از صبح تا الان نمی دونست چندبار خودش رو نیشگون زده تا خواب عجیبش به پایان برسه و هربار مطمئن می شد بیداره!!
-سهونی میخوای سوار چرخ و فلک هم بشیم؟!
-نه اول بریم پشمک بخوریم!!پدر و مادرش به جای او میخندیدند و کودکی می کردند و سهون فقط کلاه سویشرت اش را بیشتر پایین می کشید
اینکه پدر و مادرش با او مهربان شده بودند را دوست داشت اما حالا که کسی عزیزتراز آنها یافته بود چندان به چشم نمی آمد!
-چرا همیشه باید دنبال توجه بگردم؟!..لوهان چطور توجه ات رو از این پایین بدست بیارم؟!...
خانم و آقای اوه زمزمه ی پسرشون رو شنیدند و به هم نگاه معناداری انداختند
****
شب به سرعت به پایان خودش رسید و سهون بعد شب بخیری سمت اتاقش رفتیک روز دیگر هم پدر و مادر سهون از خوشحال کردن پسرشان شکست خوردند!
-ما خیلی دیر کردیم...؟
خانم اوه با قطره اشکی اعلام کرد...یعنی لوهان واقعی بود؟!...
پسری که سهون به شدت به آن دل داده بود واقعا یک فرشته بود!؟-فکر کنم حرف های سهون من رو هم دیوونه کرده!!
ESTÁS LEYENDO
I found an angle(پایان یافته)
Fanficسهون کوچولو از تنهاییش در حال گله کردن بوده که روزی یک فرشته با بوت خوشگلش روش می افته و زندگی تباهش رو آباد میکنه اما.. همه چیز که قرار نیست خوش و خرم پیش بره...💔 کاپل : هونهان💕💕 فصل دوم هم کامل است❣😗