شیشه ماشین رو پایین کشید تا هوای تازه صبح رو داخل ریه هاش بفرسته...از داخل آینه ماشین نگاهی به خودش انداخت و موهاشو که بر اثر باد بالا رفته بودن رو درست کرد...
نگاهی به ساعت ماشین انداخت که ۶صبح رو نشون میداد...
چون خواب مونده بود، یک ربع تاخیر داشت ، بخاطر همین، پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار داد و بطرف مقصد به راه افتاد...
داخل خیابان موردنظرش پیچید و با دیدن کیونگسو که کاپشنش رو به خودش چسبونده بود و این پا و اون پا میشد، بسرعت ماشین رو بطرفش روند و درست کنارش ایستاد...
کیونگسو با دیدن ماشین، جعبه بسته بندی شده رو از روی زمین برداشت و در ماشین رو باز کرد و همونطوری که اونو جلوی پاش قرار میداد، غرغر کنان گفت:
+قرار بود یک ربع پیش اینجا باشی!!!
چانیول در حالی که سرشو میخاروند گفت:
—خواب موندم...ببخشید
کیونگسو هوفی کشید و گفت:
+تقصیر خودته..وقتی که بعد از ساعت شام، باهام مسابقه میذاری باید فکر از خواب بیدار شدن صبح رو هم بکنی!!
چانیول خمیازه بلندی کشید و با شیطنت گفت:
—آخه کیف میده ...
کیونگسو در حالیکه جعبه رو زیر پاهاش درست میکرد گفت:
+چی؟؟
چانیول نگاه معناداری بهش انداخت و گفت:
—کم کردن روی تو!!
کیونگسو ضربه ای روانه بازوش کرد و طلبکارانه گفت:
+خیلی پررو هستی...یک ماهه داریم شبا مسابقه میدیم و بیشتر وقتا من برنده میشم!!!
چانیول ماشین رو به حرکت دراورد و با حالت طلبکاری گفت:
—هههه...کی گفته؟؟؟
کیونگسو بادی به غبغبش انداخت و سرشو بطرف چانیول چرخوند و گفت:
+همه میگن... میتونی از بچه های آشپزخونه بپرسی !!
مثل اینکه هرشب ما داریم براشون غذا درست میکنیمااا!!
چانیول از خیابان فرعی،وارد اصلی شد و با لحن مسخره ای گفت:
—اونا نمیدونن که من هر شب کدوم غذا رو براشون درست میکنم وگرنه کارت تموم بود!!
کیونگسو تکیشو به صندلی داد و به رو به رو خیره شد و با حرص گفت:
+اینم ایده ی خاص جنابعالی بود!!!
چانیول خندید و همونطور که از آینه روبه روش پشتت رو میدید گفت:
—چرااا اینجوری میگی اونوقت؟؟؟
+اگه سر لجبازی یونگ،منو مجبور نمیکردی که یک ماه برای بچه های آشپزخونه غذا بپزم اینجوری نمیشد...
چانیول هوفی کشید و گفت:
—دهن یونگ باید بسته میشد...با نظری که بچه ها و پرسنل سالن در مورد غذاهات میدن، معلوم میشه که تو با پارتی بازی نیومدی...
کیونگسو کش و قوسی به دستاش داد و گفت:
+اما هرشب پدر من درمیاد سرآشپز!!!
کلمه سرآشپز رو با حرص ادا کرد و باعث خنده بلند چانیول شد...نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
—امشب یک ماه تموم میشه...رای ها رو که بشمریم همه چی تموم میشه..
کیونگسو کلاه بافتشو از سرش برداشت و موهای مشکیشو به هم ریخت و گفت:
+بشرطی که تو رای گیری مثل زمانایی که تو آشپزخونه ای سخت گیر نباشی!!
چانیول معترض گفت:
— یاااا...اون کاره...همیشه زندگی شخصی رو از کار جدا کن...
کیونگسو همونطور که با انگشتاش بازی میکرد نفسشو با حرص بیرون داد و گفت:
+باشه هر کاری دلت میخواد بکن
چانیول دلجویانه گفت:
—من اگه در موردت سخت گیری کردم بخاطر خودت بوده و اینکه من هیچکسی رو از دیگری متمایز نمیکنم...اگه اشتباه کنی باید تنبیه بشی...
سرشو به طرف کیونگسو چرخوند و ادامه داد:
—در مورد مساله یونگ هم باید خدمتتون بگم که درسته این نظرسنجی رو من پیشنهاد دادم اما تو هم بلافاصله ازش استقبال کردی!!!
منم بخاطر اینکه کمکت کرده باشم بعضی از غذاها رو باهات درست کردم
کیونگسو نگاه براقشو به چانیول دوخت و گفت:
+من عاشق چالش هستم سرآشپز...از صحبتام برداشت بدی نکن لطفا
چانیول موهای لختشو به هم ریخت و با شیطنت گفت:
—باشه آقای دو...
نگاهش به ظرف بسته بندی شده افتاد و گفت:
—حالا بگو این چیه؟؟
کیونگسو با لحن بازیگوشی گفت:
+یه کم کیمچی کاهو درست کردم
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و نالید :
—وای...نگو میخوای دوباره بری پیش آجوما!!!
کیونگسو با هیجان وصف نشدنی که مثل بچه ها شده بود، گفت:
+ باور کن این خیلی مزش شبیه شده چانیول...مطمئن باش...
چانیول دستشو کنار پنجره ماشین گذاشت و اونو زیر سرش برد و گفت:
—تو خیلی پشتکار داری پسر...خاله میگفت بلاخره دستورشو پیدا میکنی...درست میگفت!!!
کیونگسو چشماشو مالید و با غروری که خوشحالی ازش لبریز بود، گفت:
+معلومه که پیدا کردم!!!
چانیول خندید و گفت:
—پس کارمون فشرده تر شد...
اینو گفت و از جیب پالتوش برگه ای رو دراورد و بهش داد و گفت:
—این خریدای رستوران آجوشیه...
بعدش باید بریم پیش اجوما...تو که تاییده رو گرفتی، بریم صبحونه بخوریم و....
کیونگسو که تا اون موقع نگاهش به لیست بود ،با مکث چانیول سرشو بالا آورد و گفت:
+و چی؟؟
چانیول گفت:
—باید یه سری به هوانگ روانی هم بزنیم!!
کیونگسو اخماش تو هم رفت و با حرص گفت:
+مگه فقط همون یه مغازه کوفتی اونجا وجود داره که ما باید همونجا بریم!!
چانیول خندید و با دلجویی گفت:
—نگران نباش...من قراره برم ازش خرید کنم...تو قرار نیست باهام بیای
وقتی سکوت سنگین کیونگسو رو حس کرد برای اینکه از دلش در بیاره گفت:
—میدونی...تو این مدتی که ازش خرید کردم فهمیدم، اون خیکی برده پوله و بس..
نگاه شیطونی بهش انداخت و در ادامه گفت:
—به من میگه تو از مشتری های خوبمی!!!
کیونگسو از حرص، ضربه ای به بازوش کوبید و گفت:
+بره بمیره...
چانیول که از خنده داشت ریسه میرفت، وقتی نفسش جا اومد گفت:
—راستی کارت باهاش به کجا رسید؟؟؟
کیونگسو نفس عمیقی کشید و لب زد:
+هیچی... قرار شد حق و حقوق منو کامل بده و منم ازش شکایت نکنم...
چانیول ابروهاشو بالا داد و با تعجب گفت:
—چطوری راضی شد؟؟
کیونگسو شقیقشو مالید و با حرص گفت:
+یک ماهه داره بهم زنگ میزنه و التماس میکنه که ازش شکایت نکنم...
چانیول با حالت جدی گفت:
—اما خوب ادب شد...تا اون باشه دستش رو روی کسی بلند نکنه...
کیونگسو سرشو به تایید تکون داد و نگاهی به آسمون صاف انداخت...چانیول خط نگاهشو دنبال کرد و با کنجکاوی گفت:
—به چی داری نگاه میکنی؟؟
کیونگسو بدون اینکه چشماشو از شیشه برداره گفت:
+آسمون امروز خیلی صاف و خوشگل شده...
چانیول لبخند زد و چشماش رو به آسمون دوخت در این مدت که با کیونگسو بیشتر رفت و آمد میکرد، متوجه این احساسات ساده و زیباش شده بود...کیونگسو همیشه، همه چی رو از زیباترین زاویه نگاه میکرد...چانیول فهمیده بود که زیر پوسته سختی که دور خودش درست کرده، کیونگسویی مهربون ، با احساساتی بینهایت نرم و زیبا زندگی میکنه...
خنده آرومی کرد و درحالیکه دنده رو عوض میکرد گفت:
—میدونی تو این هوا چی میچسبه؟؟
کیونگسو ابروهاشو بالا برد و بطرفش برگشت و گفت:
+نه...چی؟؟؟
چانیول نگاه شیطنت باری نثارش کرد و گفت:
—با ماهی کبابی چطوری؟؟
کیونگسو چشماش برقی زد و گفت:
+به شرطی که ماهی خالدار باشه!!
چانیول بشکنی زد و با هیجان وصف نشدنی گفت:
—یه فکر بکر زده به سرم
کیونگسو کمی فکر کرد و گفت:
+یه مسابقه دیگه سرآشپز؟؟
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و هوفی کشید و گفت:
—وای...نمیتونی بیخیال رقابت کردن با من بشی؟
کیونگسو با صدای آروم و مرموزی لب زد:
+من حرفی ندارماااا ...اما اینو به عنوان کم آوردن حساب کنم؟
چانیول سرفه ای کرد و معترض گفت:
—کی؟؟؟؟من؟؟؟؟من و کم آوردن؟؟؟
کیونگسو به این حالتش ، با صدای بلندی خندید و گفت:
+از صدایی که داره بهم التماس میکنه مشخصه!!!
چانیول که هول شده بود برای اینکه کم نیاره گفت:
—معلومه چی داری میکنی آشپز دو؟؟؟مراقب حرفات باش!!
کیونگسو که خندش خیال بند اومدن نداشت اشکای گوشه چشمشو پاک کرد و گفت:
+پس دعوت به مسابقه رو میپذیرم!!
چانیول به رو به رو خیره شد و با حرص گفت:
—اگه دلت میخواد بیچاره بشی باشه...حرفی نیست!!!
کیونگسو لب هاشو تو دهنش برد و گفت:
+اگه میتونی منو بیچاره کن سرآشپز!!!
چانیول پاشو روی پدال گاز فشار داد و گفت:
—مثل اینکه چاره ای برام نذاشتی آقای دو...هیچکس نتونسته در برابر توانایی های من مقاومت کنه!!!
کیونگسو خنده ریزی کرد و گفت:
+پس بزن بریم آقای پارک!!!
چانیول نفس عمیقی کشید و ماشین رو بطرف بازار نوریانگجین روند...وقتی به مقصدشون رسیدن، هوا تقریبا روشن شده بود... طبق معمول ،شور و هیجان خاصی در بازار برقرار بود...مردم مدام درحال رفت و آمد بودن و عده ای از اونها درحال سرو کله زدن با فروشندگان و دسته دیگه مشغول تست کردن ماهی های تازه بودن...دکه های کوچک و بزرگ که در دو ردیف موازی و رو به روی هم قرار داشتن، همه باز کرده بودن ...صدای مردم و شلوغی بازار، گرمای خاصی رو تو وجود کیونگسو و چانیول ایجاد میکرد...چانیول همونطور که زیپ کاپشنش رو بالا میکشید نگاهی به جمعیت کرد و گفت:
—پس سحرخیز تر از ما هم هست!!!
کیونگسو لپ هاشو باد کرد و چشماشو اطراف چرخوند و گفت:
+پس بیا تا جنس های مرغوب رو نبردن ،بخریمشون...
چانیول خندید و به شوخی گفت:
—لیست دست توئه...فعلا رییس تویی!!!
کیونگسو از جیب کاپشن مشکی رنگش، کاغذی رو در آورد و بعد از درست کردن عینکش گفت:
+خب...ما باید از اینجا، خرچنگ،لابستر،میگو و شاه ماهی بگیریم...
چانیول دستشو داخل جیب هاش فرو برد و بطرفش برگشت و گفت:
اول خودتو بپوشون تا سرما نخوری...بادش خیلی سوز داره...
کیونگسو شال گردن طوسی رنگشو رو درست کرد و اونو تا روی بینیش بالا آورد...چانیول که خیالش راحت شده بود با لحن شیطنت باری لب زد:
—حالا بیا درست و حسابی بگردیم...
کیونگسو لبخندی زد و به دنبالش به راه افتاد...همیشه از خرید کردن با چانیول لذت میبرد و انرژی خاصی میگرفت مخصوصا الان که به عنوان عضوی از آشپزخونه خودش باهاش خرید میرفت...
در این مدت یک ماه،کیونگسو خیلی به وجود چانیول عادت کرده بود...به شوخی های یهوییش،خنده های از ته دلش، مهربونی ها و حمایت های همیشگیش...کیونگسو، چانیول رو به دنیای کوچیکش راه داده بود و حضور گرمش ،همه وجودشو به هم ریخته بود...یه بهم خوردگی شیرین و زیبا که کیونگسو دلش نمیومد درستش کنه و دوباره به روال مرتب سابقش برگرده...یه آشفتگی که کیونگسو دوسش داشت...
با صدای چانیول از افکارش اومد بیرون:
—هی کیونگسو...اونجا رو نیگا کن...
چشمان کیونگسو، رد نگاه چانیول رو دنبال کرد و ظرف شیشه ای بزرگی رو دید که پر از ماهی های خالدار بودن...چانیول با ذوقی که نسبت به سنش ازش بعید بود، دستاشو به هم کوبید و گفت:
—وای چقدر خوشمزه بنظر میرسن!!!
اینو گفت و کاملا ناگهانی، دست کیونگسو رو گرفت و به دنبال خودش کشید...کیونگسو دیگه به این کارای یهویی چانیول عادت کرده بود و دیگه خجالت نمیکشید...اون اوایل در حد مرگ، سرخ میشد اما از وقتی با چانیول و مهربونیاش انس گرفته بود، با خوشحالی قبولش میکرد...
با ذوق، باهاش همراه شد و بطرف غرفه مورد نظرشون رفتن...چانیول روی زانوش خم شد و از پشت شیشه ،ماهی ها رو نگاه میکرد...همونطور که چشماش روی اونها فیکس بود کیونگسو رو مخاطب قرار داد:
—عالی نیستن؟؟؟
کیونگسو به دنبالش خم شد و نگاهشو میون ماهی ها چرخوند و با لبخند گفت:
+درسته...ایناخیلی خوبن
چانیول دست نرم کیونگسو رو بیشتر فشار داد و گفت:
—چندتا بگیریم بنظرت؟
کیونگسو با تعجب گفت:
+دوتا کافیه دیگه...
چانیول با دست آزادش به ماهی ها اشاره کرد و گفت:
—پس باید دوتا بزرگشو بگیریم...
کیونگسو از ذوق چانیول خندش گرفته بود گفت:
+نکنه میخوای دوباره اینجا صبحونه بخوریم؟!!!
چانیول کمی فکر کرد و بعد از بلند شدن، با ناراحتی گفت:
—مگه دفعه های پیش بهت بد گذشت؟؟؟
کیونگسو چشماشو درشت کرد و بلافاصله اونم کنارش ایستاد و گفت:
+نه نه...خیلی خوب بود...فقط سوال کردم...
چشماشو اطراف چرخوند و گفت:
+اون سری که پیش آجوشی صبحونه خوردیم خیلی کیف داد...
چانیول دستاشو به هم مالید و همونطور که داشت تو ذهنش نقشه میریخت گفت:
—درسته...با اون کیمچی های خوشمزش!!
چانیول ، منتظر به چشمای درشت کیونگسو خیره شد...کیونگسو با یه دستش کلاهشو پایین کشید و گفت:
+خب....چون قراره صبحونه رو اینجا بخوریم بهتره درست و حسابی بخوریمش
چانیول چشمکی زد و دستاشو از بین دستای کیونگسو جدا کرد و داخل غرفه نسبتا بزرگ مقابلشون شد تا با مرد فروشنده صحبت کنه...
کیونگسو دستشو داخل اون یکی دستش قفل کرد تا مبادا گرمای دستای چانیول از بین بره...با این کارش دوباره حس کرد گونه هاش صورتی شدن...بلافاصله شالگردنش رو بالاتر کشید تا چانیول متوجه نشه...
سرشو برگردوند و با دیدن دکه رو به روش که خرچنگ ها داخل ظرف های پلاستیکی بزرگی بهش چشمک میزدن لبخندی زد و گفت:
+شماهام اینجایین؟؟!!!
اینو گفت و بطرف دکه حرکت کرد تا از نزدیک اونا رو ببینه...
چانیول ظرف خرید رو تو دستش گرفت و بعد از تشکر کردن از فروشنده، از غرفه بیرون اومد و بلافاصله، چشماش دنبال کیونگسو گشت...حتی اگه چند دقیقه میگذشت و کیونگسو کنارش نبود، دلهره ای مثل خوره به جونش میوفتاد...از این حس وابستگی که داشت خوشحال بود اما از اینکه هر روز قوی تر میشد میترسید،چون به همون اندازه هم شهامتش برای بیان و درک احساسش، پایین میومد...
کمی از غرفه فاصله گرفت و وقتی پسر دوست داشتنیشو در حالی که داشت با یکی از فروشنده ها صحبت میکرد، پیدا کرد، نفس راحتی کشید و با لبخند بطرفش رفت...
کیونگسو با دیدن چانیول، با خوشحالی زیادی به ظرف های رو به روش اشاره کرد و گفت:
+چانیول نگاه کن!!اینجا همه اون چیزایی که تو لیست نوشته رو داره!!
اینو گفت و یکی از خرچنگا رو بلند کرد و گفت:
+ببین...حتما خیلی گوشت زیاد و خوشمزه ای دارن!!
چانیول به تایید سرشو تکون داد و گفت:
—درسته
بعد رو به فروشنده که زن میانسالی بود گفت:
—لطفا۵تا بزرگشو جدا کنین...
کمی فکر کرد و گفت:
—یه مقدار هم میگو و لابستر احتیاج داریم
زن همونطور که موهای جوگندمیش رو از جلوی صورتش کنار میزد، لبخندی زد و گفت:
# بهترین نوعشو داریم...
چانیول هم متقابل لبخندی زد و گفت:
—خوبه...
بعد از اینکه خریدشون تموم شد، با دست های پر در بازار راه میرفتن...چانیول نگاهی به ظرف ماهی خالدار کرد و در گوش کیونگسو زمزمه وار گفت:
—کیونگسو، بیا کار اینا رو یک سره کنیم!!
اینو گفت و به ظرف ماهی خالدار دستش اشاره ای کرد کیونگسو سرشو به تاسف تکون داد و گفت:
+تو خیلی شکمو هستی...میدونستی؟؟
چانیول به سختی، سرشو از روی کلاه خاروند و گفت:
—اوهوم...خیلی...
کیونگسو به بارهای تو دستشون اشاره کرد و گفت:
+پس بذار اول اینا رو بذاریم تو ماشین بعد...خیلی سنگین هستن!!
چانیول سرشو به موافقت تکون داد و با هم بطرف ماشین حرکت کردن...بعد از گذاشتن کیسه های خرید در صندلی عقب ، چانیول بسته ماهی خالدار رو با افتخار دستش گرفت و گفت:
—بزن بریم..
کیونگسو نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
+ بریم لب بندرگاه...اونجا میتونیم یه دونه از پیت های آتیش آجوشی رو قرض بگیریم و ماهیامونو کباب کنیم
چانیول در ادامه حرفش با هیجان زیادی گفت:
—یه کمی هم از کیمچی هاش بگیریم...
کیونگسو لبخندی زد و سرشو تکون داد...
چانیول دست به کمر با حالت مغروری لب زد:
—من همیشه کارم درسته و بهترین پیشنهاد ها رو میدم!!
کیونگسو خندید و اونو بطرف جلو هل داد و گفت:
+خیلی خب آقای کار درست...بیوفت جلو که چالش بزرگی تو رو احضار کرده...
چانیول به همراه کیونگسو با قدم های تند به طرف محیط باز بازار که در کنار بندرگاه بود حرکت میکردن،اونجا چند تا غرفه کوچک مخصوص ارائه غذا به مشتری های بازار وجود داشت و علاوه بر اون کیمچی های خوشمزه ای هم در کنار غذاشون بهشون میدادن...
کیونگسو درحالیکه برطبق عادت کنجکاوی که همیشه همراهش بود، چشماش رو اطراف میگردوند، با دیدن قفسه ماهی شاخدار که در اولین غرفه قرار داشت، سرعتشو کم کرد و ناخودآگاه ایستاد...حرکت دلبرانه ای که ماهی ها از خودشون به نمایش میگذاشتن، کیونگسو رو سحر کرده بود...همونطور که بهشون خیره بود به طرف غرفه حرکت کرد...در جلوی ظرف شیشه ای ایستاد و مشغول دیدنشون شد...
در ذهنش براشون نقشه میکشید تا چطوری ازشون یک غذای خوشمزه درست کنه که ناگهان صدایی از پشت سرش اونو میخکوب کرد:
**قشنگن ... نه؟؟
کیونگسو متعجب و با چشمان درشت برگشت و با دیدن سونگجو لبخند پهنی زد و بعد از سلام و تعظیم کردن گفت:
+بله خیلی قشنگن...
سونگجو به ماهی ها که خیلی منظم در کنار هم شنا میکردن اشاره کرد و گفت:
**حرکتشون خیلی منظمه...
کیونگسو لبخند دندون نمایی کرد و لب زد:
+معلومه خیلی از منظم بودن خوشتون میاد!!
سونگجو سرشو به تایید تکون داد و گفت:
**خیلی زیاد...این بخاطر اینکه من یه استاد دانشگاهم و باید تو کارم نظم و ترتیب رو رعایت کنم
کیونگسو کنجکاو پرسید:
+چه جالب...چی درس میدین استاد؟؟
سونگجو گفت:
**تاریخ...
کیونگسو چشماش برقی زد و گفت:
+من عاشق تاریخم...چندتا کتاب تاریخی قدیمی هم دارم و میخونمشون
سونگجو نگاه تحسین آمیزی بهش انداخت و گفت:
**پس بغیر از آشپزی، هنر کتاب خوندن هم داری؟؟
کیونگسو سرشو پایین انداخت و با خجالت سرشو تکون داد...
سونگجو دستاشو از پشت به هم قفل کرد و گفت:
**خب بگو ببینم این وقت صبح اینجا چی کار میکنی؟؟
کیونگسو به محوطه آزاد اشاره کرد و گفت:
+با سرآشپز اومدیم خرید کنیم...
بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه با کف دستش ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
+وای...اصلا حواسم نبود
وقتی نگاه متعجب سونگجو که از چیزی خبر نداشت رو دید، ادامه داد:
+یادم رفت بهش بگم میام این طرفی...
با دستش اشاره ای به ماهی ها کرد و لب زد:
+این خوشگلا حواس برام نمیذارن!!!
سونگجو لبخندی زد اما چند لحظه بعد با حالت جدی چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
**مگه اون رستوران مامور خرید نداره که شماها باید خریداشو انجام بدین؟
کیونگسو خندید و گفت:
+نه نه سوتفاهم نشه...ما فقط خریدای ضروری و مهم رو انجام میدیم
کمی مکث کرد و خیلی آروم و با لبخند، در ادامه پرسید:
+شما این جا چی کار میکنین؟
سونگجو یکی از ابروهاش رو بالا برد و گفت:
**منم مثل بقیه...اومدم خرید!!
کیونگسو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
+این موقع صبح؟؟؟
سونگجو تا خواست جواب بده ،صدای چانیول رشته کلامشون رو قطع کرد...
کیونگسو برگشت وچانیول رو در حالی دید که ابروهاش رو در هم گره زده بود و به طرفشون میومد...کیونگسو از همون فاصله هم میتونست تشخیص بده که چقدر عصبانیه!!
چانیول همونطور که به کیونگسو نزدیک میشد گفت:
—معلومه کجایی؟؟
کیونگسو به سونگجو اشاره کرد و گفت:
+همینجام...داشتم با استاد صحبت میکردم
چانیول که بهشون رسید، نگاه طلبکارانه ای به سونگجو انداخت و درحالیکه دست به سینه ایستاده بود با کنجکاوی پرسید:
—شما؟؟؟اینجا؟؟؟
سونگجو چشماشو گرد کرد و گفت:
**این آشپز جوان کم بود، شما هم اضافه شدین؟؟؟
کیونگسو با لبخند به چانیول گفت:
+اومدن خرید کنن چانیول...
سونگجو نگاهی به ماهی های شاخدار انداخت و گفت:
**خب شما دوتا میتونین کمکم کنین تا یه ماهی خوب بگیرم؟
کیونگسو پیش قدم شد و گفت:
+برای مراسم خاصی لازمش دارین؟
سونگجو سرشو تکون داد و با تعجب گفت:
**تو از کجا فهمیدی؟
کیونگسو سرشو با لبخند تکون داد و گفت:
+ماهی شاخدار جزو ماهی هایی هست که ازشون در غذاهای مجلسی استفاده میکنن...
سونگجو خندید و گفت:
**درسته...برای تولد همسرم میخوام یه خوراک ماهی خوب براش درست کنم
چانیول همونطور که دست به سینه ایستاده بود، با تعجب ، گفت:
—مگه شما آشپزی بلدین؟؟
سونگجو دستی به پالتوی کرم رنگش کشید و گفت:
**نه مثل آشپز جوونمون...اما یه چیزایی بلدم
چانیول نگاهی به صورت خندون کیونگسو انداخت و لبخند به لبهاش اومد...همیشه با دیدن چشمان زیباش، دلش میلرزید..از دیدن ذوق کردن های سادش، احساس میکرد زندگی در رگ هاش جریان پیدا کرده...
کیونگسو چشماشو به چانیول دوخت و گفت:
+البته من هرچی یاد گرفتم از سرآشپز بوده...
چانیول صداشو صاف کرد و گفت:
—چه عجب!!منو هم جزو بحثتون حساب کردین!!!
سونگجو دلجویانه گفت:
**حالا نمیخواد ناراحت بشی پسر!!
چانیول با لجبازی دستاشو تو جیبش کرد و گفت:
—من کجا ناراحت شدم!!!من...چیزه...من و کیونگسو میخواستیم بریم ماهی کباب کنیم
سونگجو با تعجب گفت:
**اینجا؟؟؟
کیونگسو با لحن بازیگوشی گفت:
+گاهی اوقات از این کارا میکنیم ...
