ραιτ15: Φιλί هیولا جانی و کبک احمق

33 8 2
                                    

_ادیت نشده _

(تونی)

زبونش بند امده بود از دست خودش نمی‌دونست چیکار باید بکنه !

شت ..

نه اینکه معمولا با باز کردن دهنش خودش رو به دردسر نمی‌انداخت
فقط .. فقط  اینکه برای امروز بس بود !

واقعا خسته شده بود و این حس، سراسر وجودش رو فرا گرفته بود ..

اصلا جونی برای هیچ درگیری یا کار دیگه‌ای نداشت و پسر !
اون هیچ وقت تو اشتباه کردن کم نمی‌ذاشت.

مرد با همون نگاه جلو امد و عقب رفت ..
جلو امد و عقب رفت ..
جلو امد و به ستون چادر خورد ..
لرزید و دستی کنار صورتش به ستون تکیه داد شد ..
نگاهش به زمین دوخته و سوزش نفس هایی روی صورتش حس شدند ..
.
استیو - جانیه ادم کش ؟!
هومم ، جالبه !

گاد !

اون لحن رو نمی تونست نگاه نکنه اما ..
اون نفس ها خیلی نزدیک بودن و اون خیلی گنده تر !!
یه هیکل بزرگ که اونو تو دام انداخته و روش خم شده بود ،
با چشمهاش بر اندازش می کرد و هیچ زحمتی برای کم کردن فاصله ی دو انگشتیشون به خودش نمی داد ..
اگر یکم دیگه به نگاه کردن زمین ادامه می داد صورت اون مرد گردنشو لمس می کرد ..
.
.
چشمهاش رو بالا اورد و به نگاه آبی مرد دوخت ..
" استیوس " ..
" استیو " !
آب دهنشو قورت داد ..
اون نگاه خیلی نزدیک و عجیب غریب بود ..
با اون دستی که کنار صورتش بود و اون حالت حایل بدنش رسما تو بغلش فرو رفته بود !
با اینحال نگاهشو همونجا نگه داشت و عقب نشینی نکرد ..

اون انتونی بود !

این حرکتش نیشخند استیو رو عمیق تر کرد ..
.
.

استیو - می دونی جانی های آدم کش‌ها با برده هاشون چیکار می کنن ، آنتونی؟؟

لحنش سوالی بود و چین کنار نگاهش عمیق ..
چشم هاس کل صورتش رو می پاییدن و منتظر جواب اون بودن ..

بهش چشم غره رفت ،
ولی این حرف واقعا دهنشو خشک و توی پاهاش رو خالی کرده بود ..

آره ،
اون خیلی خوب دیده بود ادما با برده هاشون چیکار می کنن
چه برسه به جانی های آدم کش ..!

اون تو میرا هم همچین چیزهای وحشتناکی رو دیده بود ..

نگاهش لرزید و استیو همچنان داشت اجزای صورتش رو برسی می کرد ، نفهمیده بود کی دست دیگه ی استیو وارد کار شده و چونش رو گرفته ، یا شاید بهتر بود بگه نوازش می کرد ..
اما اینم به بهتر شدن اوضاع کمکی نکرده و فقط حالشو بد تر می کرد ..

سوال استیو و تصویر ها توی ذهنش چرخ می خوردند ،
تمام داغ و شلاق ها ، تا تجاوز های وحشیانه و کسایی که روی زانو بسته شده و نمی تونستند نفس بکشن .. کسایی که ضربدری به چوب بسته می شدند ..
سواری ها ، بلوجاب ها ، ضربه ها و .. و ..
دوباره حس تهوعش برگشته بود و اینکه می دونست دیگه توان مقاومتش برای امروز تموم شده حالش رو بد تر می کرد !

game of eternity (Stony)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