صدای آژیر پلیس و زنگخطر هممون رو از جا پروند، مردک خرفت لعنتی گفت و با عجله به سمت در رفت.
من و شوگا هنوز شوکه سرجامون ایستاده بودیم، با صدای فریاد کوک به خودمون اومدیم و از اتاق بیرون رفتیم.
لپتاپ رو با خودم اوردم و وحشت زده شونه به شونهی پسرها حرکت میکردم، صدای شلیک بلندی باعث شد جیغ خفیفی بکشم و کوک دستش رو دور کمرم حلقه کرد و سرم رو به سینهی پهنش فشرد.
چشمهام رو بسته بودم و فقط به سختی پاهام رو روی زمین میکشیدم، نمیدونم چجوری از توی اون هرج و مرج جون سالم به در بردیم و به ماشین رسیدیم، اما قدرت رانندگی کردن رو توی خودم نمیدیدم سوئیچ رو به جونگکوک دادم و خودم به سمت صندلی شاگرد رفتم.
سرم رو به شیشه تکیه دادم و هنوز از ترس میلرزیدم، اگه پلیسها دیر میرسیدن یا من میمردم یا یونگی قاتل میشد.با اشنا نبودن خیابونها نالیدم.
- باز کجا داری میری؟ برای امشب بس نیست؟ تقریبا داشتیم میمردیم احمق.
اخم غلیظی کرد و جوابم رو نداد، آهی کشیدم و توی خودم جمع شدم.
چشمهام کم کم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم، نمیدونم چقدر گذشته بود که با تکون دستی از خواب پریدم و از لای چشمهای نیمه بازم غرغرکنان گفتم:
- از وقتی با یه بزمجه آشنا شدم خواب راحتم آرزو شده.
یونگی لبخند محوی زد و دستش رو به سمتم دراز کرد، با کمکش وارد خونهی ناآشنایی شدم و کنجکاو اطراف رو نگاه کردم.
دوتا کاناپه قهوهای رنگ و یه تلویزیون قدیمی رو به روشون قرار داشت، از در که وارد میشدی سمت چپت دوتا اتاق بود که حدس میزدم سرویس بهداشتی و اتاق خواب باشن.
روی یکی از کاناپهها نشستم و یونگی هم کنارم با فاصله نشست، با لحنی که فوضولی ازش میبارید پرسیدم:
- اینجا کجاست؟ جونگکوک کوش؟
زیرچشمی نگاهی بهم انداخت و لب زد.
- نمیدونم، داخل یکی از اتاقها رفت.
چند دقیقه بعد کوک با یه پسر خوشتیپ و قدبلندی که نهایتا بیست و هشت یا نه سالش بود از دومین اتاق بیرون اومد و لپتاپ هم دستش بود!
نگاهی دقیقی به پسرک جذاب و خوشتیپ رو به روم انداختم که شوگا آهسته زمزمه کرد.
- بسه خوردیش.
چپ چپ نگاهش کردم و کوک با خوشرویی گفت:
- معرفی میکنم دوست مشترک من و جین هیونگ، کانگ یوهان.
دستی توی موهام کشیدم و با لوندی گفتم:
- از آشنایی باهاتون خوشبختم.
دستش رو به سمتم دراز کرد و همچنینی زمزمه کرد، بدون توجه به نگاههای پسرها شاکی دستش رو فشردم و لبخند دندون نمایی زدم.
رو به روم نشست و لپتاپ رو روشن کرد، با لحن جدی و خشک گفت:
- رمز امنیتیش بالاست و فکر کنم چندساعتی زمان ببره تا بتونم هکش کنم.
لپم رو از داخل گاز گرفتم و با شک گفتم:
- الان لپتاپ زیاد مهم نیست، چجوری لو رفتیم؟ همهچی برنامه ریزی شده بود و این اتفاق تقریبا غیرممکن بود!
جونگکوک با اکراه گفت:
- ممکنه لومون داده باشه؟
کمی فکر کردم، یعنی بهم خیانت کرده؟ اگه اینجوری باشه براش گرون تموم میشه.
دستم رو زیر چونم گذاشتم و گفتم:
-ممکنه ولی کی به پلیس زنگ زد؟ اونجا جایی نبود که خود پلیسها بتونن ردیابیش کنن علاوه بر این، کسی جز وگاس نمیدونست ما کجا رفتیم و توی خطریم!
یونگی محتاطانه پرسید:
- وگاس کیه؟
لحظهای تردید کردم اما قرار گذاشته بودیم از دوستامون کمو بگیریم پس حق دارن کمی از ماجرا رو بدونن، لبم رو تر کردم و جدی جواب دادم.
- یکی از دوستهام که پلیس اینترنشنال و CIA بود.
یوهان بیمقدمه گفت:
- چجوری یه مامور امنیتی ریسک کرده و از امکاناتش برای منافع شخصی استفاده کرده؟ عجیبه، اونها خیلی راحت نمیتونن همچین کاری کنن.
اخمی کردم و با تردید لب زدم.
- منظورت اینه که زیرنظر سازمان این اطلاعات رو بهم داده؟
سرش رو بلند کرد و رک گفت:
- بستگی داره اطلاعاتی که میگی چی باشه!
یونگی سرش رو به پشت کاناپه تکیه داد و درحالی که سقف رو نگاه میکرد، غرید.
- معلوم هست تو و جونگکوک چه غلطی میکنین؟ بنظرم باید همه چی رو برامون توضیح بدین.
یوهان دست به سینه نشست و با تحکم رو به کوک گفت:
- فکر کنم تا الان فهمیدی که پای من و یونگی شی هم به این ماجرا کشیده شده. چه خوشت بیاد چه نیاد من دارم سیستمی رو هک میکنم که حقمه بدونم برای کیه، درسته؟
نفس عمیقی کشیدم و با اکراه تمام ماجرا رو براشون توضیح دادم به آخر داستان رسیدم که با صدای آرومی زمزمه کردم:
- درواقع وگاس خودش بهم نزدیک شد ما بعد از دبیرستان هیچ ارتباطی باهم نداشتیم، قرار شد من اطلاعاتی که اون میخواد رو بهش بدم مثل مکان دوربین های مداربسته کمپانی و درعوض اونم فعالیت های غیرقانونی کمپانی رو با مدرک بهم ثابت کنه.
یونگی نیم خیز شد و با بدبینی گفت:
- و تو از خودت نپرسیدی چرا این اطلاعات رو که به راحتی آب خوردن به دست میاد رو از یه آیدل میخواد؟
خجالت زده سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم، یوهان با لحن کنجکاوی پرسید:
- الان هیچکس خبر نداره کجایید؟
کوک با شنیدن حرف یونگی ضربهی محکمی به پیشونیش زد و نالید.
- اوه...به کل بچهها رو فراموش کرده بودم.
جونگکوک که به جونگشوک تبدیل شده بود نگاه پر التماسش رو به یونگی دوخت.
قبل از اینکه یونگی واکنشی نشون بده دود عجیبی توی خونه پخش شد و باعث شد سرفه کنیم، چند ثانیهی بعد فقط گیج رفتن سرم رو حس کردم و تاریکی که با تموم وجودش من رو میبلعید!
YOU ARE READING
Hater
Fantasyبا عصبانیت بلند شد و درحالی که منیجرش و بادیگاردش گرفته بودنش فریاد کشید: - میکشمت دخترهی فضول وحشی. نیشخندی زدم و درحالی که انگشت وسط دوست داشتنیم رو نشونش میدادم گفتم: - فاک یو سِکیا. دستم محکم کشیده شده و منیجرم با تعجب و ترس فریاد کشید: - چند س...