سهون بار دیگه به همون ساحل رفت و نگاهش را به ستاره های آسمون داد
-میشه یکی از اونا داشته باشم سهونی؟!
لوهان دست هاش رو تا آخرین حد بالا گرفت و از نرسیدن به ستاره ها لب هاش آویزون شد-اونها خیلی خئشگل و برقکی ان..من میخوامشون سهونییی!!
-نمیتونی یکی از اونها داشته باشی!
-چراا؟...لوهان غم زده چشم هاش پرآب شد
-اونها خیلی دور و بزرگن!!لوهان به ستاره ها چشم دوخت و سهون به ستاره های درون اون..
-اونها ریزه میزه و نزدیک ان سهون دروغگووو!!
دست به سینه به حالت قهر روش رو اون سمت کرد
-تا وقتی یکیشون رو برام نیاری قهرکی میشم!!لبخندی روی لب های سهون نشست و لوهان را به بغل کشید
-یکیشون رو گرفتم!!لوهان که دهانش برای اعتراض باز شده بود بسته شد و چشم های ستاره بارونش رو به سهون داد!...
-کجاستت؟!..بدش بدش بدش..سهون خندید و دماغ لوهان رو گاز گرفت
-اینجاست تو بغلم نشسته!!لوهان با تعجب پشت و زیرش رو نگاه کرد اما داره ی نورانی ای ندید
-چرا من نمیبینمش پس؟!سهون خندید و بیشتر سر به سر فرشته کوچولوش گذاشت
-چطور نمی بینیش تازه یه بزرگشم هست!..لوهان چشم هاش رو مالید و محکم فشارشون داد..
-سهونییی..فکر کنم سیستمم قاط زده!!سهون از خنده روی شن ها ولو شد...
-اون اصطلاح برای وسایل هاست لوهانی..فرشته ها سیستم ندارن!!
-اما منم سیم زرد دارمم!!
رگ های دستش رو نشون سهون داد تا بفهمه اون یک سیستم خیلی قویه!!
-لوهانی سیستم قوی ایه!!..خراب نمیشه!!سهون لوهان کیوتش رو به سینه چسبوند اما گرمایی حس نکرد
بین دست هاش خالی بود و لوهانی وجود نداشت!...
مثل دیوونه ها اشک ریخت و رو به ماه زانو زد..-خدایاا..اگه صدام رو میشنوییی...برش گردوننن..خواهش میکنممم...
توی شب تاریک فریاد می زد و به نفس نفس افتاد
-قول میدممم...شادش کنمم..مثل خودش که من رو شاد کرد!صداش افت کرد و زمزمه وار ادامه داد
-توی عشق بعدی مون مراقبشم!:)...توی اون عشق دوباره باهم بزرگ میشیم:)!!فرشته هایی که شاهد این درد و دل های عاشقونه بودند..از شور این احساس اشک ریختند و داستان رو برای فرشته های دیگه تعریف کردند
*****
-کوچولوها خبر جدید رو شنیدید؟!!به فرشته ی کمی بزرگتر از خودشون سر برگردوندند
اون دختر بین شون نشست و با لبخندی شروع کرد
-از ارشدمون شنیدم یک اتفاق نادر افتاده!!حالا فرشته کوچولو ها از جمله بکهیون بیشتر مشتاق به دونستنش شدند
-یک عشق بین آدم و فرشته!!
-عشق چیه؟!!
حالا لوهان هم به جمع شون اضافه شد
-عشق مثل دوست داشتن میمونه اما خیلی بیشتر..فرشته ها هیچوقت عاشق نمیشن چون این حس برای انسان هاست!!لوهان در فکر فرو رفت ..اون خوب یادش بود که مشکلش عشق به سهون بود!!...پس واقعا به یک شیطان تبدیل شده بود؟!
-بزارید داستان رو براتون بگم!!
همهمه ها با صدای داد اون فرشته ی غریبه به پایان رسید
-خب..فرشته ها پسری رو دیدند که داشت لب ساحل از عشقش به یک فرشته می گفت و از خدا می خواست برش گردونهلوهان با اینکه شک داشت دستش رو بالا برد و پرسید
-اون آدم یه پسر با چشم های کشیده و موهای قهوه ای نبود؟!
فرشته با تعجب سر تکون داد و بکهیون فریاد زد
-سهوننن؟!!لوهان با اشک و لبخند بزرگی سرش رو تکون داد و سمت اتاق معلمشون به پرواز دراومد
-سهونی من رو می خواد!!...آدمم دنبالمهه!!..
توی سالن پرجمعیت داد زد و دور خودش چرخید
از شدت ذوق نمی دونست چیکار کنه..می تونست برگرده پیش سهونیی!!
BẠN ĐANG ĐỌC
I found an angle(پایان یافته)
Fanfictionسهون کوچولو از تنهاییش در حال گله کردن بوده که روزی یک فرشته با بوت خوشگلش روش می افته و زندگی تباهش رو آباد میکنه اما.. همه چیز که قرار نیست خوش و خرم پیش بره...💔 کاپل : هونهان💕💕 فصل دوم هم کامل است❣😗