our cat 3(Threesome)

2.1K 217 29
                                    

kook pov-
نگاهی بهش کردم که با اشتها مشغول غذا خوردن بود، بی هوا لبخند کوچیکی رو لبام نقش بست که دستمو سمت لبام بردمو سعی کردم جمعش کنم...
چشم ازش گرفتمو به قهوه ی توی دستم دادم همونطور که به دهنم نزدیکش میکردم سوالی که ذهنمو مشغول کرده بودو به زبون اوردم...
_نمیخوای به خانوادت خبر بدی؟ ممکنه نگران شن..
بدون نگاه کردن بهش منتظر جواب بودم اما با نگرفتن جوابی ازش سرمو بالا اوردمو نگاهش کردم...
غذاشو کنار گذاشته بودو دستاشو روپاهاش مشت کرده بود..
سرش کاملا پایین بودو موهای طلاییش رو صورتش ریخته بود که دیدن صورتشو سخت میکرد، با دیدنش تو این حالت نا خودآگاه دستمو سمت موهاش دراز کردمو اروم سرشو نوازش کردم...
با بالا اوردن سرش متوجه ی چشمای اشکیش شدم...
..._
گوک که تا این موقع سکوت کرده بود با اخم نگاهی بهم انداخت و لب زد که چرا انقدر ازش سوال میپرسی...
با فینگ فینگ اون گربه کوچولو نگاهمو دوباره بهش دادم که به حرف اومد...
+گوک لازم نیست مثل لالا حرف بزنی مثل ادم بگو خب...
با شنیدن حرفش با همون نیشخند همیشگیم به گوک که دهنش مثل ماهی بازو بسته میشد نگاه کردم...
گوک اخمی کردو مثل بچه های دوساله رو کرد سمتش
×بده هواتو دارم؟ اصلا کیه که قدر بدونه...
جیمین لبخند ملیحی زدو دستشو رو دست گوک که رو میز بود گذاشتو با حالت کیوتی که از اون گربه ی وحشی بعید بود گفت
+ممنون گوکی...

