشن...نه فقط هیچ حسی به انجامش نداشتن،این مثل یک عادت شده بود...
جیمین وقتی اول دبیرستان بود بخاطره یکی امثاله همین به ظاهر آدم ها،به اینجا و چیزی ک الان هست تبدیل شده بود.با کار رزی و حرفش آب دهنش و سخت قورت داد و به قیافه جمع شده مرد نگاه کرد؛جیمین هنوز کاری نکرده بود ولی...
فشار چوب رو از روی زخم مرد برداشت و فحش ها و حرفای توهین آمیزش رو با مشتی ک به صورتش زد قطع کرد...
حق با رزی بود...
یک لحظه وقت گذاشتن برای عذاب دادن بهش هم وقت تلف کردن بود،فقط باید کشتن عوضی هایی مثل اون دنیا رو از وجودش نجات میداد.
YOU ARE READING
Blacktan,oneshots
Fanfictionتوی این بوک فقط وانشات و بعضی موقع ها هم چند شاتی از اعضای بلک پینک و بی تی اس گذاشته میشه. امیدوارم دوست داشته باشید و،ووت و کامنت یادتون نره❤️