چانیول آستین کاپشن کیونگسو رو کشید و گفت:
—الانم میخوایم بریم...
سونگجو نگاه خیره ای بهش کرد و گفت:
**نمیخوای یه دقیقه آشپزتو به من قرض بدی؟؟
کیونگسو خندید و روبه چانیول گفت:
+میخوای تو برو...من میام الان...
چانیول نگاه همیشه مهربونشو بهش انداخت و بعد با جدیت رو به سونگجو گفت:
—بیشتر از یک دقیقه بشه باید پولشو حساب کنین!!
سونگجو پوزخندی زد و گفت:
**نترس سرآشپز...خیالت راحت
چانیول به کیونگسو نگاهی انداخت و گفت:
—پس زود بیا
کیونگسو لبخندی روانش کرد و گفت:
+باشه خیالت راحت باشه سرآشپز!!
چانیول که رفت، کیونگسو و سونگجو بطرف غرفه کناری حرکت کردن تا خریدشونو انجام بدن...
سونگجو رو به کیونگسو گفت:
**برای غذا چی به نظرت میرسه؟؟
کیونگسو کمی فکر کرد و همونطور که به حرکت ماهی ها نگاه میکرد گفت:
+میتونین هم کبابش کنین...هم سرخش کنین...و هم با سبزیجات بپزینش
لبخندی زد و در ادامه گفت:
+مخصوصا با سبزیجات معطر!!
سونگجو به موافقت سرشو تکون داد و گفت:
**مورد آخری جالب بود...همونو امتحان میکنم...
کیونگسو خندید و با لمس نور آفتاب روی صورتش ،برگشت و به خورشید که کاملا بالا اومده بود ، نگاه کرد...
سونگجو با حس بازتاب نوری که توی چشماش خورد، چشماشو ناخودآگاه بست و با دنبال کردن رد بازتاب، نگاهش به گردنبند دور گردن کیونگسو افتاد که از یقه گرد پیراهنش بیرون زده بود...با حیرت گفت:
**چه گردنبند قشنگی داری!!!
کیونگسو سرشو خم کرد و وقتی گردنبند رو دید اونو زیر یقه پیراهنش گذاشت و با لبخند کمرنگی گفت:
+لطف دارین...
سونگجو با شیطنت گفت:
**هدیه هست؟
کیونگسو باخجالت لب زد:
+بله...یادگاریه
سونگجو خنده دندون نمایی کرد و گفت:
**از طرف کی شیطون؟؟
کیونگسو با شنیدن این حرف، احساس کرد گونه هاش قرمز شده...لبخندی زد و گفت:
+ از طرف یه دوست خیلی قدیمی...
سونگجو نگاهشو بطرف ظرف شیشه ای چرخوند و گفت:
**بیا خریدامونو بکنیم ...الانه که یک دقیقه تموم بشه!!!
کیونگسو خندید و بهمراه سونگجو وارد غرفه شد...
در آن طرف، چانیول باحرص، ماهی های تیکه شده رو به چوب زد و اونا رو روی آتیش گذاشت...
پیرمردی که کنارش ایستاده بود، با تعجب بهش گفت:
~~چی شده امروز؟؟؟چرا اینقدر عصبانی هستی؟؟؟
چانیول نگاهی بهش کرد و گفت:
—چیز مهمی نیست آجوشی...
پیرمرد خندید و گفت:
~~از چشمات که دارن دو دو میزنن کاملا معلومه!!!
چانیول دستشو لای موهاش برد و گفت:
—راستش...یه کم عصبانیم...
حرفش با اومدن زن مسنی که بلوز شلوار کرم رنگی پوشیده بود و پیشبند مشکی به تن داشت،قطع شد...با مهربونی در کنار چانیول ایستاد و گفت:
••ببین ایندفعه برات چی اوردم پسرجون!!
چانیول نگاهش به ظرف پلاستیکی دایره ای شکل افتاد که پر از کیمچی ترب بود...چانیول ظرف رو ازش گرفت و با مهربونی اونو تو آغوش کشید و گفت:
—ازتون ممنونم....مطمئنم با ماهی عالی میشه..
زن مسن از فرط خجالت گونه هاش سرخ شد و خندید...
پیرمرد کنارش با اعتراض گفت:
~~مثلا ما داشتیم حرف میزدیماااا!!!
زن ضربه ای حواله پشتش کرد و گفت:
••خب تو حرفتو بزن...کی جلوتو گرفته!!!
اینو گفت و بعد لبخند شیرینی به چانیول زد و گفت:
••از غذاتون لذت ببرین
پیرمرد غرغرکنان زیر لب گفت:
~~عجب گیری افتادیم با وجود این زن!!
چانیول لبخندی زد و دوباره به آتش روبه روش خیره شد...
پیرمرد یقه کاپشن قهوه ای رنگش رو بالا داد و همونطور که سیگاری آتش میزد گفت:
~~ببینم اون پسره که همیشه همراهت بود کجاست؟
چانیول آهی کشید و گفت:
—داره خرید میکنه...
پیرمرد پک عمیقی به سیگارش زد و با نگاه شیطنت آمیزی اونو دید زد و گفت:
~~بخاطر همین اینقدر ناراحتی؟؟
چانیول بلافاصله لبخند زورکی زد اما در حفظ ظاهرش، ناکام موند و گفت:
—نه... نه...خب...اصلا به من چه!!!
پیرمرد خنده ای کرد و گفت:
~~یه جنگی تو دلت برقراره که باعث شده حالت اینجوری آشوب بشه...هر چی هست، سعی کن با خودت کنار بیای...اینجوری خیلی آرامشت بیشتره...
چانیول سکوت کرد و چیزی نگفت اما از تپش قلبش فهمید که پیرمرد کاملا درست میگه...تا خواست جوابشو بده، پیرمرد لبخند زنان ازش دور شده بود...
چانیول دوباره به آتش خیره شد و ماهی های روی چوب رو روی آتش چرخوند و با کره اونا رو آغشته کرد...
نمیتونست اینو انکار کنه از این اتفاق پیش اومده، ناراحت شده بود ... به اینکه کسی پیدا شده و کیونگسو رو ازش جدا کرده، حسادت کرده...کم کم داشت اطمینان پیدا میکرد که این وابستگی داره جدی و جدی تر میشه و چانیول نمیتونست کنترلش کنه...
صدای کیونگسو رو از دور شنید و از فکر وخیال بیرون اومد...
+هی سرآشپز...
سرشو بالا کرد و پسر کیوتشو دید که براش دست تکون میده و مثل همیشه لبخند روی لب هاشه...از وقتی بیشتر میدیدش، براش بیشتر میخندید و این باعث دلگرمی چانیول بود...
همونطور که با قدم های تند به طرفش میومد گفت:
+ببین چی گرفتم...
کیسه خریدش رو بالا گرفت و تکون داد... چانیول از اینهمه ذوقش خندید و اونم با صدای بلند در جوابش گفت:
—چی؟؟؟
کیونگسو نزدیکش شد و همونطور که میخندید، کیسه رو باز کرد و گفت:
+کنار دکه ای که ماهی شاخدار میفروخت، اینا رو دیدم و خریدمشون..
چانیول سرشو کمی جلو آورد تا داخل کیسه رو ببینه و با دیدن ظرف سس تند، چشماش برق زد و گفت:
—امروز هوس کردی غذای تند بخوری؟؟؟
کیونگسو فوری سرشو تکون داد و گفت:
+اوهوم...
چانیول چوب ها رو دست کیونگسو داد و به شوخی گفت:
امروز که از زیر مسابقه در رفتی!!!لااقل بیا بقیشو درست کن!!
کیونگسو با اعتراض گفت:
+یاااا...مگه دست من بود که استاد منو برد خرید؟؟
چانیول بدون اینکه بهش نگاهی بندازه، با لحن کاملا حق به جانبی گفت:
—اما دست خودت بود که نری!!
کیونگسو خیره به چانیول نگاه انداخت...نمیدونست چرا این کارش اونو تا به این حد رنجیده خاطر کرده...
با لحن آرومی که مراقب بود اونو ناراحت نکنه گفت:
+چرا به آقای سونگجو نگفتی بیاد با ما صبحونه بخوره؟؟
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و گفت:
—چون حوصلشو نداشتم!!!بعدشم غذا فقط به اندازه من و تو بود نه یه نفر اضافه!!
کیونگسو همونطور که ماهی ها رو میچرخوند ، گفت:
+عجب...
نمیخواست بحثی رو راه بندازه که چانیول رو عصبانی کنه با اینکه واقعا فکرشم نمیکرد چانیول اینجوری واکنش نشون بده!
کمی که گذشت، چانیول نفس عمیقی کشید و گفت:
+خوبه که بلاخره رفت!!
کیونگسو نگاهی به صورت برافروختش انداخت و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه ...
