تهیونگ بعد از خوردن سوپ از صندلی بلند شد
- بابت همه چیز ممنون!
همین؟ یعنی پایان آشناییشان همین بود!؟
نه نمیشد همه چیز انقدر زود تمام شود او تازه داشت با پسر آشنا میشد !
-میرسونمت!
تهیونگ با یاد آوری ماشینش بی حوصله دستی به موهایش کشید حتما از دیشب روبروی بار است !
با چه باید میرفت!؟بیول که جوابی از جانبش نشنید تند از پشت میز بلند شد .
- صبر کن آماده بشم میرسونمت ! جایی نریا!
لبخند محوی زد و سر تکان داد ، چاره ای جز قبول کردن پیشنهاد دختر نداشت !
نگاهی به اطراف خانه انداخت !
خانه ی نقلیِ متوسطی بود ! تنها زندگی میکرد؟نگاهش به قاب عکس بزرگ روی دیوار افتاد !
مردی دختر بچه را در اغوش کشیده بود و هر دو خوشحال لبخند زده بودند!کنجکاو چند قدم جلو رفت تا به آن نزدیک شود .
نگاهی به چهره ی مرد انداخت !
مردِ افتاده و مهربانی به نظر میرسید ، لبخند دلنشینی داشت!از زیبایی تصویر روبرو نا خودآگاه لبخندی روی لبش نشست !
- پدرمه!
سر چرخاند و نگاهش را به دختر داد
- یعنی بود!
وقتی ۱۲ سالم بود فوت کرد!خودش هم نمیدانست این حجم از کنجکاوی درباره ی دختری که یک روز هم از آشناییشان نگذشته از کجا آمده، بی اختیار لب زد :
- تنها زندگی میکنی؟ یعنی مادرت هم ...
حرفش را نصفه خورد ! نمیدانست جمله را چطور تمام کند که دختر را آزرده دل نکند .
در دل به خود تشر زد
"ای احمق ! گند زدی با این کنجکاویت !"- تنها زندگی میکنم!
نگاهش را به بیول داد که او لبخند زد تلخی زد و ادامه داد
- مادرم ازدواج کرده ! نمیتونستم اون زندگی رو بدون پدرم تحمل کنم!
ابروهای تهیونگ بالا پرید
نمیدانست چه بگوید ! برای مرگ پدرش متاثر شود یا ازدواج مادرش!؟
خواست بحث را عوض کند ، نگاهی به سر تا پای دختر انداخت
- آماده نشدی که! زودباش دیرم شد !
اولین بار بود یک نفر با او دستوری حرف میزد و او به جای پاسخ دندان شکن لبخند کمرنگی میزد !
تند سر تکان داد و به اتاقش رفت تا اماده شود.تهیونگ سر چرخاند و دوباره به قاب عکس روبرویش خیره شد !
هردو با رفتن عزیزانشان تنها شده بودند !
بیول با از دست دادن پدرش و تهیونگ با از دست دادن آنا!
VOCÊ ESTÁ LENDO
─═हई╬ weαĸ ѕpoт ╬ईह═─
Fanfic~~~~•~~~~•~~~~• - تو دختری ! نفس در سینه ام حبس شد . کافی بود جئون حقیقت را بفهمد مطمعنم امارت را برایم جهنم میکند. ~~~•~~~~•~~~~~~• هر چقدر تعداد افرادی که دوست داری بیشتر باشه، ضعیف تری. کارهایی واسشون میکنی که میدونی نباید بکنی. نقش یک اح...