Harry's pov:
فردایه اون روز که اون پسره جنگلبان که به نظره من زیادی برایه جنگل بانی جوون بودو دیدم
احساسه بدی داشتم
انگار قسمتی از ذهنم قفل شده بود و من هیچ چاره ای جز پزیرفتنش نداشتم...
احتمالا کم خوابی دارم
سرم درد میکرد
به هر حال قرار نبود بخوابم
میخواستم پیشه نایل برم تا باهم برایه امتحانه ریاضی که هفته ربعد داشتیم درس
بخونیم
درواقه من باید به نایل کمک کنم چون اون قده خرم ریاضی نمیفهمه نه که بگم من نابغه ام
اما هستم بیچز
پس تویه یه کافه نزدیکه مرکزه شهر قرار گذاشته بودیم تا اونجا همو ببینیم
دره خونه رو باز کردمو بعد از خداحافظی با جیمز از خونه بیرون اومدم و سمته خونه نایل
رفتم تا باهم به کافه بریم
اونقدرا از هم دور زندگی نمیکنیم
حدودا پونزده دقیقه پیاده راهه
موهام بهم ریخته بود و این همش تقصیره بادی بود که داشت میومد
زنگه خونه نایلو زدم و منتظر شدم تا بیاد بیرون
تا اینکه صدایه نایل از ایفون اومد
نایل: کیه؟
هری: عمت
نایل: اها الان میام هری وایسا
بعد از چند دقیقه نایل از خونه اومد بیرون ولی کیفش که وسایله ریاضی توش بود و با
خودش نیاورده بود پس با زدنه یه پس گردنی بهش گفتم بره بیارتش البته که اونم منو زد
ولی خب من اول زدم
بالاخره بطرفه کافه راه افتادیم
نایل: خب خب کیتن اخمالو چه خبر؟
هری: خبری نیست "باب اسفنجی"
نایل: هی بهت گفتم وقتی دایانا منو باب اسفنجی صدا کرد من خوشم نیومد
هری: اما راست میگه نایل
و بعد صدایه خندم بلند شد
میدونم دلش میخواد منو خفه کنه
وقتی به کافه رسیدیم نایل درو برام نگه داشت
نایل: باتما مقدمن
هری: میکشمت نفهم بزار دستم یه جایه خلوت بهت برسه
همینطور که غر میزدم وارده کافه شدم و...
BINABASA MO ANG
pretty boy(persian)
Romanceهری پسریه که بخاطره از دست دادنه پدر و مادرش دوسته خانوادگیشون جیمز مراقبشه و هریو مثله بچه خودش دوست داره هری هرروز تویه جنگل قدم میزنه همچی خوب بود تا اینکه یه روز چیزی تویه جنگل چیزی دید ... اون چی بود؟