پس عشق یعنی سهون:)

63 27 11
                                    

ارشد اون رو به اتاق خودش برگردوند و هم زمان با شونه کردن موهای بهم ریخته ی لوهان شروع کرد

-لوهانی تو فرشته نیستی...
لوهان سریع انکار کرد
-نه لوهانی یه فرشته ی خیلی خوبه!!..سهونی هم...

ارشد دستش رو جلوی دهن پرحرف لوهان گذاشت تا ادامه دهد
-لوهان تو درواقع یه انسانی!!

لوهان این بار ساکت به داستان زندگی اش گوش کرد
-بدن تو خیلی وقته که توی کماست!!
-کما چیه؟!
-یعنی توی یه خواب عمیق!!..

فرشته دوباره شونه کردن را از سر گرفت
-تو پسر خیلی خوب و روح خیلی پاکی داشتی پس خدا هم تصمیم گرفت در قالب یک فرشته این دوران رو بگذرونی تا زمانی که قلبت از کار بیوفته یا چشمات رو باز کنی!

بوسه ای به پسر کوچولوی خنگ گذاشت و با اشک های جاری ادامه داد
-ما تورو برخلاف خواسته ات به عنوان فرشته نگه داشتیم..و الان تو میتونی برگردی!
-چه جوری برگردم؟!

لوهان هنوز توی ناباوری بود...اون یک انسان مثل سهون بود!؟..پدر و مادر و خانواده داشت؟!..چند سالش بود؟!
-فقط به خودت باور داشته باش!
فرشته لبخندی زد و سرش را نوازش کرد..
-شک نداشته باش که اگه دلیلی برای بیدار شدن داشته باشی میتونی برگردی!!

-یعنی قبلش نداشتم؟!...
سرش را به نشانه ی نه به چپ و راست حرکت داد

*****

لوهان نمی تونست نامردانه بکهیون رو بی خداحافظی تنها بزاره پس به زمین بازی شون برگشت

-پس تو پدر و مادر داری؟!!
-نه اونها فوت شدند با مادربزرگم زندگی می کردم اما اون هم سال پیش مرد و تمام داراییش رو برای من گذاشت که پول بیمارستانم شده

بکهیون از یک نفس حرف زدن لوهان فقط کمی از کلمات رو متوجه شد اما توضیحی نخواست

لوهان به شدت عجله داشت تا از بغل بکی رهایی پیدا کنه تا به دلیل بیدار شدنش فکر بکنه و بغل سهون بیدار بشه

-خداحافظ هانی جونممم!!
بکهیون سر و صورتش رو بوسید و اون هم متقابلا همین کار رو کرد
-خداحافظ هیونییی!!

چشماش رو بست و خاطراتش با سهون جلوی چشمش نقش بستند!!

سهونی که به زور لباس تنش داده بود...تو خواب بغلش له میشد...سهونی که می گفت لوهان خوشگل ترینه..خوشمزه ترینه...بهترین و قوی ترینه!!...اون بهترین فردی بود که میتونست با لوهان باشه!!

من عاشق سهونی ام!!..و حالا میدونم عشق چیه!!...برای عشق فقط یک کلمه وجود داره..سهون!!..سهون عشقه!!..سهون برای من عشقه..دلیلی که میزاره دوباره به دنیا بیام تا این بار با اون بمیرم!

فاصله گرفتن پلک هاش فضای جدیدی رو نشونش داد و صداهای شاد و لحن مهربون بعضی هارو می شنید

-بالاخره بیهوش اومد آقای دکتررر!!

I found an angle(پایان یافته)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora