پری کوچولو و غول قاتل ترسناک!
*ادیت نشدهسباستین
چشمش رو ریز کرد و کل دشت رو زیر نظر گرفت ، باکی باید الان تو لونش میبود که نبود و حالا حتی تو این ساحل هم نمی شد پیداش کرد !
هوای سرد تو صورتش می خورد و سفیدی ساحل در تضاد سیاهی شب ، تو چشم میزد ..
همه چیز خیلی خالی به نظر می رسید !
همیشه باکی کسی بود که پیداش می کرد و به استقبالش میومد و حالا می فهمید پیدا کردن یه گرگ سفید توی یه ساحل سفید چقدر سخته و حق رو کمی _ فقط و فقط کمی _ به لوکی میداد ..!
چشمهاشو نازک تر کرد ..
هیچ جا نمی تونست پیداش کنه ..!!سرما ، سفیدی ، حسی از خلا تو این لحظه فرا گرفته بودش ..
انگار می تونست نفسشو بیرون بده و عضلاتشو شل کنه .. کسی نبود و این خود واقعیش بود ، بدون هرگونه نشان و مسئولیتی .. بدون نگاهی .. !بار حس تنهایی ای که توی مهمونی بهش فشار آورده بود رو می تونست حالا سنگین تر رو شونش حس کنه ،
همیشه می گفت آرامش و سکوت این ساحل ،
حس تنهاییش رو دوست داره و حالا داشت می فهمید که اینجا ، دقیقا همونجایی بوده که هیچ وقت توش تنها نمونده ..
.
.
شروع به قدم زدن کرد ..
دنبال چیزی گشتن ، سرشو به درد میاورد و حالا با این حس سر درد ، نبود تونی هم بهش یاد آوری میشد !
.
لبخند گرم و دوست داشتنیش ، تمام دردسر ها و مظلومیت ساختگی چشمهایی که نمی تونستند منکر شیطنتشون بشن ..
تونی عجول بود و اگر روزی دردسر درست نمی کرد ، مدام در حال غر زدن از سر دردی بود که بخاطر گم کردن یکی از خوراکی های محبوبش تو بازار بهم ریخته ی اتاقش ، اونو گیر انداخته ..
.
نفسش آه مانند بیرون امد و بخارش تو هوا محو شد ..داشت کم کم به این نتیجه می رسید که کاش تو مجلس میموند که با دیدن حرکتی تو گوشه ی انتهایی ساحل ، نزدیک بوته ها حواسش جمع شد ،
آروم به اون سمت قدم برداشت ..
می تونست تکون خوردن دم باکی رو ببینه ..
پشت یه سنگ بود و دید کاملی بهش نداشت .
حس کنجکاوی کاری که باعث شده باکی متوجه حضورش نشه یا به احتمال بیشتر " اهمیتی " به حضورش نده ! باعث میشد بخواد مخفیانه به اون سمت بره ..
.
.
.
دستش رو شمشیرش بود و با احتیاط ، طوری که کوچک ترین صدایی با بهم زدن دونه های ماسه ایجاد نکنه و حضورش رو داد نزنه به اون سمت قدم بر می داشت ..
پاهاش آروم روی ماسه ها قرار می گرفت و یه صداهایی از اون سمت می شنید ..
صدا هایی مثل افتادن چیزی رو شن ها یا یه خنده ی ریز و تنفس هیجان زده ی یه گرگ !
.
.
هر چی جلو تر می رفت اوضاع عجیب تر می شد ..
باکی انگار نشسته بود و تنها هم نبود!!!
جلو تر رفت ..
جز نیمه ی دوم بدن باکی چیز دیگه ای نمی تونست ببینه اما همون دستی که به نرمی تو خزه های سفید باکی حرکت می کرد هم برای نتیجه گیری حضور غیر مجاز یه نفر کافی بود !
.
وایساده بود ..
نمی دونست باید چه فکری کنه ؟!
باکی حتی به یه گرگ وحشی هم نزدیک نبود ، چه برسه به یه حیوون خوب که کسی ای رو که بی اجازه وارد قلمروش شده ، زنده بزاره !!
.
.
داشت فکر می کرد که صدای خرناس باکی بلند شد ..
چشمهاش گشاد شد ،
دستش لرزید ..
قلبش یه لحظه وایساده بود !
باکی داشت برای یکی..
برای یه غریبه خرناس می کرد ؟؟؟
.
.
خدایان !!!
اخم هاش بدون اینکه حتی بفهمه توی هم رفت ..
شماره ها تو ذهنش بالا و پایین می پریدند :
1- باکی تا الان حتما حضورش رو حس کرده ، اما محل بهش نداده بود !
2- بدون اینکه به اون بگه یه غریبه رو نه تنها دیده ، بلکه تو ساحل راه داده بود ..
3 - اجازه داد بود اون غریبه بهش نزدیک بشه !
4 - اجازه داده بود "اون" لمسش کنه ..!!
5 - براش خرناس کشیده بود !!!
.
.
تلخی ای رو تو دهنش حس می کرد ،
احساس خیانت قلبش رو میسوزوند ..!
.
اون این صدای باک رو می شناخت ..
اون لعنتی داشت خودشو برای یکی " لوس " می کرد ..!!!
.
.
نفسهاش تند شده بود..
لوس کردن ..!
هه !!!
با بلند شدن صدای بعدی سرجاش خشک شد ..
از تعجب و عصبانیت نمی دونست چیکار باید بکنه ،
تا حالا تو زندگیش این حد از تحیر و ناباوری رو حس نکرده بود ..
اون یه گرگ سی ساله بود و داشت خودشو برای یکی لوس می کرد و باهاش می خندید ؟؟
.
دیگه نمی تونست مخفی باشه
عصبانی بود و اصلا به این موضوع حس خوبی نداشت ..!
سنگ رو دور زد و پشتشون قرار گرفت ..
خدایان !!!
خدایانننننننننن!
.
.
شن های نرم ساحل به آرومی روی هم قرار گرفته و صدای آب با ملایمت می نواخت ..
کیسه ی بزرگ سبز رنگی روی زمین افتاده و گره سرش شل شده بود ..
تیکه ای گوشت و انگور ازش بیرون زده و سیب سرخ و سبزی روی ماسه ها قل خورده بودند ..
مردی با شنل نیلی رنگ پشت به اون نشسته و حالت بدن ظریفی که جای دو رد پای بزرگ کنارش بود ، روی ماسه ها ، پشت مرد نقش بسته بود ..
انگار به تازگی اون رد روش نقاشی شده بود !
.
سر باکی روی پاهاش قرار داشت و دستهاش لا به لای خزه های نرم و براق باکی سر می خورد و اون مست شده ، چشمهاش رو از لذتی که بی نهایتیش توی چهرش کاملا مشخص بود ، بسته بود ..
.
دماغش رو توی گردن مرد_پسرک فرو کرده و سرمستانه به اون می مالید ..
خرناس می کرد و خدای گرگ !
اون پلک های سفیدی که روی هم قرار گرفته بود و لبخند محوی که رو صورتش قرار داشت ،
ثابت می کرد که اون اصلا توی این دنیا نبود !!
.
.
یادش نمیومد اخرین باری که همچین وضعیتی باهم داشتن کی بوده !
اصلا داشتن ؟؟
اون اخیرا همش بهش اخم می کرد و سرش غر میزد .. و حالا ..
.
.
یه حس عجیبی رو تو وجودش احساس می کرد ، یه دلخوری و حسی ناشناخته ..
ناراحت بود ..
شاید هم کمی عصبی!
قدمی جلو گذاشت و شمشیرش رو بیرون کشید ،
حرکتش به قدر کافی سریع بود که فرصت لازم برای هر عکس العملی رو از اون دو بگیره ..
.
.
دست خشک شده پسر _ اون متجاوز _ و باکی ای که _بلاخره به زمین امده و چشم باز کرده _ زل زده تو چشمهاش ، عصبانی از این حرکتش ، غرش می کرد رو میدید .. !
.
.
_______________________
.
.
KAMU SEDANG MEMBACA
game of eternity (Stony)
Fiksi Sejarahوقتی فردی ناشناس بدون اینکه بفهمی وارد زندگیت میشه و دیگه هیچ چیزی دست خودت نیست ...! - چی به سر کسی میاد که توسط بزرگترین جنگجوی یونان اسیر شده ؟! - چه اتفاقی بین شیر و گرگ در میدون نبرد میوفته ؟! بازی (افسانه) ابدیت ! ژانر : تاریخی ، فانتزی ، درا...