لوهان با باز کردن چشمانش خود را در جای جدید و آشنایی دید!
-سهونییی!!
داد زد و وقتی میخواست گریه کنه در ابری گشوده شد و چهره ی فرشته ی مهربون را دید
-سلام خانم!!..سهونی کجاست؟!فرشته کمی فکر کرد و بعد متوجه منظور لوهان شد
-آه..اون آدم!..خب..اون تورو تو ساحل ول کرد پس ماهم تورو برگردوندیم!
فرشته ها نباید دروغ می گفتند و با این کارش مسلما توقیف می شد!-سهونی رو میخواممم!!
از روی تخت نرمش پایین اومد و سمت در دوید تا سمت سهونش فرار کنه که بین دستای بزرگ فرشته گرفتار شد
-بزار برممم!!
چشم چرخاند و لوهان را در آغوش گرفت
-لوهاناا..اون آدم تورو نمیخواست پس فراموشش کن!لوهان سرش را به چپ و راست تکان داد
امکان نداشت آدم کوچولو و مهربونش اون رو رها کنه!..-اما لوهانی قول داد مامانیش بشه...قول داد قوی بشه...قول داد لوهان سهونی بشه..!!
اشکی از چشمای فرشته ی بزرگ چکید و سر لوهان را نوازش کرد..اون برای تحمل این دردها ظریف و کوچک بود!
-سهونی به لوهان قول داد کیک بده...چون خوشمزه است!!..میشه برگردم تا کیک بخورم؟!
لوهان با خیالات بچه گانه و معصومش فکر می کرد فرشته با این بهانه برای لحظه ای اورا برمی گرداند تا برای آخرین بار سهونیش رو ببینه ولی..
-نه لوهان باید همینجا بمونی!!
لبای کوچکش آویزون شدند و فرشته ی بزرگتر با آهی اون رو روی زمین گذاشت و به این فکر کرد که بحث را عوض کند
-راستیی..بکهیون منتظرته!!..وقتی شنید پیدات کردیم خیلی خوشحال شده بود میخوای بهش سر بزنیم؟!
ساکت سرش را به چپ و راست تکان داد...
چرا احساس می کرد نمیتونه هیچ کاری بکنه؟!..اون که خوابش نمیومد!!...
سهونا فکر کنم بدون تو مریض شدم!!:)
VOCÊ ESTÁ LENDO
I found an angle(پایان یافته)
Fanficسهون کوچولو از تنهاییش در حال گله کردن بوده که روزی یک فرشته با بوت خوشگلش روش می افته و زندگی تباهش رو آباد میکنه اما.. همه چیز که قرار نیست خوش و خرم پیش بره...💔 کاپل : هونهان💕💕 فصل دوم هم کامل است❣😗