part 6

216 42 30
                                    

زمان حال :

تهیونگ غرق در خاطرات بود که با صدای کوک به خودش اومد
کوک: اون روز زیر بارون کف خیابون موردعلاقمون میخواستم داستانم رو بگم بهت اما نشد ، الان بهم گوش میدی؟
تهیونگ همونطور که دستش رو دور کمر کوک حلقه میکرد گفت
تهیونگ : من همیشه بهت گوش میدم فقط کافیه بهم بگی

کوک همونطور که بدنش رو جمع میکرد و سرش رو روی پای تهیونگ میزاشت گفت: میخوام از اولش بگم ، از اول اول ، شاید اولش رو بدونی اما حس میکنم من خودم رو تو همون نقطه اول زندگیم گم کردم ، حس میکنم اگر از اولش شروع کنم میتونم واسه زندگیم نقطه پایان بزارم

تهیونگ همونطور که موهای کوک رو نوازش میکردی هومی از بین لب هاش خارج شد و با زل زدن به چشم های بسته کوک منتظر به شروع داستانش شد

کوک : ۸ سالم بود پدر و مادرم رو تو یه تصادف از دست دادم تو همون بچگیم فکر میکردم ته ته بد بودن دنیا با منه ، ته بدبختیه که دیگه نمیتونم داشته باشمشون ، دقیق یادمه اون روز برف میبارید اما افتاب شدیدی هم بود که میتونست پوست رو بسوزه تو اون سرمای برف ، مامان همیشه عاشق همچین روزی بود ، خوب منم چون مامانم دوسش داشت و خودمم تو یه روزی برفی بدنیا اومده بودم عاشق روز برفی سوزان بودم
اما وقتی مادر و پدرم تو همچین روزی تنهام گزاشتن از دو چیز متنفر شدم یکی برف و یکی آفتاب
۱۰ سالم شد زمستون بود ، برف بود و افتاب
منم مثل تمام این دو سال تو همچین روزایی گوشه اتاقم مچاله میشدم تو خودم
یه خانوم اقایی که بعد بچه اولشون دیگه بچه دار نمیشدن اومده بودن واسه قبول کردن سرپرستی دختری که هم اتاقیم بود ، اولین نفر اون اقا متوجه من شد و منو به خانومش نشون داد ، اون خانوم زن مهربونی بود اومد سمتم و از دلیل اینکه چرا گوشه دیوار مچاله شده بودم رو پرسید و منم گفتم به خاطر برف و افتابه . با این حرفم یه لبخند زد و گفت بیا باهم یه شرطی ببندیم ، من عاشق برف و افتابم
من تورو به فرزندی میگیرم ، اگر تو تونستی منو از برف و افتاب متنفر کنی بزرگترین ارزوت رو براورده میکنم ، اگر من تونستم تورو عاشق برف و افتاب کنم تو باید بزرگترین ارزوم رو براورده کنی
وسوسه شدم بزرگترین ارزوم برگشن پدر و مادرم بود و
تو عالم بچگی هیچوقت نمیفهمیدم که دیگه برنمیگردن

قبول کردم ، حالا تو یه خونه بزرگ بودم با یه مادر و پدر و یه برادر بزرگتر

بزرگ‌ تر شدم فهمیدم که ارزوی بچگیام براورده نمیشه چون هم غیر ممکن بود و هم من عاشق برف و افتاب شده بودم
برف مادرمون بود و افتابم تو بودی ، تویی که تو یه روز افتابی به دنیا اومده بودی و میدرخشیدی همه جا و همیشه

ته چشمام رو بستم اما میتونم حس کنم تعجب کردی ، درسته من خیلی وقته عاشقت هستم درست از همون موقعی که به عنوان خوشامد صورتم رو بوسیدی و دستم رو کشیدی تا بریم باهم بازی کنیم ، اون موقع نفهمیدم این حس،عشقه اما بعد ها متوجه شدم که عشقه
تولد ۲۱ سالگیت خواستم بهت اعتراف کنم اما تو همون روز دست در دست یک دختر وارد شدی و به عنوان دوست دخترت معرفیش کردی من شکستم ، تا اون موقع محبت هات رو به پای علاقه میزاشتم اما اونجا بود که فهمیدم تو واقعا به چشم یه برادر به من نگاه میکنی ، همون موقعی که تو گفتی دوست دخترته خیلی اروم از خونه رفتم

Hot but cute | vkookOnde histórias criam vida. Descubra agora