پس توهم نیستی فرشته ی من:)

59 29 5
                                    

طبق آخرین حرف مادرش حالا باید لوهان را به جایی که پیدایش کرده بود می برد..و دیگه همه چیز تمام میشد!

-اگه لوهان واقعی باشه چی...
با خودش فکر کرد و سریع پیمانی بست

-میبرمش لب دریا و تا فردا صبر میکنم اگر باز اونجا بود یعنی واقعی بوده!!

وارد اتاق شد و لوهانی اش را دید که هنوز داشت گریه می کرد

لوهان سرش را بالاآورد و سمت سهون خود را پرتاب کرد

سهون لوهان کوچولویش را که پاهایش را محکم به آغوش کشیده بود بالا کشید و به صورت نازش آخرین نگاه ها را کرد
از الان دلتنگش میشد!.

-سهونی..دوباره مهربون شدی؟!
سهون آه کشید و قبل وسوسه ی دوباره داشتن لوهان اورا وارد جعبه کرد

-سهونی داریم بازی می کنیم؟!
قطره اشکی از لای پلک هاش بیرون خزید که لوهان هم متوجه اش شد

-سهونی ناراحتی؟!
لوهان را داخل جعبه خواباند و درش را محکم کرد

-سهونی تاریکهه..
بیشتر اشک ریخت و زمزمه کرد
-متاسفم لوهان...من باید فراموشت کنم!

-نه سهونییی..نههه!!
جعبه را با سر و صداهای لوهان روی ترک دوچرخه اش گذاشت و سمت دریای خارج از پارک رساند

بدون توجه به التماس های لوهان جعبه را روی شن ها پرت کرد ولی قبل از دور شدنش صدایی از قلبش می گفت که برگردد و لوهان را تنها نگذارد

قلبش خیلی درد می کرد..هرقدم مثل تیری بهش اصابت می کرد و درد را سرسام آور تر می کرد و ناچارا با دلی پر کمی دورتر از لوهان نشست

بی صدا گریه می کرد و به جعبه ای که الان ساکت شده بود خیره بود

یعنی الان لوهان از بین رفته؟!!..عزمش را جمع کرد و عقبکی فاصله شان را بیشتر کرد!..

زمانی که واقعا می خواست از آنجا برود نوری درخشان و کورکننده جلوی جعبه بر زمین افتاد

آن نور به شکل فرشته ای بزرگ و زیبایی درآمد و سهون را متعجب ساخت

درجعبه را گشود و لوهان مظلوم و خوابیده را به آغوش کشید
-بالاخره پیدات کردم..!

-کجا میبریش؟!!
فرشته از شنیدن صدای شخص سومی نگران شد..ولی زیاد طولی نکشید چون به یک پسربچه برخورد
-تو لوهان و داخل جعبه گذاشتی؟!

سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که خودش جواب روشنی برای فرشته ی خردمند بود
-اون میتونست یک هدیه الهی برات باشه و تو ثابت کردی لیاقتش رو نداشتی و..
-من فکر کردم اون از تخیلاتم میاد!.این انصاف نیست!!
-خیلی چیزها عادلانه نیست عزیزم و باید درس بگیری که وقتی بزرگ شدی حواست باشه تصمیمات درستی بگیری!!
-نمشه یک شانس دیگه بهم بدین؟!

سهون بدجور نادم شده بود..اون داشت با دست های خودش فرشته اش را از دست می داد و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد جز طلب بخشش

-متاسفانه نه..لوهان هم از روی یک اشتباه فرشته ی تو شده بود..اون هنوز تعلیماتش رو شروع نکرده پس نمیتونم بزارم تو این دنیای بزرگ تنها بمونه!
-اون تنها نیست!!..من مراقبشم!!
فرشته از سمج بودن پسرک چشم چرخاند و طعنه زد
-آره دارم میبینم!!

و بال هایش را گشود..سهون قبل رفتنش به آسمان دوید تا بگیرتش اما بی فایده بود اون و لوهان هردو به آسمان رفتند و سهون بیچاره دوباره تنها شده بود!!

-نهههه..خواهش میکنمم..یه شانس دیگه بهم بدیننن!!
قدم قدم از دنبال اون فرشته جلو اومد و حواسش به آبی که الان تا سینه اش می آمد نبود

-لوهانننن..من رو ببخششش..برگرددد
داد میزد و جلوتر می رفت تا که کاملا در آب غوطه ور شد

لوهان خیلی درد دارم..مثل از دست دادن روحم..مثل بریده شدن دستت با تیغ گل ها..میتونی درک کنی چقدر درد دارم؟!

چون که تو ازم انتقام گرفتی..چون که همانطور که شکستمت شکستیم...
من گناهکارم..ولی میشه من رو با دستای پاکت در آغوش بگیری..

تنهام..سردمه...و تولدمه!!...تولدم سرد و تنهاست لوهان!!
میشه جبرانش کنم؟!..جبران دست هایت را که باز شدن و من بینش را خالی گذاشتم!...

لوهان قسم میخورم شده حتی با مرگ به پیشت برمیگردم:)

I found an angle(پایان یافته)Where stories live. Discover now