با صدای بلندی خندید و و گفت:
+باورم نمیشه پارک چانیول داره این رفتار رو میکنه!!
چانیول که فهمید جلوی کیونگسو بدجوری سوتی داده، صداشو صاف کرد و گفت:
—کی؟؟؟ من؟؟؟
کیونگسو نگاه خاصی بهش انداخت و گفت:
+بله شما!!!
چانیول ظرف سس رو از داخل کیسه پلاستیکی برداشت و همونطور که درشو باز میکرد گفت:
—چه رفتاری کردم؟!!!اون مثل جن یه دفعه ظاهر میشه، تقصیر منه؟!!!
کیونگسو سرشو به طرفین تکون داد و با کنجکاوی لب زد؟؟
+چرا اینقدر با این بدبخت لجی؟
چانیول ظرف سس رو کنار کیمچی و روی میز پلاستیکی کنار آتیش گذاشت و گفت:
—چون خیلی ادا و اطوار داره!!!
کیونگسو با شیطنت خاصی بدون اینکه چشم از ماهی ها برداره گفت:
+نخیر...چون از دستپخت من تعریف میکنه اینجوری میکنی!
چانیول با شنیدن این حرف بلند خندید و گفت:
—واسه خودت چی داری میگی؟؟؟
کیونگسو خیلی جدی گفت:
+همون که شنیدی!!!
چانیول کنارش ایستاد و چوب ماهی ها رو از دستش گرفت و گفت:
—اصلا هم اینجوری نیست!!!اینقدر واسه خودت داستان درست نکن...
کیونگسو دست به سینه ایستاد و مصرانه پاشو تو یک کفش کرد و گفت:
+پس بگو دلیلش چیه؟؟
چانیول هوفی کشید و سکوت کرد...با تمام وجودش میخواست به کیونگسو بگه که دلیل واقعی ناراحتیش چیه...
میخواست بهش بگه دیگه نمیتونه اونو دور از خودش ببینه یا حتی تصور کنه...اینکه صبح ها به امید دیدن خنده های قلبیش از خواب بیدار میشه و تو آشپزخونه با آرامش کار میکنه...میخواست بگه زندگیشو در این مدت کوتاه زیر و رو کرده...دلش میخواست داد بزنه که دیگه نمیتونه به همون روال خسته کننده قبلی برگرده...
در عوض تمام حرفایی که مثل بغض سرکشی در گلوش خونه کرده بود، خندید و گفت:
—نمیخوام آشپزهای با استعدادمو با خودشون ببرن و ازشون سو استفاده کنن!!
کیونگسو با مهربونی جلو اومد و گفت:
+اصلا اینطور نبود سرآشپز...اون فقط چند تا سوال پرسید که چه غذاهایی میشه با ماهی شاخدار درست کرد...منم بهش توضیح دادم...
چانیول ماهی ها رو در ظرف یک بار مصرف سفید گذاشت و سکوت کرد...
کیونگسو دلجویانه دستشو به بازوی چانیول گرفت و با صدایی که آشوب دل چانیول رو صد برابر میکرد گفت:
+باور کن بیشتر از این نبوده!!
چانیول بسمتش برگشت و به چهره زیبای کیونگسو نگاه کرد...مگه میتونست حرفشو باور نکنه؟!!لبخندی زد و متقابلا دستشو روی شونه اون گذاشت و گفت:
—میدونم...من همیشه بهت اعتماد دارم...
کیونگسو در جواب خندید و دندون های سفیدشو به رخ دل دیوونه چانیول کشید...
چانیول نگاهشو از سیاهی بی انتهای چشمان کیونگسو گرفت و به ماهی های روی میز اشاره کرد و با شیطنت گفت:
—به جای این حرفا بیا صبحونه بخوریم که مردم از گرسنگی!!
اینو گفت و یکی از چوب ها رو دست کیونگسو داد...کیونگسو مقداری سس روی ماهی ریخت و اونو به دندون کشید..چشماشو بست و اومممم بلندی گفت و لب زد:
+معرکس سرآشپز!!!
چانیول به ابراز علاقه های ساده و کیوت همیشگیش خندید و خودشم یک چوب برداشت و آغشته به سس کرد و داخل دهانش گذاشت...
صدای بافت ترد ماهی که زیر دهانش خرد میشدن با صدای خنده ریز کیونگسو، باعث شد چشماشو از خوشحالی ببنده...
طعم تند سس، وجود ملتهبشو، بیشتر به آتیش میکشید ... چانیول این سوختن رو دوست داشت اما سخت بود تحمل بار عشقی که هر لحظه بیشتر وجودشو در بر میگرفت...
چانیول ماشینشو در طبقه اول پارکینگ طبقاتی پارک کرد...
نگاهی به کیونگسو انداخت و گفت:
—به بچه ها بگو بیان و خریدها رو ببرن
کیونگسو همونطور که از ماشین پیاده میشد ، گفت:
+ تا من برم و صداشون کنم، کلی طول میکشه...بیا با هم میبریمشون..
چانیول کمربندشو باز کرد و غرغرکنان گفت:
—یه دفعه شد تو به حرف من گوش کنی؟!!
کیونگسو ریز خندید و چیزی نگفت...چانیول که پیاده شد ، از صندلی عقب، تمام کیسه های خرید رو به کیونگسو داد و گفت:
—حالا که میخوای خودت ببریشون مشکلی نیست آشپز دو!!
کیونگسو که دستش سنگین شده بود، برای اینکه تو بحثشون کم نیاره گفت:
+خیلی خب...من خودم میارمشون به کمک هیچکس هم احتیاج ندارم!!!
اینو گفت و با قدم های آهسته از چانیول دور شد...چانیول از صندلی عقب، کیفشو روی دوشش انداخت و همونطور که دکمه دزدگیر ماشین رو میزد با صدای نسبتا بلندی گفت:
—ببینم مطمئنی؟!!!
کیونگسو بخاطر سنگین بودن بار تو دستش، تلو تلو میخورد اما بدون اینکه برگرده، با لجبازی لب زد:
+ بله مطمئنم!!
چانیول تک خنده ای کرد و به سمتش رفت و درحالیکه چند تا کیسه از ماهی ها رو از دستاش میگرفت گفت:
—لازم نکرده قهرمان بازی در بیاری!! من تو آشپزخونه بهت احتیاج دارم!!
کیسه ها رو بین خودشون تقسیم کردن و از پارکینگ بیرون اومدن و بطرف رستوران حرکت کردن...
وقتی وارد آشپزخونه شدن، مین جو با دیدنشون بطرفشون رفت و همونطور که کیسه ها رو از دست چانیول میگرفت، گفت:
~~منو صدا میکردین تا بیام کمکتون سرآشپز!!
چانیول با لحن مسخره ای گفت:
—راستش آشپز دو خیلی اصرار داشت بهم کمک کنه...
نگاه موذیانه ای حواله چهره متعجب کیونگسو کرد و ادامه داد:
—اون یه قهرمانه!!!
کیونگسو که تازه متوجه کنایه چانیول شده بود، میخواست ضربه جانانه ای بهش وارد کنه...اما با دیدن موقعیت نامناسبشون، تصمیم گرفت این کار رو به وقت دیگه ای موکول کنه...
در عوض نیشخندی زد و در جواب گفت:
+شما لطف دارین سرآشپز!!
چانیول با لحن جدی همیشگیش، رو به مین جو گفت:
—شاه ماهی ها رو درست پاکشون کن...بعد ازینکه تیکه شون کردی بذارشون تو فریزر دم دستی
مین جو نگاهشو به کیسه ها دوخت و با لحن کنجکاوی گفت:
~~میخواین برای غذای امروز ازشون استفاده کنین؟
چانیول سرشو به تایید تکون داد و گفت:
—درسته...غذای اصلی منو خوراک شاه ماهی کباب شده هست
مین جو تعظیم کوتاهی کرد و به طرف سکوی مخالف آشپزخانه رفت تا ماهی ها رو بشوره...
کیونگسو رد حرکت مین جو رو دنبال کرد و با چشمان گرد شده رو به چانیول گفت:
+نگفته بودین میخواین غذای منو رو عوض کنین سرآشپز!!
چانیول چشماشو تو کاسه چرخوند و با انگشتش ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
—بخاطر اینکه نپرسیدی پابو!!
کیونگسو بخاطر درد ناگهانی که حواله صورتش شد، اخماش تو هم رفت و بااعتراض گفت:
+مجبورین اینقدرمحکم بزنین؟؟
چانیول ابروهاشو بالا داد و ضربه سریع و محکم دیگه دقیقا به همون نقطه زد و گفت:
—بله مجبورم!!!
کیونگسو دستشو روی محل درد گذاشت و نالید:
+اما سرآشپز...این منصفانه نیست!!
چانیول جدی و با لحن حق به جانبی گفت:
—کار غیرمنصفانه اینه که تو هنوز اینجا وایسادی و آماده نشدی!!!