بادیدن قیافه ی گوک بلند زدم زیره خنده که هردوشون نگاهشونو به من دادن...
گوک عبوس رو کرد به من...
×تو خفه ...
و بعد لبخند پهنی زدو به اون گربه کوچولو نگاه کرد
×تو منو چی صدا کردی؟ میشه دوباره بگیش؟
گونه هاش دوباره رنگ گرفتن...
+عام..گوکی؟
گوک با چشمایی که برق میزدن نگاهم‌کردو گفت
×نمیشه نگهش داریم؟
_خودش باید تصمیم بگیره گوک...معذبش نکن...
×اما اون خیلی کیوته..وایسا ببینم من حتی اسمتم نمیدونم..!
+جیمین..اسمم جیمینه
گوک این دفعه به لپاش حمله کردو اونارو کشید
×تاحالا موجود به این کیوتی ندیده بودمم
(اتی:گوک چه خوبه😂 دقیقا منه وقتی اونی رو میبینم
اونی:من هیچ کیوت نیستم)
جیمین کاملا سرخ شده بود... به سمت گوک رفتمو لپای جیمین از زیره دستش بیرون کشیدم...
_ کمتر بچلونش گوک...
بعد از جدا کردنشون سمت مبلا رفتمو روش نشستم
هوف کلافه ای از رفتارای گوک کردمو با صدایی که به گوشه هردوشون برسه گفتم
_بیایین اینجا
گوک روی مبل رو به روییم ولو شد اما جیمین با سره پایین سرپا ایستاده بودو این پا اون پا میکرد
_چرا نمیشینی؟
نگاهی بهم کردوبا فاصله کنار گوک نشست
_خب..
سرشو بالا اوردو خودش شروع به صحبت کرد
+من خانواده ای ندارم پس کسی نگرانم نمیشه..
اروم سری تکون دادم ...
یکم بعد دوباره صداشو شنیدم..
+راستش من..من خودم خواستم که روم ازمایش بشه...
نه ینی.... خوب بچه بودمو هیچ پولی نداشتم تو خرابه ها زندگی میکردم وقتی اونا بهم گفتن که در عوض اینکه براشون کار کنم بهم پول میدن نتونستم قبول نکنم...
بعد از اینکه اون برگه کاغذی که به قول خودشون یه قرار داد بود و امضا کردم بیهوش شدم چون اون عوضیا توی چایی که بهم داده بودن ماده بیهوشی ریخته بودن...
وقتی به هوش اومدم روی تخت دراز کشیده بودمو هیچ لباسی تنم نبود...
چندتا سرم بهم وصل بود همراه با یه عالمه دستگاه..
ترسیده بودم..خیلی ترسیده بودم....با وجود اینکه بچه بودم میدونستم چیز خوبی در انتظارم نیست پس تصمیم‌گرفتم فرار کنم اما...اما..بدنم حس نداشت
یک ماه از رفتنم به اونجا میگذشت که یه روز حس کردم دنیا دور سرم میچرخه و بعدش بیهوش شدم ...و وقتی به هوش اومدم تبدیل به یه گربه شده بودم...
تمام اون دکترایی که تو اون مدت دیده بودم و خیلیای دیگه که نمیشناختم دورم حلقه زده بودن..
قلبم تند تر از همیشه میزدو نمیدونستم چه بلایی سرم اومده تا وقتی که بین حرفاشون متوجه شدم که منو به یک نیمه انسان تبدیل کردن.. تمام اون سرمایی که هر چند وقت یک بار میزدم منو به هیبرید بودن نزدیک تر میکرد...
هردفعه ای که سعی کردم فرار کنم موفق نمیشدم تا اینکه تصمیم گرفتم از راه دیگه ای وارد بشم...
سعی کردم به یکی از افراد اونجا نزدیک بشم...
کیم تهیونگ.....
اون پسر یکی از دکترایی بود که روی من نظارت داشت... هر بار همراه پدرش به دیدنم میومد..
تمام تلاشمو کردم که به چشمش بیام و اخرم شد..بعد از اینکه تونستم اعتمادشو به دست بیارم اون شروع کرد باهام از ازمایشات پدرش حرف زدن و تمام اطلاعاتی رو که داشت و بهم داد وحتی برای خیلی از اونها از سیستم پدرش استفاده کرد ...اون بهم کمک کرد که فرار کنم...اگه اون نبود ممکن بود من هنوزم زیر ازمایشای اون روانیا باشم
با تموم شدن حرفاش سرشو پایین انداخت..
_تمام این مدت کجا زندگی میکردی؟
+مستخدم دانشگاه پیر مرده مهربونی بود هر بار بهم غذا میداد منم زندیگمو به عنوان یه گربه خیابونی شروع کردم...
گوک که با حرفایه جیمین ناراحت شده بود یه نگاه به من و بعد به جیمن انداخت
×جیمین میگم ک..
جیمن وسط حرفش پریدو گفت
+که اینجا پیشه شما بمونم؟نه نمیتونم..نمیتونم سر بارتون باشم..من فقط باعث دردسرم....
گوک دستاشو گرفتو سعی کردم ارومش کنه
×هعی اینطور نیست من خودم خواستم اینجا بمونی
خب تو میتونی تو کارای خونه به ما کمک کنی
من اکثرا دست تنهام و اون گنده بکم‌که به کونش سختی نمیده....
جیمن دماغشو بالا کشیدو به من نگاه کرد
+واقعا میتونم اینجا بمونم؟
نگاهی به چهره ی کیوتش انداختم
_من مشکلی با بودن کیوتی مثل تو، توی خونم ندادم
با چشمام سرخ شدن لپاش و نگاهشو که ازم میدزدید دنبال میکردم.
..
[یک ماه بعد]

ONE SHOTS OF COUPLESOnde histórias criam vida. Descubra agora