🐺علی احسان🐺روی تخت نشسته بود و یه روز گریه میکرد.
معروم نبود چندمین دستمال رو هم روی بینی اش کشید و انداخت رو زمین.
کل زمین و روی تخت رو دستمال کاغذی پر کرده بود!کلافه رفتم سمتش و جلوش زانو زدم.
برای اولین بار داشتم سعی میکردم یکی رو آروم کنم که از یه بچه هم بچه تر بود!
خودمم نمیدونم چرا داشتم اینکار رو میکردم اما دلم طاقت دیدن اشک های معصومانه اش رو نداشت!
دست سمت صورتش بردم و اشک هاش رو پاک کردم و گفتم:
تمومش کن اترس هیچ میدونی داری چیکار میکنی؟!لباش سرخ تر شده بود و صورتش سفید تر و چشم و گونه اش همه سرخ شده بود و پوف کرده بود!
خیلی بامزه شده بود و خب نمیشد بیخیال زیبایی چهره اش شد!
آروم و خیره توی چشام لب زد:
اون بازیم داد...من دوستش داشتم و بهش اعتماد کردم!لبخندی به معصومیتش زدم و مو های جلوی صورتش رو کنار زدم و گفتم:
اگه قول بدی گریه نکنی...قول میدم یه جایی یه روزی حالش رو جا بیارم!سری تکون داد.
خیلی ساده بود!
دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
تو با کسی نیستی؟!سوالش یهویی بود اما بدون مکثی گفتم:
نه...لبخندی به زیبایی چهره اش زد و گفت:
چرا مگه چیت کمه؟!کار که داری و خوشتیپم که هستی!خندیدم و بلند شدم و رفتم سمت در اتاق و گفتم:
شاید چون عاشقی دردسر داره!این رو وقتی گفتم که رو به در بود و توی چشای آبی رنگ و غمگینش نگاه نمیکردم!
مثه همیشه قلب مهربونی داشت و با وجود شکستی که خورده بود با لبخندی گفت:
فکر نمیکنم دردسرش زیاد باشه...خیلی هم شیرینه اگه واقعا همدیگه رو دوست داشته باشن!پوزخندی به سادگیش زدم و دست گیره ی در رو گرفتم و خمش کردم و گفتم:
فعلا همون شیرینی برات تلخ شد و شد اشک و صورتت رو خیس کرد!بعد حرفم از اتاق زدم بیرون!
میخواستم یکم دور باشم از فضاش.
بدنم داغ کرده بود!
اتاقش که گرم نبود پس چرا حال و هوام اینقدر تب مانند بود!🍑راوی🍑
بغض کرده دراز کشید و توی خودش جمع شد!
عروسک خرسی شکلاتیش رو که اندازه ی خودش بود رو بغل کرد و سر روی قلب قرمز رنگش گذاشت و بهش گفت:
دیدی خرسی جونم...هیچ کسی اترسی رو دوست نداره...همه اذیتش میکنن!دوباره نزدیک بود گریه اش بگیره که در اتاق زده شد.
بیحال بلند شد و گفت:
مگه نگفتم میخوام تنها باشم؟!پسر از پشت در لبخندی زد و گفت:
باشه عزیزم من میرم یه وقت دیگه میام!اترس با شنیدن صداش دویید سمت در و در رو باز کرد و پرید توی بغلش!
شایا به ذوق زدگیش خندید و بغلش کرد و روی موهاش رو بوسید!
با ذوق گفت:
کجا بودی؟!چرا پیشم نیومدی؟!چرا وقتی داشتم گریه میکردم نبودی؟!