پس نمیخوام فراموش بشم:)

65 27 11
                                    

همه ی خونه در آشوب بود..به هرحال تولد ده سالگی ارباب جوان مغرورشان بود!

سهون از این وضع به شدت خوشحال بود!!...لوهان دوست داشت تولدش را ببیند پس اوهم دوست داشت!!
و به علاوه میخواست از کیک شکلاتی محبوبش به لوهان بدهد!

لوهان کوچولو جلوتر از سهون از پله ها پایین رفت تا به سهون نشان دهد اینکار را خوب یاد گرفته است
-ببین سهونییی!!

قدم دیگری برداشت و خدمتکاری که باعجله داشت رد میشد پایش را لگد کرد و پخش زمین شد و اشکهایش درآمدند

سهون سریع از پله ها پایین رفت و فرشته اش را به آغوش کشید
-مگه کورییی؟!!

خدمتکار بیچاره که نمی دانست برای چه دارد سرزنش می شود فقط برای اخراج نشدن معذرت خواست
-اگه چیزیش میشد چییی؟!
-قربان..من به کی..خو.ردم؟!

سهون آه کشید و خودخوری اش را آغاز کرد...معلومه که خدمتکار کاری نکرده چون اون واقعا لوهان رو نمی بینه

-من خوبم سهونی!..
لوهان با چشمای اشک آلود لبخند دردناکی به آدمش زد..باید برای سهونی قوی می موند!!

-درد نداری؟!
سوال مظلومانه ی سهون قلب لوهان را به تلپ تولوپ آهنگینی انداخت
-آره سهونییی..لوهانی خیلی قویه!!

مشت های کوچولوش رو بالا آورد و سهون به هرصفتی فکر می کرد غیر از قوی! و باعث شد خنده به چهره اش برگردد

خدمتکاران خانه با تعجب به حرف زدن پسر کوچک با دوست خیالی اش نگاه کردند و کمی بعد با خنده ی بلند آن بچه همه ی شان سرگرم کار قبلی خود شدند!!

چه موردی داشت سهون با خودش حرف بزند؟!..برای آنها که خوب پیش می رفت آن بچه همدمی از هوا داشته باشد

مادرسهون که شاهد این ماجرا از پشت ستون بود به فکر فرو رفت
=اگر پسرش دنبال توجه بود باید جلوی آنها اینکار را انجام می داد نکند واقعا پسرش دیوانه شده بود؟!

شروع به جویدن ناخن هایش کرد و عصبی سراغ پسرش رفت
-بیا اتاقم..
سهون و لوهان دنبالش به راه افتادند

با بسته شدن در توسط سهون برعکس همیشه به جای داد زدن آروم برخورد کرد!
-سهون اون دوست خیالیت اینجاست؟!
-لوهان خیالی نیست اون فرشته ی منهه!
خانم اوه از درد سرش را گرفت و حرف سهون را قبول کرد
-باشه همون فرشته ات اینجاست؟!

سهون با بهت سر تکون داد..مادرش با لوهان چه کاری میتوانست داشته باشد؟!
-خوبه میشه بهم بگی دقیقا کجاست!؟...

سهون به لوهانی که مشغول بالا کشیدن خودش از تخت نرم و دونفره ی مامان و بابایش بود اشاره کرد و اورا صدا زد
-لوهان!!

لوهان تلاش هایش را ادامه داد و انقدر غرق کارش بود که متوجه صداشدنش نشده بود

سهون ناچارا سمتش رفت و به بالای تخت رساند اما با یک عدد پشمک اخمالو برخورد کرد
-خودم میخواستم بالا بیاممم..لوهانی باید قوی میشدد!!

آه کشید الان وقت آن نبود که به دلبری های فرشته اش پاسخ دهد
-مامانم باهات کار داره؟!

لوهان چشمای خوشگلش را گرد کرد و به خانم اوه که وحشتناک به نظر می رسید نگاه کرد
-باشه ولی بهش بگو اگه با اون تیغاش اوخم کنه قهرکی میشم!!

لبخندش را خورد و به مامانش اشاره داد که جلو بیاید
خانم اوه که به حالات سهون با اون فرشته نگاه می کرد کمی از کاری که تصمیمش را داشت پشیمان شد
پسرش به جای او با آن فرشته زندگی خوبی داشت!

افکارش را کنار زد و روی تخت کنار لوهان که حدس میزد آنجا باشد نشست
-لوهان!..از نقاشی های پسرم فهمیدم پسر باهوش و خوشگلی هستی پس میتونم باهات روراست باشم؟!

لوهان با همان گارد کیوتش سرش را بالاپایین کرد
-به شرطی که اون برق زننده ی دور گردنت رو بهم بدی!!

خب ابدا سهون همچین چیزی را به مادرش می گفت پس فقط گفت آره که نتیجه اش آویزون شدن لبای لوهان بود
-من قلب بندک میخواممم!!:/

خیلی سخته که سهون باید خودش را کنترل می کرد تا پسرک ابری مقابل اش را گاز نگیرد!

-خوبه..پس لطفا از زندگی سهون برو!
-مامان!!
سهون سریع اعتراض کرد ولی لوهان جلویش را گرفت و پرسید
-چرا؟!
-می پرسه چرا..
سهون ناچارا ترجمه کرد و خودش هم میخواست بدونه

-سهون خیلی وابسته ات شده و این درست نیست..شاید نتونی ببینی ولی داری به سهونم صدمه میزنی!!

قطره اشک آبی ای از چشم عسلی لوهان به بیرون چکید
-من به سهونی آسیب زدم؟!...نتونستم فرشته ی خوبی باشم؟!
-نه درست نیست لوهان..توعالی هستی!!..به حرفش گوش نده!!

-سهون!!..پسر عزیزم!!..لطفا به خودت بیا!!...اگه همینطور به حرف زدن باهاش ادامه بدی تا بعدها لقب دیوونه بودن روت باقی میمونه!!
-برام مهم نیست بقیه چی میگن..من نمیخوام لوهان رو ول کنم!!
-لوهان واقعی نیستتت!!..تو فقط تنها بودی و ناخودآگاهت شروع به طراحی یک شخصیتی کرده تا همدمش بشی و مطمئنم خودت هم میدونی اون واقعی نیست پس..ولش کن!..خواهش..میک.نم

به خاطر بغضی که نصیبش شد به زانو افتاد و التماسش می کرد!!

سهون هرچقدر هم از خانواده اش کینه به دل داشت بازهم آنها را دوست داشت پس سر مادرش را ه آغوش کشید و همراهش گریه کرد

هردو فراموش کردند لوهانی وجود دارد که با حسرت و ندامت بهشان خیره شده و به تنهایی با خودش اشک می ریخت

لوهان باید به آسمان ها برمی گشت تا سهونش رو خوشحال کنه؟!

اما من نمیخوام سهونی فراموشم کنه!..:)
&&&&
ببخشید به همین زودی دارم غمگینش میکنم ولی چه کنم که اینطور پیش رفت🤧❤
مرسی نظر😗💗

I found an angle(پایان یافته)حيث تعيش القصص. اكتشف الآن