پس از دستت نمیدم:)

79 31 4
                                    

تمام بدنش را با آن پارچه کوچک که برای لوهان بود پیچاند!
-خوبه...
با رضایت به لوهان کوچولو که فقط موهای عسلی اش معلوم بود لبخند زد
-دارم خفه میشم..
-هیسس!!..نباید حرف بزنی!!
لوهان غرغری کرد و ساکت شد و سهون برای کیوتی اش ضعف کرد
بغلش کرد و سریع از در خونه داخل شد..
از بابت نبود والدینش مطمئن بود و تنها مشکل خدمتکارهای خبیث و پول دوست خانه بودند!
به هرزحمت و پنجه ای حرکت کردن های دشوار به پله ها رسید
-سهونی وقت ناهاره!!
خدمتکار مخصوصش باز مثل بچه ها باهاش برخورد کرد اما الان وقت گیردادن نبود!!
-بالا بیارش!
-اوه سهون سریع سرمیز!!
چرا فکر می کرد میتونه بهش دستور بده!!
-اصلا نمیخورممم!!
خدمتکار چشم چرخاند و از اون پسرلوس دور شد
سهون این بار خیلی عادی به اتاقش رفت و لوهان را روی تخت انداخت..از تکان نخوردنش ترسید نکنه واقعا خفه شده؟!
پارچه را که باز کرد با دیدن چهره ی در خوابش لبخندی زد و پتو را رویش کشید و خود منتظر بیدار شدنش ماند
*****
برخلاف تصورش اون تمام روز را دراتاق مشغول یاد دادن اصطلاحات انسانی و زیبایی های سیاره اش به لوهان بود اما این کار براش لذت بخش تر از بازی های توی خیالاتش بود!!
هیچگاه فکرش را هم نمی کرد که حیاط و باغ خانه شان انقدر زیبایی و شگفتی در خود داشته باشد و لوهانی که حتی با دیدن رگ های برگ هم شگفت زده میشد با توصیفاتش اورا هم به شگفت میانداخت
-میشه بریم حیاط!!
سهون در مقابل اون چشم های عسلی روشنش نتوانست تحمل کند و سریع به طرف باغ دویدند
لوهان خیلی زود به دویدن عادت کرد و حالا سریع تر از سهون شده بود
-برگگگ!!
شاید ادم های عادی گل هارو زیبا بدانند اما برای لوهان برگ ها شگفت انگیز تر و زیباتر از گل های بی مصرف معلوم می شدند
طبق گفته ی سهون این سبزک ها هوا رو ایجاد می کنند پس..
دماغش را به برگ چسباند اما بادی حس نکرد!!
سهون خندید و برای لوهان توضیح داد
-اون اکسیژن تولید میکنه لوهان نه هوا!!
-آهاا..
سهون خنده ی ریزی کرد از حالات فرشته اش معلوم بود که متوجه حرف او نشده اما پاپیچ مسئله هم نشد
-سهونیییی!!
جیغ لوهان سهون را برخطا کرد!!...
-چی شده؟
لوهان انگشتش را بهش نشان داد و اشک های بیشتری را رها کرد
-دستم رو خورددد!!
سهون از قطره های سفید طلایی ای که از دست لوهان خارج می شد متعجب شد اما با اشک ریختن بیشتر فرشته کوچولوش انگشتش رو وارد دهانش کرد
خونش نه خون نبود!!.. مزه ی ژله ای خاصی داشت نمیتونست بگه دقیقا چیه پس بیشتر مکید
-چی کار میکنی سهونی؟!..
لوهان سرش را کج کرد..سهونی داشت انگشتش رو تموم می کرد؟!!..لرزید و سر سهون رو هل داد تا تموم نشه
-نخورتم سهونییی..
قطره های اشکش حتی از چشماش هم بزرگتر بودند و سهون رو به خنده مینداخت...همه ی حالات این پسر کیوت بود!!
-نمیخورمت..نگاه کن!!
لوهان فین فینی کرد..دیگه اون قطره های عجیب ازش نمی چکید!
شگفت زده به زخم درحال بسته شدنش چشم دوخت و بعد کند و کاوی به سهون لبخند زیبایی زد
-درد نمیکنه!!
سهون خندید و فرشته کوچولوش رو به بغل کشید
-بریم خونه؟!
لوهان سر تکون داد و دستاش رو باز کرد تا آدم مهربونش بغلش کنه
سهون از خداخواسته عروسکش رو بلند کرد و محکم تو خودش فشرد
هیچوقت قرار نیست از دستت بدم لوهانی!!..

I found an angle(پایان یافته)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang