ᵖᵃʳᵗ10

699 87 40
                                    

تهیونگ بعد از خوردن سوپ از صندلی بلند شد

- بابت همه چیز ممنون!

همین؟ یعنی پایان آشناییشان همین بود!؟

نه نمیشد همه چیز انقدر زود تمام شود او تازه داشت با پسر آشنا میشد !

-میرسونمت!

تهیونگ با یاد آوری ماشینش بی حوصله دستی به موهایش کشید حتما از دیشب روبروی بار است !
با چه باید میرفت!؟

بیول که جوابی از جانبش نشنید تند  از پشت میز بلند شد .

- صبر کن آماده بشم میرسونمت ! جایی نریا!

لبخند محوی زد و سر تکان داد ، چاره ای جز قبول کردن پیشنهاد دختر نداشت !

نگاهی به اطراف خانه انداخت !
خانه ی نقلیِ متوسطی بود ! تنها زندگی میکرد؟

نگاهش به قاب عکس بزرگ روی دیوار افتاد !
مردی دختر بچه را در اغوش کشیده بود و هر دو خوشحال لبخند زده بودند!

کنجکاو چند قدم جلو رفت تا به آن نزدیک شود .
نگاهی به چهره ی مرد انداخت !
مردِ افتاده و مهربانی به نظر میرسید ، لبخند دلنشینی داشت!

  از زیبایی  تصویر روبرو نا خودآگاه لبخندی روی لبش نشست !

- پدرمه!

سر چرخاند و نگاهش را به دختر داد

- یعنی بود!
وقتی ۱۲ سالم بود فوت کرد!

خودش هم نمیدانست این حجم از کنجکاوی درباره ی دختری که یک روز هم از آشناییشان نگذشته از کجا آمده، بی اختیار لب زد :

- تنها زندگی میکنی؟ یعنی مادرت هم ...

حرفش را نصفه خورد ! نمیدانست جمله را چطور تمام کند که دختر را آزرده دل نکند .

در دل به خود تشر زد
"ای احمق ! گند زدی با این کنجکاویت !"

- تنها زندگی میکنم!

نگاهش را به بیول داد که او لبخند زد تلخی زد  و ادامه داد

- مادرم ازدواج کرده ! نمیتونستم اون زندگی رو بدون پدرم تحمل کنم!

ابروهای تهیونگ بالا پرید

نمیدانست چه بگوید ! برای مرگ پدرش متاثر شود یا ازدواج مادرش!؟

خواست بحث را عوض کند ، نگاهی به سر تا پای دختر انداخت

- آماده نشدی که! زودباش دیرم شد !

اولین بار بود یک نفر با او دستوری حرف میزد و او به جای پاسخ دندان شکن لبخند کمرنگی میزد !
تند سر تکان داد و به اتاقش رفت تا اماده شود.

تهیونگ سر چرخاند و دوباره به قاب عکس روبرویش خیره شد !

هردو با رفتن عزیزانشان تنها شده بودند !
بیول با از دست دادن پدرش و تهیونگ با از دست دادن آنا!

─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─Onde histórias criam vida. Descubra agora