-اون فکر کرد لوهانی الکیههه..
-لوهان این پنجمین باریه که داری تعریفش میکنی!!
-پس چرا حالم خوب نمیشههه؟!!بکهیون دوباره دوست صمیمی و همیشه شادش را بغل گرفت
-نمیدونم چرا شاد نمیشی!...هنوز درد داری؟!-اوهوم..اینجا درد میکنه!
دماغش را بالا کشید و دست رو قلبش گذاشت..مثل مال خودش ددم دودوم می کرد و بکهیون نمی فهمید دوستش چه مریضی ای گرفته!
-مطمئنی جای دیگه ای نیست؟!-نه همونجاست دارن فشارش میدننن!!
-شاید اگه گریه نکنی تموم بشه!!
لوهان نفس عمیقی گرفت و حبسش کرد و طولانی به بیرون فرستاد
بکهیون لبخند گشادی با ندیدن گریه اش به چهره کشید و با افتخار ایستاد
-مثل همیشه بکهیونی خیلی باهوشه!!
لوهان با سر تایید کرد و همراهش بلند شدهردو سمت اتاق بازی شان برگشتند و لوهان پیش قدم شد تا در را باز کند اما دستش به دستگیره ی در نرسید
-برای اینکار زیادی کوچولویی لوهانی!!با شنیدن یک جمله ی آشنا و صدایی آشنا تر تو راهرو دوید و دنبال سهونش گشت
-سهونییی!...به داد های بکهیون پشت سرش اهمیتی نداد و از پله ها پایین رفت
-سهونییی..به سالن اصلی و بزرگ رسید..به خاطر شروع کلاس ها خلوت خلوت بود پس چرا سهون رو نمی دید؟!
-هیونیی..من صدای سهون رو شنیدمم!!..اون دوباره بهم گفت کوچولو!!
-اون..من بودم..لوهان!!لوهان دوباره چشم های بزرگش پر اشک شد و بکی این بار واقعا نگران دوستش شد
زمین جای خطرناکی به نظر می رسید!!..همانطور که فرشته ی بزرگ می گفت زیبایی ها خطرناک اند و بعضی هاشون گناه و شیطان...
_لوهان فکر کنم تو یک شیطان دیدی!!لوهان با خشم سرش را بالا گرفت و اخم بدی به دوستش کرد
_سهونی من خیلی مهربونه و قلب خوشگلی داره پس ابدا شیطان نیستت!!بکهیون لب هایش را آویزان کرد..اون فقط نظرش را گفته بود اما هربار لوهان دعوایش میکرد
_قلب خوشگل چیه؟!!..مگه تو قلبش رو دیدی؟!
لوهان لب هایش را تو دهنش برد و شانه بالا انداخت
_آره دیدمم!!در واقع توی یک صفحه سیاه و بزرگ به نام تی وی سهون نشونش داده بود و گفت قلب همه ی آدم ها این شکلیه پس حتما مال سهونم اونطوری قرمز و فشردنیه!!
بکهیون چشماش تا آخرین حد بزرگ شد و فریاد زد
_راست میگییی؟؟..وای خداا..قلب چه شکلیه؟؟..زرده یا آبی؟!!
_هیچکدوم قرمزه!!
_قرمز چیه؟!لوهان می دونست دوست کوچولوش این اصطلاحات انسانی را در اینجا نمی فهمد چون تا با چشم خود نبینی متوجه اش نمیشی
_یه جور رنگه که سهونی خیلی دوسش داره!!
با به زبان آورده شدن اسم سهون قلبکش شروع به مچاله شدن کرد و لباش از بغض لرزیدندبکهیون که حالا کشف کرد که این درد ها از چیست فریاد زد
_توبیماری سهونی گرفتییی!!*****
ESTÁS LEYENDO
I found an angle(پایان یافته)
Fanficسهون کوچولو از تنهاییش در حال گله کردن بوده که روزی یک فرشته با بوت خوشگلش روش می افته و زندگی تباهش رو آباد میکنه اما.. همه چیز که قرار نیست خوش و خرم پیش بره...💔 کاپل : هونهان💕💕 فصل دوم هم کامل است❣😗