《 39 》

83 9 3
                                    

هوا تاریک شده بود و شب از نیمه گذشته بود ، به پناه گاه امن رفتم و خودم را روی تخت ولو کردم و بدون لحظه ای درنگ به خواب عمیقی فرو رفتم بعد از مدت ها و بعد از گذشتن هفته ای سخت به راحتی و ارام خوابیدم.

شب از نیمه گذشته بود که چشم هایم را باز کردم حس سنگینی میکردم انگار که اتفاق بدی در حال رخ دادن بود ، کتف چپم میلرزید و هراسان خودم را در آغوش گرفتم اشک هایم سرازیر شد حس فوق العاده وحشت ناکی بود.

انگار که در تلاطم امواج اقیانوس گیر کرده بودم و از چهار طرف تحت فشار بودم چند نفس عمیق کشیدم سعی کردم که هر جور که شده خودم را ارام کنم و تا حدی موفق بودم دوباره همه چیز را از اول مرور کردم برگشتم به دورانی که شراره با نامزدی من بابک مخالفت میکرد شاید او حق داشت اگر منو بابک نامزد نمیکردیم بابک الان زنده بود حداقل الان در هوایی نفس میکشیدم که نفس های بابک نیز جریان داشت!

صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم و قبل از اینکه کسی متوجه شد از خانه بیرون زدم سینه ام را پر از هوای تازه کردم همه چیز را روی تخت اتاق جا گذاشتم قرار بود زندگی جدیدی بسازم قرار بود این بار برنده ی میدان من باشم، من باشم کسی که مسیر را انتخاب میکند نه کس دیگه!!

همینطور که قدم میزدم شراره را در مقابل خودم دیدم که با چهره ای پر از درد که با لبخندی پهن سعی در پنهان کردنش داشت به من نگاه میکرد ، دست هایم را مشت کردم و به سمتش قدم  برداشتم
همین که به او رسیدم خودش را در اغوشم پرت کرد و با صدای بلنر شروع به گریه کرد شوکه دست هایم اویزان میان زمین و اسمان بود نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم.

د. ا. د شراره

مثل روز های گذشته در اطراف خانه ی ساره پرسه میزدم که او را در مقابلم دیدم لبخند پهنی روی صورتم نمایان شد و بعد با نزدیک شدن ساره خودم را در اغوشش پرت کردم و شروع به گریه کردم احساس گناه میکردم بابت تمام سال هایی که بابک و اشکان را تنها گذاشتم بابت تمام روزهایی که همسرم را تنها گذاشتم هیچ چیز عمدی نبود تمام این ها را سرنوشت برای من رقم زده بود !

دنیا یه زندگی به من بدهکار بود یک زندگی به بابک بدهکار بود یه زندگی به ساره و اشکان بدهکار بود اما به خودم قول دادم که همه چیز را درست کنم به خودم قول دادم که بابت تمام روز هایی که برای اشکان و بابک مادری نکردم مادری کنم برای یادگار بابک مادری کنم برای اشکانم مادری کنم !!!

از ساره جدا شدم که با چیزی غیر قابل انتظار روبه رو شدم ساره نیز اشک میریخت و به روبه رو خیره شده بود که گفتم:

ساره دخترم ببخشید باید همه چیز رو برات توضیح بدم باید توضیخ بدم که چرا رفتم باید توضیح بدم که تو و بابک فرد مناسب هم نبودید باید بهت بگم که چقدر زخم خوردم باید بهت بگم که چقدر خسته ام ساره!!!!

ساره دو دستش را بالا اورد و صورت سردم را لمس کرد و با مهربانی گفت:

گوش شنوای تمام حرفاتم شراره توی بابک منو میدی با دیدن چشمای بلوری تو یاد بابک میوفتم و قلبم تیکه تیکه میشه بهت گوش میدم همه چیز رو برام تعریف کن!

د. ا. د ساره

با شراره هم قدم شدم این زن شکسته تر از ان چیزی بود که فکر میکردم داشت درون دنیایی پر از سیاهی و اشک و اه زندگی میکرد  ، او لیاقت داشت که من گوش شنوای حرف هایش باشم!

با او هم قدم شدم او برایم از گذشته های دور گفت از زمانی که خانه و خانواده اش را رها کرد دلیل تک تک اشتباهاتش ! شراره ادم بده ی داستان زندگی من نبود او فقط یک گرگ زخم خورده بود که نیاز به ترمیم داشت!

انقدر با هم حرف زدیم که زمان از دستم در رفت و بعد از 5 ساعت از هم جدا شدیم و قرار بعدیمان شد امشب شیفت بیمارستان!
به سمت بیماستان پرواز کردن برای دیدن معشوق هر روز که بیشتر میگذشت بیشتر به او وابسته میشدم انگار که روح هایمان به هم پیوند خورده بود اما جسم هایمان از هم فاصله داشت یاشار دور ترین نزدیک من بود!
بعد از مدت ها کسی وارد زندگی ام شد که یه شبه شده بود تمامه من و خودش را بیش از اندازه درون قلبم جا کرده بود...!

همینطور که غرق در افکار خودم بودم خودم را جلوی بیمارستان پیدا کردم چند نفس عمیق کشیدم و وارد شدم و بی معطلی به سمت اتاق یاشار شدم قصد سورپرایز کردن او را داشتم و بدون اینکه در بزنم در اتاق را باز کردم اما اما با چیزی که در مقابلم دیدم عرق سرد بر تنم نشست و متعجب به روبه رویم نگاه کردم......

__________

سلاااااام گوگولی مگولیای من
مامی اومده بعد یه مدت طولانی...!
امیدوارم که حالتون خیلی خوب باشه😍❤
بخونید لذت ببرید منم دعا کنید ماچ به کلتون عشقا💛💛💛

شروعی دوبارهWhere stories live. Discover now