بخش اول : تغییر

293 43 2
                                    

کیم هونگ جونگ با صدای ناگهانی از خواب پرید ساعت نزدیک چهار صبح بود و سروصدای بیرون و قژقژ این تخت قدیمی ارامش خوابش رو بهم ریخته بود شب سکوت رو فریاد میزد و پسر جوان در این سیاهچاله بی انتها به یاد محله قدیمیشون ودوستهای ازدست رفته اش سوگواری میکرد یک هفته از جابه جاییشون گذشته بود ولی هنوز نتونسته بود به محیط جدید عادت کنه دوباره روی تخت قدیمی جابه جا شد به رویای عجیبی که دیده فکر کرد اما سکوت شب و باد خنک پاییزی که حالا از پنجره صورتشو نوازش میکرد باعث شدند هوشیار موندن خیلی سخت به نظربیاد و روحش رو توی دنیای رنگارنگ خواب به پرواز دراوردند .

صبح روز بعد فرا رسید و اون درحالیکه موهای مشکیش رو جلوی ایینه شونه کرد به ظاهرش توی فرم مدرسه خیره شد هونگجونگ پسرشاد ودوست داشتنی بود البته این تعریفی بود که از دوستهاش و استادهاش میشنوید معمولا برای دوست پیدا کردن خیلی راحت به نتیجه میرسید و دوستاهای زیادی داشت قد خیلی بلندی یا استایل خاصی نداشت ولی دخترای مدرسه وقتی لبخند میزد با تحسین بهش خیره میشند به عنوان یه پسرهیکل جمع وجوری داشت ولی به قول مادرش تواناترین عضو بدنش دستهاش بودند

اونا کوچیک و ظریف بودند ولی موقع طرح زدن خیلی دقیق و سریع کار میکردند به هرحال اگه تعریف ها رو کنار میذاشت زمان هایی هم بودن که از خودش راضی نبود گاهی وقتی از قیافه یا اخلاقش دلگیر میشد توی ایینه به خودش خیره میشد و با انعکاسش حرف میزد مشهورترین جمله " قرار نیست از این بزرگتر بشی؟!" یه جمله سوالی عجیب بود که ترجیح میداد فقط توی تنهایی بیانش کنه .

هونگجونگ خنده های قشنگی داشت خنده هایی که باعث میشد چشمهای درشتش جمع بشن وگونه هاش برجسته تر دیده بشن اما افسوس که هرکسی نمیتونست دیدن این لحظه خاص رو تجربه کنه در واقع بعد از اینکه پسرمومشکی مادرشو به خاطرهیولایه نامرئی سرطان از دست داد خندهاشو گم کرد یادش نیست چه طور این اتفاق افتاد روزی که مادرشو به خاک سپردن؟ یا روزی که پدرش با منشیش که فقط کمی از خودش بزرگتره به خونه برگشت و اعلام کرد که میخواد باهاش ازدواج کنه؟ اون واقعا نمیدونست و دیگه هیچ تلاشی هم برای پیدا کردن کلید جعبه گمشده خنده هاش نکرد .

به هرحال امروز یه چیزی درست به نظر نمیرسید چون پسر نمیتونست به خوبی روی تدریس تمرکز کنه چرا که خواب عجیب دیشبش مثل تکه های بریده شده یه فیلم یا حرکت یه قطار از بند رها شده گاهی توی سرش سوت میکشیدند وتمرکزش رو در طی روز بهم میزدند خوابی که تنها صحنه واضحش صورتی محو از پسری قد بلند باموهایی به رنگ اتش بود .

سونگهوا نمیتونست بفهمه چرا هرروزش مثل روز قبل میگذشت هرروز که ازخواب بیدار میشد حس عجیبی داشت ولی قبل از اینکه بتونه کشفش کنه اونقدر درطی روز به کارهای مختلف مشغول میشد که درپایان روز خودشو روی تخت پیدا میکرد درحالیکه خستگی برای بستن چشمهاش بالای سرش ایستاده و اون با انتظار برای فردا به خواب میرفت اون ادم امیدواری بود دوستهاش بهش میگفتن زیادی خوشخیاله ودنیا اونقدری که فکرمیکنه صورتی نیست ولی اون هنوزم هرشب به امید یه روز بهتر به خواب میرفت اما همه چیز از اون شبی که اون خواب عجیب رو دید رنگ تازه ای به خودش گرفت توی خواب پسری رو دید که توی قبرستونی که توی مسیر دبیرستانشه ایستاده همیشه با دیدن دروازش ومحیط داخلش حس بدی بهش القا میشد پسرتوی خواب موهای مشکی داشت که روی پیشونیش رو پوشونده بودن به سمت مقبره ای که نزدیک درقبرستون خیره شده بود اون غریبه به نظر خیلی ناراحت میومد وسونگهوا نمی تونست به مشتهای گره خوردش نگاه نکنه پسرغمگین نیمرخ زیبایی داشت سونگهوا میخواست بهش نزدیک بشه تا ازش بپرسه چرا ناراحته ؛ اون پسر کی رو از دست داده بود؟
سوالات بی شماری اون موقع توی ذهن سونگهوا نقش بسته بودند اما نیروی عجیبی اونو از قدم برداشتن بازداشته بود انگار پاهاش در اختیارش نبودن و همینکه با پاهاش برای حرکت کردن درجدال بود
ازخواب پرید وتازه متوجه شد صحنه هایی که دیده واقعیت نداشته سعی کرد ذهنشو از خواب عجیب دور کنه و وقتی فردا از راه رسید اون خواب مثل پرنده ای که ازقفس رها شده ازذهنش پرکشید و دور و دورتر شد طوری که انگار هیچ وقت اونجا نبوده


امیدوارم دوستش داشته باشید...
یکی از مورد علاقه هامه❤🙂
AuthorNimChan

Lost In The DreamsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora