Marriage?\part19

403 70 25
                                    

جیسو روی مبل سه نفره بزرگ و پدربزرگ روی مبل تک نفره نشسته بودن و فقط جین بود ک ایستاده بود کتش و در آورده بود...

جین دوباره با دست کشیدن به پیشونیش گفت:دارید میگید ک شماها باهم توافق کردید؟؟

پدربزرگ:اون بچه از خون ماست،فکر کردی من میزارم ک این بچه رو نخوایید؟شماها باهم ازدواج میکنید تا وقتی ک به دنیا بیاد بعد از اون میتونید هر کاری دوست دارید انجام بدید ولی این بچه نباید مهر نامشروع بودن بهش بخوره،اون وارث منه!

جین:چی؟؟پدربزرگ شما متوجه نیستید چی دارید میگید،ما دوتا باید زندگیمون و بزاریم پای یه بچه؟
پس خودمون چی شاید اصلا نخواییم ازدواج کنیم.

پدربزرگ به جیسو نگاه کرد:نمیخوایید ازدواج کنید؟

جیسو:من مشکلی باهاش ندارم.

جین با تعجب و حرص دستش و جلوی دهنش گرفت و با خنده عصبی گفت:واوو تو همونی نبودی ک بخاطر حامله بودنت کل محلتونو خبر کردی؟
حتی رفتی بندازیش..!
حالا اومدی میگی با ازدواج با من مشکلی نداری؟بخاطر پول میگی نه؟از سرو شکل امروزت معلومه...
قبوله من هر چقدر بخوای بهت پول میدم.

پدربزرگ با اعصبانیت فریاد زد:بسه دیگه..همین ک گفتم شما دوتا چه بخوایید چه نخوایید باید با هم ازدواج کنید..!
همین و بس حالا برو به کارت برس جین...

از جاش بلند شد و پشت میزش رفت و‌به جین ک هنوز وسط اتاق وایساده بود و دست به کمر بود گفت:د برو دیگه وقتمو نگیر با دخترم کار دارم..

جین:دخترم؟؟
باورم نمیشه چه اتفاقی داره میوفته..شماها چتون شده؟؟

به جیسو نگاه کرد ک بی خیال شونه ای بالا انداخت..با حرص لعنتی گفت و از اتاق بیرون اومد.

پدر بزرگ با بیرون رفتن جین برگه هایی ک توی کشوی اول میزش بود و بیرون آورد و جلوی جیسو‌ روی میز گذاشت..

"فلش بک"
"پدر بزرگ:اگه الان تو چشمام نگاه کنی وحرفمو تایید کنی باورت میکنم،ولی مسئولیت بعد از باور کردن حرفت و تبدیل شدن اون بچه به نوه خانواده ما رو باید بپذیری.

جیسو:من،فقط می‌خوام بچمو نگه دارم..لطفاً نگید ک ازم می‌خوایید بندازمش،خودمم...

پدربزرگ:نه،همچین چیزی هیچ وقت نه گفته میشه نه اتفاق میوفته،البته تا موقعی ک باهم کنار بیاییم..

جیسو:پس از من چی میخوایید؟اینجوری اومدید اینجا و با تهدید باهام حرف میزنید..

پدربزرگ:باید کمکم کنی،من درباره تو و خانوادت همه چیز رو میدونم،توام حتما می‌دونی ک چه اتفاق هایی برای ما و شرکتمون داره میوفته..

جیسو سری تکون داد ک پدربزرگ ادامه داد:الان سهامدارای کوچیک همه نگران سهامشونن و می‌خوان بفروشن من قسمتی از اون هارو خریدم ولی نمیتونم به نام خودم یا جین بکنم،منشیم بهم گفت ک دکتری..!خب شرکت دارو سازی چی‌ بهتر از یه سهامدار ک از قضا دکتر هم باشه میخواد؟

A just life{complete}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora