روزی چهرهی زیبا ، پیر خواهد گشت. بدن بی عیب و نقص ، فرسوده خواهد شد اما عشق تو تا ابد برای من زیبا خواهد ماند.
.
.
.بعد از اینکه خوب بدنش رو کشید دفتر نوشتههاش رو بستُ به سمت روشنایی بیرون از پنجره که ذهن خستهش رو کنجکاو کرده بود قدم برداشت.
کنار پنجره پاهاش دست از پیشروی برداشتنُ وقتی توقف کرد نتونست جلوی چشم های دردسرسازش رو بگیره. دوتا مردمک مشکی و براقش مات ماشینی شده بودن که درست کنار خونه پیرزن بی حرکت مونده بود.
با خودش زمزمه کرد:
_فکرمیکردم تنها باشه اما مثل اینکه بچه هاش بفکرش هستن!نگاه حسرت بارشُ از ماشینُ در بازِ خونه برداشت و دوباره برگشت سمت میزی که همدم تمام سالهای تنهاییش بود.
_فکرمیکردم اون پیرزن هم مثل من دلش توی این شهرکوچیک رنجیده ولی اشتباه میکردم انگار اولینِ این شهر منم درست مثل اولینِ اون حرومزادهی لعنتی ..ماگ بی رنگ و روشُ توی دستش فشردُ سمت لبش بالا کشید اما قبل از اینکه لبهی ماگ لبش رو لمس کنه تو همون فاصله از صورتش بی حرکت موند و نگاه بی فروغشُ از بخارهایی که با قدرت بخش پایینی صورتش رو گرم میکردن گرفت.
_خودخواهانهس اگه بگم بعد این همه سال بالاخره از فکرکردن بهت خسته شدم؟ تو بدون اینکه ازم عذرخواهی کنی رفتی اما دلیلی نداره که من نتونم ببخشمت ، هوم؟ ( پوزخند دردناکی زد ) توام حس میکنی دارم زندگیم رو تو زمان و مکان غلطی هدر میدم نه؟
آهی کشید و ماگشُ روی میز برگردوند.
_گاهی اوقات اونقدر عاجز میشم که دیگه نمیفهمم چی درسته چی غلط. ولی الان حتی برای اینکه عمرم رو سر اومدن به اینجا قمار کردم هم تاسف میخورم ، انتخاب درستی که اون زمان بهش ایمان داشتم حالا تنها یه رد کمرنگ ازش به جا مونده و این بیشتر سردرگمم میکنه.سرش رو عقب بردُ به صندلی تکیه داد:
_بهم بگو راهی که دارم میرم درسته. بهم بگو که اشتباه نکردم. بهم بگو میتونم انتقامتُ ازش بگیرم ..صداش رفته رفته بیجون شد و یه مرتبه سکوت کرد.
" وقتی برگشت وقتی این خشم فروکش کرد اون موقع جرات میکنم که فراموشت کنم "❁◊ ○ ◌ ◍ ◎ ❁
_منکه میدونم بخاطر کارته که اومدی اینجا دیدن مادربزرگ پیرت!
بکهیون همونطور که داشت به مادرش کمک میکرد تا وسایلی که از سئول گرفته بودن رو بیاره تو ، نگاه مهربونی به مادربزرگش انداخت:
_این چه حرفیه هارامونی .. منکه همیشه میام اینجا
پیرزن اخمی کرد و از نوهاش رو گرفت:
_بسه انقدر دروغ نزن خدارو خوش نمیاد ، هرکی ندونه این همسایه هام که میدونن آخرین دفعهای که اومدی دیدن من کِی بوده!
KAMU SEDANG MEMBACA
Writer Of The Night
Fantasiچانبک | بکهیون کارگردان برنامه های تلویزیونی یه روز بارونی به زادگاه مادرش برمیگرده تا اونجا مکان خوبی برای ساخت یه برنامهی جدید پیدا کنه و درست تو همون شب سرد اون و نویسنده پارک به طرز عجیبی همو ملاقات میکنن ، اونم بخاطر غذای مادربزرگ بکهیون | وی...