یک شاگرد جدید

148 37 34
                                    


سهون نفسش رو تو سینه ش حبس کرده بود، خیلی استرس داشت. نه اینکه از جواب امتحانش مطمئن نباشه چون اون توی این مدت به لطف عمه جیسو بیشتر از تمام دوران تحصیلش درس خونده بود؛ ولی در هر صورت با یادآوری گیر دادنهای عمه ش نمیتونست مانع اضطرابش بشه. کافی بود بدشانسی بیاره و انتظارات اون رو برآورده نکنه و اون وقت باید با تمام وقت آزادی که داشت خداحافظی میکرد و احتمالا مجبور میشد که دوره های کسل کننده (چگونه دانش آموز موفقی باشم؛ با مدیریت عمه جیسو) رو بگذرونه، حتی تصورشم وحشتناک بود.

آقای کیم داشت برگه لی گوکیونگ رو بهش میداد و طبق معمول اخم کرده بود، چون نمره های گوکیونگ هیچ وقت تعریفی نداشت. بلاخره با یه لبخند به سمت سهون اومد و برگه ش رو بهش داد. لبخند آقای کیم باعث دلگرمیش شد، وقتی به برگه اش نگاه کرد؛ حاضر بود قسم بخوره هیچ وقت تو زندگیش بخاطر یه نمره اینقد خوشحال نشده، اون (اِی) گرفته بود و این عالی بود. با این نمره میتونست عمه ش رو حسابی خوشحال کنه و شاید ازش جایزه بگیره؛ مثلا اینکه بتونه کمی از تایمش رو برای وقت گذروندن های شخصیش داشته باشه. احتمالا با این موضوع موافقت میکرد.

تایم استراحت بود و سهون طبق معمول روی گوشه ترین نیمکت مدرسه کنار لانگ نشسته بود، لانگ بلندترین و قدیمی ترین درخت کاج مدرسه بود که احتمالا بیشتر از پنجاه سال سن داشت. سهون اسم گذاشتن روی چیزایی که براش جذاب بودن رو دوست داشت، اون حتی روی کتابخونه ی بزرگی که هفته ی پیش تو اون خونه ی مرموز دیده بود هم اسم گذاشته بود؛ دالان اسرار.

سهون بیشتر تایم های استراحتش رو روی همین نیمکت خلوت میکرد و کتاب میخوند. و چون از ساختمان مدرسه و حتی سالن ورزشی و سلف غذاخوری دور بود؛ کمتر کسی اون دور و اطراف پیداش میشد، و خب راستش حضور سهون هم یکی از دلایلش بود. از نظر بقیه سهون آدم عجیبی بود که بهتر بود زیاد سر راهش سبز نشن، همه خوب یادشون بود که وقتی سهون فقط یه سال اولی بود چطور سال بالایی که برای زور گفتن و اذیت کردن یکی از همکلاسیاش صداش رو بالا برده بود رو با گفتن شرم آورترین رازش جلو بقیه که خدا می دونه سهون از کجا میدونست؛ سکه ی یه پول کرده بود و باعث شده بود همه بهش بخندن. حتی وقتی بعدا همون سال بالایی با چندتا از نوچه هاش برای تلافی کار سهون اومده بود؛ فقط یه دست شکسته و چند جای کبودی نسیبش شده بود و البته که از طرف مدیر هم بازخواست شده بود چون اونا میدونستن منطقی نیست سهون که یکی از بهترین دانش آموزای مدرسه ست بخواد بی دلیل با شرترین شاگرد اونجا دعوا کنه. سهون زیادی باهوش بود و فقط با یه نگاه میتونست خیلی چیزا رو درمورد هر کسی بفهمه؛ بخاطر همینم بود که پدرش بهش میگفت شرلوک هلمز.

وقتی تایم استراحت تموم شد و برگشت کلاس؛ لیسا سریع به سمتش اومد و سهون چشماشو تو حدقه چرخوند، لیسا تنها کسی بود با سهون حرف میزد همه سهون رو یه نابغه ی نچسب میدونستن که سردی نگاهش تا مغز استخونت رو میسوزونه و خب همه اینو رو هم میدونستن که سهون تنهایی رو ترجیح میده پس بخاطر خودشون هم که شده بهتره اونو به حال خودش بذارن. انگار تنها کسی که ازش حساب نمیبرد لیسا بود و صد البته عمه ش هم همینطور، که هربار سهون رو مجبور به انجام کارهایی میکرد که خودش میخواست.

NaturpireWhere stories live. Discover now