فرشته ی کوچک خود را بیشتر به سمت پایین سوق داد تا بهتر آن فضای رویایی را ببیند
-نرو جلوتر میافتی!!
-حواسم هست هیونی..
بی توجه زمزمه کرد و بیشتر از قبل خم شد و آه از نهاد فرشته ی دیگر بلند شد
-هانییی اومدنددد!!
بالاخره از صحنه ی پایین ابر دل کند و به فرشته های بزرگ و با شکوهی که به سمتشان می آمدند نگاه کرد
+یعنی بال های منم همینقدر بزرگ و خوشگل میشه+
با خود فکر کرد و همونطور که انگشت اشاره اش را به دهان می مکید نزدیک تر از همه خود را جلو کشید
-فرشته های من امروز روز اول تونه مگه نه؟!!
یکی یکی سر تکون دادن و به زن مهربان جلو رویشان که شگفتانه زیبا بود نگاهی شرمگین انداختند
-فکر کنم بعضی هاتون نتونستید کنجکاوی هاتون رو کنترل کنید و پایین رو نگاه کردید مگه نه؟؟!!
کسانی که مثل لوهان محو گردالی سبز و آبی و زرد پایین پایشان شده بودند سر به زیر انداختند
فرشته خندید و بال هایش را گشود
-عیبی نداره فرزندانم حالا بیاید تا تعلیمتون رو شروع کنیم..وقتی بزرگتر شدید میتونید به اونجا برید
لوهان دست کوچولویش را تا حد امکان بالا گرفت
-سوالت چیه کوچولو؟؟!!
فرشته خم شد تا بهتر پسرک زیبای عسلی را نگاه کند
-اون پایین چیکار میکنیم؟؟!!
دستی به سرش کشید و جواب داد
-وقتی خوب خوب آماده شدید شمارو به زمین میبریم تا از فردی که براتون انتخاب شده محافظت کنید و خوشحال نگهش دارید!!
لوهان چیزهای کمی فهمیده بود اما سر تکان داد و تشکر کرد
فرشته زیاد توجه ای به نفهمیدن پسرک نکرد چون به هرحال وقت و راه زیادی داشت تا همه چیز را بیاموزد
سر تکان داد تا نگهبانان در کالسکه ای آسمانی را برای بچه باز کنند و سوار شوند
در راه لوهان و بکهیون انقدر جنب و جوش و بازی کردند تا عاقبت به خواب فرو رفتند
تکان تکان های کالسکه به خاطر رعد و برقی باعث شد فرشته کوچولوی قصه ی ما به پایین کالسکه قل بخورد و سرنوشت نامعلومش آغاز شود...
*****
سرزنش ها از یک گوشش به گوش دیگر می رفتند و هیچ توجه ای به هوار شدن اونها روی سرش نداشت تا مادر و پدرش بهش توجه کنند!!
چوبش را بر روی زمین نگه داشت و کفشی که نقاشی اش را با بی رحمی تمام خراب کرده بود را تا بالا دنبال کرد و به چهره ی عصبی پدرش رسید
-بریم خونه..
لحنی سرد و یخ زده...شاید باورش سخت باشد اما او دوست داشت دعوا و سرزنشش را بشنود تا اینگونه از او دور و بی توجه باشند
سهون کوچولو مجبور بود پشت سر پدرش بدود تا همگامش شود! اون غول بی رحم بی صبرانه حیاط مدرسه را طی می کرد و با تلفن خود سخن می گفت و سهون را پیش پایش جا می گذاشت
وقتی با هر بدبختی به ماشین رسید پدرش اون را متوقف ساخت
-منتظر باش مادرت میاد دنبالت!
همین جمله آخرین جمله ی آن روز پدرش به او بود...
این نقشه که هم کلاسی اش را بزند قرار است بیشتر با پدرش وقت بگذراند انگار موفق واقع شده بود اما نه آن طور که سهون در ذهنش داشت
-سلام هونی..
مادرش جلوی پایش زانو زد و لپش را کشید
-شنیدم امروز شیطونی کردی..
با مادرش هم قهر بود پس رو برگرداند و داد زد
-بریم خونه!!
و جلوتر از مادرش به راه افتاد..
مادر سهون که پیش اون خانم های متشخص و مغرور توسط پسر بی ادبش تحقیر شده بود پشت سهون با خنده ای تصنعی پا تند کرد و دستش را گرفت
دست سهون تو دست مادرش در حال له شدن بود اما خمی به ابرو نیاورد
زندگی به او یاد داده بود که گفتن دردها هیچ کمکی به از بین رفتن درد نمی کند درسته که این درس برای بچه ای به سن او زیادی سنگین و بی رحمانه بود اما برخی اوقات آدم ها زودتر بزرگ می شوند!