کیونگسو هوفی کشید و باعث شد موهای جلوش، روی پیشونیش پخش بشه...کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
+ما تازه رسیدیم...خودت که دیدی!!!
چانیول به کیوتی بیش از حدش خندید و همونطور که بطرف درب خروجی آشپزخونه رفت و گفت:
—بدو سریع لباساتو عوض کن آقای دو...خیلی کار داریم!!
کیونگسو دستشو به کمر گرفت و رفتن چانیول رو تماشا کرد...مین جو ماهی های شسته شده رو تو آبکش گذاشت و برای اینکه یه کم اذیتش کنه گفت:
~~به نفعته زودتر آماده بشی!!وگرنه عواقبش پای خودته هاااا..
کیونگسو دوباره به درب خروجی نگاه کرد و از تصور قیافه جدی و نمکین چانیول خندید و به سمت رختکن آشپزها حرکت کرد...
بعد از تعویض لباس هاش، همونطور که پیشبندشو میبست، متوجه ورود کسی به داخل رختکن شد...سرشو بالا گرفت و یونگ رو دید که داخل رختکن شد...
برای اینکه باهاش چشم تو چشم نشه ، سلام مختصری کرد و بلافاصله در لاکرشو بست و از کنارش رد شد و به سمت درب حرکت کرد...
اما یونگ بطرفش برگشت و دستشو به سمت خودش کشید...
کیونگسو اخماش تو هم رفت و گفت:
+چیه؟؟؟
یونگ پوزخندی زد و گفت:
••ببینم تو آشپزخونه بهت خوش میگذره؟؟؟
کیونگسو با گیجی نگاهی بهش انداخت و گفت:
+منظورت چیه؟؟
یونگ فشار دستشو رو بازوش زیادتر کرد و گفت:
••همین که سرآشپز خیلی تحویلت میگیره!!
کیونگسو سعی کرد دستشو بکشه، پوزخندی زد و گفت:
+چی داری میگی؟!!!
یونگ کمی صورتشو نزدیک کرد و گفت:
••بگو ببینم!! تو چه رابطه ای با سرآشپز داری!!
کمی مکث کرد و در گوشش زمزمه کرد:
••من چند بار دیدمتون که با هم میرین خرید و با هم میاین سرکار...میگین و میخندین...ببینم نکنه...
کیونگسو دستشو به شدت کشید و با عصبانیت لب زد:
+بسه دیگه...خسته نشدی از بس حرفای بی ربط زدی؟؟ چه نتیجه ای میخوای بگیری؟؟
یونگ لبخند کجی تحویلش داد و گفت:
••اینکه تو لایق اینجا نیستی...خودتم میدونی!!!
کیونگسو از نیش و کنایه حرفای یونگ، خودشو نباخت و با لحن جدی لب زد:
+اعضای آشپزخونه که چیز دیگه میگن!!
یونگ شانه هاشو بالا انداخت و گفت:
••اونا هم اشتباه میکنن!!گول تو رو خوردن!!
کیونگسو با لحن موذیانه ای لب زد:
+چطوره جلوی همه مسابقه بذاریم...من و تو...اونوقت معلوم میشه کی برنده میشه و لایق اینجا موندنه!!
یونگ نگاهی به چشمان براق و مصمم کیونگسو انداخت و گفت:
••بدم نمیاد جلوی همه لهت کنم جوجه ظرفشور!!
کیونگسو پوزخندی زد و همونطور که ازش فاصله میگرفت گفت:
+اگه هرکدوم ما تو مسابقه باخت ، باید وسایلشو جمع کنه و از این رستوران بره...
نگاهی به سرتا پای یونگ انداخت و ادامه داد:
+چون موندن اینجا لیاقت میخواد
اینو گفت و از رختکن بیرون اومد...خودش هم باورش نمیشد که تا این حد شجاع و بی پروا مقابل یونگ صحبت کرده باشه...
از زمانی که با چانیول آشنا شده بود، روحیاتش تا حد زیادی تغییر کرده بود و اعتماد بنفس بیشتری در صحبت کردن و حتی آشپزی داشت..قبول داشت که با گذاشتن این شرط با یونگ، ریسک بزرگی کرده ، اما دلش نمیخواست شغلی که با هزار سختی و مشکل به دستش آورده، به خاطر حرف های بیهوده و الکی یونگ از دست بده...
با وجود اینکه گاردش کاملا مقابل چانیول پایین اومده بود،از طرف دیگه ،حضور چانیول کنارش، باعث قدرتمند شدن و اعتماد به نفس بالاش جلوی دیگران میشد و این حس معرکه ای بهش میداد...
با قدم های محکم به طرف آشپزخانه حرکت کرد...مین جو کنار روشویی مشغول پاک کردن ماهی ها بود و زیر لب آهنگی زمزمه میکرد...
کیونگسو لبخندی روی لب هاش اومد و همونطور که بطرف انبار حرکت میکرد گفت:
+چی داری میخونی ؟؟
مین جو خندید و درحالیکه محتویات شکم ماهی رو خالی میکرد گفت:
~~آهنگ* ...
کیونگسو اشاره ای به ماهی ها کرد و گفت:
+در این وضعیت که داری دل و روده خالی میکنی، آهنگ رمانتیک میخونی؟؟؟
مین جو چاقوشو بالا برد و چشمکی زد و گفت:
~~همینش قشنگه...تضادشو دوست دارم
کیونگسو لبخندش عمیق تر شد و وارد انبار غذا شد...وسایل درست کردن ترشی رو از قفسه های مختلف بیرون آورد و کاسه خالی مسی گوشه انبار رو برداشت و همونجا مشغول ترشی درست کردن شد...
*******
چانیول با صدای در سرشو از کاغذ ها بلند کرد و با صدای رسایی گفت:
—بفرمایید...
درب اتاق باز شد و جهوا به همراه خاله هان داخل شدن...
چانیول از صندلی پشت میزش بلند شد و همونطور که به سمتشون میومد با تعجب گفت:
—خیلی خوش اومدین...
جهوا نگاهی به دیوار های طوسی رنگ اتاقش انداخت و رو به خاله هان گفت:
#خوبه که گاهی به اتاق سرآشپز سر بزنیم!!!
خاله هان خندید و با سر حرفشو تایید کرد...
چانیول با لبخند اشاره کرد تا روی صندلی بنشینن...بعد خودش کنار خاله هان نشست و دستشو روی زانوی خاله گذاشت و گفت:
—خیلی خوب کاری کردین که اومدین...
جهوا پاشو رو پاش انداخت و گفت:
#ترجیح دادیم خودمون بیایم چون مطلبی هست که باید زودتر باهات درمیون میذاشتیم
چانیول با کنجکاوی ابروهاشو بالا برد و منتظر شد...
جهوا دستاشو میون هم قلاب کرد و گفت:
#دیروز یکی از همکارام باهام تماس گرفت و تمام رستوران رو برای فردا رزرو کرد
چانیول با تعجبی که نمیتونست مخفی کنه گفت:
—کل رستوران؟؟؟مراسم خاصی میخوان برگزار کنن؟؟
اینبار خاله هان پیشقدم شد و گفت:
**دلیل اینکه کل رستوران رو رزرو کردن بخاطر اینه که مشتری که میخواد بیاد، یه کم با بقیه مردم عادی فرق میکنه...
چانیول به صندلی تکیه داد و به شوخی گفت:
—نکنه یه موجود عجیب غریب مردم گریزه؟!!!
جهوا خندید و گفت:
#خیلی پیاز داغشو زیاد نکن سرآشپز!!!
چانیول دستشو زیر چونش برد و گفت:
—اینجوری که شما تعریف کردین فقط همین به ذهنم رسید!!
خاله هان کمی خودشو جلو کشید و گفت:
**به این تند و تیزی نیست...اما میشه گفت اون یه شخص عالی مرتبس...
چانیول سکوت کرد و کنجکاوانه منتظر ادامه حرفاشون شد...جهوا با لحن جدی که اصلا با چند ثانیه پیشش شبیه نبود گفت:
#رستوران ما توسط پسر سفیر تایلند رزرو شده!!
چانیول سوتی کشید و گفت:
—نمیدونستم رستورانمون اینقدر مهمه که یه سفیر دیگه بیاد و همه میزهاشو رزرو کنه!!
جهوا لبخند کمرنگی زد و گفت:
#چون این برای بار دوم این اتفاق میوفته، باید به بهترین شکل همه چیز سر جای خودش باشه...
چانیول سرشو خاروند و گفت:
—حالا مهمونامون کی میخوان تشریف بیارن؟
خاله هان گفت:
**فردا شب..
چانیول از جاش پرید و معترض گفت:
—اون وقت الان دارین اینو به من میگین؟!!!
جهوا بلافاصله به دنبالش از مبل بلند شد و گفت:
#منم نیم ساعته فهمیدم و با خانم هان اومدیم تا بهت خبر بدیم
چانیول هوفی کشید و عصبی در اتاق شروع به راه رفتن کرد و گفت:
—وقتمون خیلی کمه...
جهوا با لحن دلجویانه ای گفت:
#لازم نیست استرس داشته باشی...فکر کن اینا هم یه مشتری معمولی هستن..
چانیول دستشو بالا آورد و گفت:
—نمیتونم اینجوری فکر کنم؟؟؟ برای من مهمونا مهم نیستن...برای مراسم مهمی که فردا برگزار میشه وقتمون کمه!!!من هنوز غذاهامو انتخاب نکردم!!
خاله هان گفت:
**نگران نباش چانیول...تو از پسش برمیای...
چانیول بطرف میزش برگشت و تخته مشکی همیشگیشو برداشت و گفت:
—باید موجودی مواد غذایی رو بررسی کنم...
اینو گفت و خودکار تو دستش رو روبه روی جهوا گرفت و گفت:
—غذای خاصی برای پذیرایی پیشنهاد دادن؟
جهوا به فکر فرو رفت و گفت:
#نه...اما ظاهرا میخوان یه مراسم تولد بگیرن...
چانیول تند تند حرفای جهوا رو یادداشت کرد و گفت:
—حتما کلی هم مهمون خارجی دارن!!
خاله هان با اطمینان سرشو تکون داد و گفت:
**شک نکن..
چانیول رو به خاله هان گفت:
—حدودا چند نفر میشن؟
خاله کمی فکر کرد و گفت:
**۱۰نفر
چانیول چشماشو بست و با لحن عصبی گفت:
—کارمون سخت شد...
جهوا با تعجب گفت:
#تعداد مهمونا که کمه!!
چانیول چشماشو باز کرد و مشغول نوشتن شد...همونطور که داشت مینوشت گفت:
—هیچی سخت تر از پذیرایی و سرو غذا برای مهمونی های خصوصی نیست...چون تمام مهمونا گلچین شده هستن
و چون رستوران درجه یک شما رو انتخاب کردن مشخصه که نسبت به غذا سخت گیر هستن...
جهوا نفس عمیقی کشید و گفت:
#راستش...
چانیول بطرفش برگشت و منتظر موند...
جهوا بعد از کمی دست دست کردن گفت:
#من شنیدم کیم مینجون هم جزو مهموناست
چانیول با عصبانیتی که تعجب چاشنیش بود، گفت:
—چی؟؟؟اون لعنتی بین مهمونای پسر سفیر چی کار میکنه؟؟
خاله هان لبخندی زد و گفت:
**خیلی سختش نکن چانیول!!
چانیول نهایت سعیشو کرد تا به اعصابش مسلط باشه ...
نگاه تیزی به تابلوی پشت سر خاله هان انداخت و گفت:
—دفعه آخر اون با مقاله بیخودش، آبروی رستورانمون رو برد!!
کمی فکر کرد و در ادامه جهوا رومخاطب قرار داد و گفت:
—مطمئنی توطئه ای در کار نیست؟!!!
جهوا از این هول شدن چانیول خندید و نزدیکش اومد و شانه هاشو گرفت و گفت:
# آروم باش سرآشپز من!!
چانیول نگاهی به چشمای همیشه خونسرد جهوا انداخت و سکوت کرد...
جهوا در ادامه گفت:
#تو میتونی!!!فقط با آشپزهات در مورد غذا مشورت کن و زودتر به نتیجه برس...زیاد وقت نداری!!
چانیول نگاهی به ساعتش انداخت و کلافه لب زد:
—همین الانشم دیر کردیم...
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت...با سرعت در راهرو به سمت آشپزخانه حرکت کرد...دلشوره ای به دلش افتاد و اونو به چند ماه گذشته پرتاب کرد .... چه خودش میخواست و چه نمیخواست ،نمیتونست در برابر اون موجود چندش آور خوددار باشه..
وارد آشپزخونه که شد بجز مین جو کس دیگه ای حاضر نبود...
با صدای بلندی اونو مخاطب قرار داد و گفت:
—مینجویااااا...
مین جو سرشو بلند کرد و با دیدن چانیول گفت:
~~بله سرآشپز؟؟؟
چانیول با صدای نسبتا بلند و محکمی گفت:
—بقیه کجان؟؟
مین جو با پشت دستش، سرشو خاروند و گفت:
~~هنوز نیومدن..من ندیدمشون...اما کیونگسو هست و تو انباره...
چانیول تخته مشکی رو به دست مخالفش داد و گفت:
—به کارت برس...
اینو گفت و بطرف انبار حرکت کرد...پشت در ایستاد...
از پنجره گرد درب فلزی انبار میتونست اونو ببینه که دوزانو روی زمین نشسته و پشتش به دره و مشغول خرد کردن خیاره...
در رو باز کرد و داخل شد...کیونگسو با صدای در چرخید و با دیدن چانیول بلند شد...
بخاطر زیاد نشستن، پاهاش خشک شده بودن و ایستادن باعث شد تا صورتش از درد، تو هم بره...
چانیول به چهار پایه کوچک گوشه در اشاره کرد و گفت:
—تو باید بشینی...اینجوری پاهات اذیت میشن...
کیونگسو همونطور که زانوشو میمالید گفت:
+چیزی نیست...خوبم...
چانیول جلوتر اومد و نیم نگاهی بهش انداخت ...
موهاشو به هم ریخت و گفت:
—ای پسره لجباز...اگه پاهات درد بگیرن و نتونی درست کار کنی، تنبیهت میکنم!!
کیونگسو خندید و با حاضر جوابی گفت:
+نگران من نباش سرآشپز!!!
چانیول نگاهشو به قفسه سبزیجات کنار کیونگسو داد و برای اینکه رفتارش خیلی تابلو به نظر نرسه گفت:
—من نگران همه بچه های آشپزخونم...فقط تو نیستی!!!
کیونگسو چاقو رو بین دستشو چرخوند و با حالت شوخی گفت:
+بله بله...شما بهترین سرآشپزی هستین که دنیا به خودش دیده!!!
چانیول ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
—الان منو مسخره کردی؟!!!
کیونگسو سعی کرد جلوی خندشو بگیره...لپ هاشو باد کرد و گفت:
+نخیر...
چانیول چشماشو ریز کرد و گفت:
—چرااا...کردی!!!
کیونگسو شانه هاشو بالا انداخت و همونطور که دوزانو روی زمین مینشست گفت:
+اگه به حرف من شک داری به خودت ربط داره نه من!!!
چانیول دست به کمرش زد و گفت:
—منظورت چیه؟؟؟
کیونگسو سرکه رو روی خیارها ریخت و گفت:
+همین که پارک چانیول بهترین سرآشپزه دنیاس!
چانیول با تخته تو دستش ضربه ای آروم به سر کیونگسو زد و گفت:
—اینکه من بهترینم، توش اصلا حرفی نیست...
کیونگسو خندید و کاسه مسی پر از ترشی رو در کنار انبار گذاشت و گفت:
+دیدی؟ پس مسخره نکردم!!
چانیول هوفی کشید و با دیدن کیونگسو که پاشو میمالید گفت:
—زود باش برو تو آشپزخونه تا بیشتر ازین به خودت صدمه نزدی!!
کیونگسو اخماش تو هم رفت و گفت:
+یاااا...صدمه کجا بود؟!!!خیلی هم خوبم
چانیول لبخندی زد و ازش فاصله گرفت..درحالیکه تخته به دست بود، هر قفسه رو به دقت بررسی میکرد و یادداشت میکرد که چه چیزی کمه...
کیونگسو با کنجکاوی پشتش ایستاد و سرشو جلو آورد و همونطور که کاغذ روی تخته رو میدید گفت:
+هیچوقت اول صبح انبارگردانی نمیکردی!!
چانیول بدون اینکه مسیر نگاهشو تغییر بده گفت:
—ایندفعه خاصه!!
کیونگسو به نیم رخ چانیول خیره شد و گفت:
+چرا؟؟؟
چانیول با وجود اینکه بهش نگاه نمیکرد اما بیشتر از این نمیتونست مقابل گرمای نگاه مستقیم کیونگسو دووم بیاره برگشت و گفت:
—چون یه مهمون ناخونده داریم!!
کیونگسو کمی ازش فاصله گرفت...با لحن گیجی پرسید:
+کی؟؟
چانیول برگشت و با شیطنتی که تو صداش موج میزد گفت:
—کسی که فکرشم نمیکنی...
کیونگسو عینکشو روی صورتش تنظیم کرد و دوباره پرسید:
+گفتم کی؟؟؟؟
چانیول دوباره به سمت قفسه ها برگشت و گفت:
—میگم سر فرصت...فعلا برو به مین جو کمک کن...
کیونگسو نفسشو صدادار خارج کرد و با حرص گفت:
+خیلی چیز مهمی هم نیست که بخوام بدونم!!!
چانیول اذیت کردن کیونگسو رو دوست داشت...میدونست وقتی حرص میخوره، چهرش با نمک تر میشه...
با صدای بلند خندید و گفت:
—از صدات معلومه که نمیخوای بدونی!!
کیونگسو هنوز این حرفشو هضم نکرده بود که چانیول ادامه داد:
—نکنه دوباره گونه هات قرمز شده!؟؟
کیونگسو بلافاصله دستشو روی صورتش گذاشت و گفت:
+معلومه چی داری میگی؟!!!
چانیول که حالا سر قفسه های میوه ها بود،بدون اینکه برگرده گفت:
—من از همینجام میتونم حس کنم که گونه هات قرمز شدن!!
کیونگسو که از فرط خجالت در مرز آب شدن بود گفت:
+اصلا نمیخواد بگی!!من میرم به مین جو کمک کنم...موندن اینجا بی فایدس!!
اینو گفت و به سرعت از انبار خارج شد اما صدای خنده چانیول هنوز به گوشش میرسید...چقدر راحت میتونست قلبشو به تپش بندازه و تو وجودش طوفان به پا کنه...
موهاشو کنار زد و همین که از انبار خارج شد، با صدای آشنایی که از آستانه در آشپزخونه میومد و اونو صدا میکرد، سرشو با کنجکاوی کج کرد...لویی رو دید که دست به کمر ایستاده و نگاهش میکنه...
چشماش تا آخرین درجه درشت شد و تازه فهمید پسر رو به روش همون لوووی دوست داشتنی خودشه...
اونقدر دلش براش تنگ شده بود که بدون توجه بسمتش دوید و اونو بغل کرد...همونطوری که فشارش میداد گفت:
+لووووو...اینجا چی کار میکنی؟؟؟
لویی همونطور که لبخند جذابی گوشه لباش جا خوش کرده بود، دستشو پشتش کشید گفت:
=دلم برای چشم درشتم تنگ شده بود...
کیونگسو خندید و در گوشش گفت:
+خیلی خوب کاری کردی که اومدی...منم دلم برات تنگ شده بود
مین جو با ابروهای بالا انداخته بهشون نزدیک شد و به شوخی گفت:
~~ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدین؟!!!
لویی درحالیکه اونو تو بغلش نگه داشته بود گفت:
=خیلیییی...
مین جو نگاهی به جفتشون کرد و رو به لویی گفت:
~~حالت چطوره پسر؟
کیونگسو خودشو از بغل لویی بیرون آورد و نگاه مهربونی تحویلش داد...
لویی هم نفس عمیقی کشید و همونطور که کلاهشو از سرش برمیداشت گفت:
=خوووبم...
کیونگسو دستشو روی بازوش گذاشت و گفت:
+خاله میدونه اومدی؟
لویی با خنده سرشو به تایید تکون داد و گفت:
=خودش منو احضار کرده!!!معلومه که میدونه!!
کیونگسو چشماشو درشت کرد و گفت:
+واسه چی؟؟
لویی کلاه تو دستشو چرخوند و گفت:
=بخاطر مهمونی فردا دیگه!!
کیونگسو و مین جو با تعجب به هم نگاه کردن و معلوم بود اصلا در جریان اتفاقات اخیر نیستن...
لویی نیشخندی زد و گفت:
=مثل اینکه بدجوری از مرحله پرتین!!!
کیونگسو با گیجی نگاهش کرد و گفت:
+کسی به من چیزی نگفته...
—چون صبر کرده بودم، همه آشپزها جمع بشن بعد بگم!!
هرسه تاشون با صدای چانیول که بطرفشون میومد برگشتن...
چانیول تخته شاسی رو پشتش قرار داده بود و با لبخند رو به لویی گفت:
—چطوری بچه پررو؟!!!
لویی بطرفش رفت و باد از تعظیم کامل ، با خنده گفت:
=خوبم سرآشپز!!
چانیول جلو رفت و بغلش کرد و گفت:
—خوشحالم میبینمت پسر
لویی ازش فاصله گرفت و دستاشو به نشونه احترام کنار هم قرار داد و گفت:
=اومدم در خدمتتون باشم
چانیول سرشو خاروند و با تعجب گفت:
—از امروز؟؟؟
لویی اوهومی گفت و اینبار دستاشو از پشت به هم قلاب کرد و لب زد:
=خاله بیست دقیقه پیش بهم زنگ زد و ماجرا رو تعریف کرد...منم اومدم پیشتون...
چانیول تکخندی زد و گفت:
—خوشم میاد خاله همیشه فکر همه جا رو میکنه!!
کیونگسو دستشو به کمرش زد و طلبکارانه گفت:
+یکی هم ما رو هم در جریان بذاره بد نیست!!
مین جو به تبعیت ازش سرشو تکون داد و گفت:
~~راست میگه سرآشپز...مراسم خاصی دارین که لویی به عنوان کمک اومده پیشمون؟
چانیول صداشو صاف کرد و همونطور که نزدیکش میشد، گوششو پیچوند و گفت:
—بجای بلبل زبونی برو ببین از بچه ها کی اومده..
مین جو از درد اخی گفت و گوشش رو که تو دست چانیول بود گرفت و گفت:
~~چشم...اخخ...سرآشپز...
چانیول گوشش رو ول کرد و مین جو مثل فرفره از جلو چشمشون از آشپزخانه بیرون دوید...
کیونگسو هوفی کشید و با اخمی که تو صورتش نمایان بود گفت:
+مجبورین اینجوری بزنینیش سرآشپز؟؟؟
چانیول هوفی کشید و ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
—بله مجبورم!!!
اینو گفت و به لویی که با چشمای درشت نگاهشون میکرد گفت:
—از رختکن کارکنا لباس بردار و بپوش...آماده که شدی بیا آشپزخونه
لویی چشمی گفت و آشپزخونه رو بسرعت ترک کرد...
چانیول نیم نگاهی به کیونگسو که کماکان مشغول مالیدن پیشونیش بود انداخت و گفت:
—هی تو...
کیونگسو دستشو پایین آورد و نگاهش کرد و گفت:
+من؟؟؟
چانیول همونطور که تخته شاسی تو دستش بود، دست به سینه جلوش ایستاد و نگاه عمیقی به چشمان درشت و زیباش انداخت و گفت:
—میخوام تو نوشتن منوی غذای فردا کمکم کنی!!
کیونگسو چشماش به درشت ترین حالت ممکن در اومد و گفت:
+بله؟
چانیول تخته مشکی رنگ رو دستش داد و گفت:
—لیست موادی که کسری داریم اینه...
اشاره ای به کاغذ روش کرد و ادامه داد:
—خوب گوش کن کیونگسو...مهمونای فردا خیلی خیلی اشخاص مهمی هستن... پسر سفیر تایلند و همراهانش میخوان بیان... یه مراسم تولد دارن که میخوان تو رستوران ما برگزارش کنن
صورتشو نزدیکتر برد و در ادامه گفت:
—میخوام بهترین انتخاباتو برام بنویسی و بیاری...هرچیزی که فکر میکنی میتونه انتخاب خیره کننده ای باشه و مشتری ها رو به هوس غذا خوردن بندازه...
کیونگسو نگاه گذرایی به لیست انداخت و بدون اینکه نگاهشو از کاغذ بگیره گفت:
+چقدر جای مانور دارم؟؟
چانیول موهاشو به هم ریخت و گفت:
—تا دلت بخواد...
کیونگسو سرشو بلند کرد و لبخندی زد و گفت:
+تا کی وقت دارم؟؟
چانیول تخته رو ازش قاپید و گفت:
—تا آخر وقت نهار...
کیونگسو دستاشو داخل جیب پیشبندش فرو برد و گفت:
+این زمان خیلی کمه!!!
چانیول نیشخندی زد و به سرش اشاره کرد و گفت:
—از مغز متفکرت کمک بگیر آقای عصبانی کیوت!!
اینو گفت و بهش چشمکی زد و از آشپزخونه خارج شد...
کیونگسو با شیطنت نگاهی به اطراف انداخت و با ذوقی که کم کم تو وجودش شکل میگرفت،دستاشو به هم زد و گفت:
+بزن بریم...یه چالش دیگه!!
کیونگسو از اینکه هر روز با یک اتفاق جدید رو به رو میشد، خیلی خوشحال و راضی به نظر میرسید...
میدونست که تمام چالش ها به تجربه هاش اضافه میکنه و میتونه اونو به یک آشپز حرفه ای تبدیل کنه که همیشه آرزوشو داشت...
از طرف دیگه، لذت کنار چانیول بودن، براش این خوشحالی و اشتیاق رو چند برابر میکرد...
از این حس خوبی که در وجودش بوجود اومده بود، لبخندی زد و از جیب پیشبندش، دفترچه یادداشتشو رو دراورد و مشغول نوشتن لیست غذاها شد...
YOU ARE READING
April lucky coin
Romanceاگه بخوای روابط انسانها رو مثل کتاب آشپزی در نظر بگیری..باید به خیلی موارد دقت داشته باشی تو میتونی روابطت با مردم رو مثل دستور العمل های کتاب پیش ببری...محبت و علاقه ،مثل ادویه برای غذا، میتونن شیرینی خاصی به روابط بدن... گاهی با اضافه کردن کمی...