-این چه آشوبی بود به راه انداختی؟؟!!..همین الان توضیح بده!!
تا پایش را به خانه گذاشت فریادهای مادرش آغاز شد
-اون داشت خوراکی دوستم رو می دزدید.
-به توچه!!..میذاشتی بدزده!!.. دیدی دختر عمه ات با بچه اش چطور بهم نیشخند میزدن!!..همش زیر سر توی جغله است
سهون کیفش را کنار در گذاشت و دوباره کفش هایش را پوشید
-توهم لنگه ی بابای ترسوتی به جای جواب دادن سرت رو میندازی پایین فرار میکنی؟؟!!
-ببخشید مامان..
همین را زمزمه کرد و از در بیرون رفت
خبر داشت که مادرش امروز جلسه های مهم و مهمونی مجللی در برنامه اش داشت پس دنبالش نخواهد آمد
به پارک محل شان رفت که پرنده ای هم در آنجا همدمش نمی شد و بیشتر حس تنهایی عایدش می کرد
به لطف والدینش او حتی نحوه ی دوست شدن را نیاموخته بود
قوانینی که همیشه به او گوشزد می کردند گوشه گیری و ترس از مردم را برایش به دنبال داشت و اوهم تصمیم گرفت دوستی نداشته باشد تا اینکه با کسانی که پدر و مادرش می گویند دوست شود!
رو به آسمون آفتابی ظهر گرم و تاریک کرد
-خدایا روزی میاد که منم تنها نباشم؟!..
با نگرفتن جوابی سمت شن های ساحل رفت و خود را روی آن ها انداخت
این ویلاشون خانه ی مورد علاقه اش بود فقط به این خاطر که به دریا نزدیک بود!!
با سایه ای که روی پلکاش افتاد چشم گشود و لحظه ای بعد چیز نرمی با شتاب به صورتش برخورد کرد
شوک زده از شدت ضربه همونجور ماند تا اون چیز خودش را از رویش برداشت!
****
لوهانی با دیدن مکان ناآشنایی و حس کردن چیز نرم و وول وولکی زیر باسنش؛به زیر خود نگاه کنجکاوی انداخت
کمی که خود را بلند کرد و توانست چهره ی درهمی ببیند
لب هایش را گاز گرفت و از روی صورتش کنار رفت اما تو بغلش ماند
اون قهوه ای های ریز روی زمین خیلی عجیب و سفت معلوم می شدند!!
-تو دیگه کی هستی؟؟!!
-تو انسانییی؟!!!
با ذوق رو به پسری که بال هایش را نمی دید و بدنی رنگی رنگی داشت فریاد زد
سهون گیج به پسر لخت توی بغلش چشم دوخت و تازه توانست بال های پشت سرش را ببیند
-تو چی هستی؟...
دهنش نیمه باز مانده بود و دستی به بال های کوچک و سفیدش کشید..لوهان خندید و بال هایش را از حس قلقلک جمع کرد
اون انسان برای لوهان خیلی بامزه به نظر می رسید و حالا می توانست حدس بزند چرا اینجاست!!..اون چشم ها گریان و غمگین به نظر می رسیدند
-من فرشته ی تو هستممم..اسمم هم لوهانههه
خنده ای معصومانه کرد و بغل سهون خودش را گوله کرد
سهون مات و مهبوت به دستاش تکیه داد تا به خاطر وزن لوهان روی زمین نیافتد
بال هایش را محکم کشید و تا آخ فرشته را درآورد فهمید اونها واقعا به بدنش وصل هستند!!..یعنی آرزوم برآورده شده؟؟!!!
-فکر کنم راست میگی...من آرزو کردم دیگه تنها نباشم پس..
زیربغل لوهان را گرفت و از آغوشش فاصله داد
بعد مدت ها لبخندی به لب آورد و جمله اش را تمام کرد
-پس تو مال منی:)
لوهان تند تند سر تون داد که سهون رو بیشتر به خنده انداخت..مثل پسر کوچولویی که عروسک جدیدی پیدا کرده لوهان را محکم گرفت و بلند شد
لوهان دستهایش را دور آدمش محکم کرد تا هرجا که میخواهد اورا ببرد...اون خیلی بامزه و مهربونه!!..دوسش دارم!!
YOU ARE READING
I found an angle(پایان یافته)
Fanfictionسهون کوچولو از تنهاییش در حال گله کردن بوده که روزی یک فرشته با بوت خوشگلش روش می افته و زندگی تباهش رو آباد میکنه اما.. همه چیز که قرار نیست خوش و خرم پیش بره...💔 کاپل : هونهان💕💕 فصل دوم هم کامل است❣😗