قسمت پنجم_ارتباط ۲

67 9 9
                                    

بچه ها توی اون یه هفته که اهنگای مورد علاقشونو میفرستادن، فهمیدن خیلی توی سلیقه ی موسیقیایی با هم تفاهم دارن. مثلا اینکه همشون حداقل یکی از اهنگای تیلور سوییفت توی پلی لیستشون بود...یا اینکه همشون رپ و هیپ پاپ و گوش میدادن و این باعث شده بود سونوو و کینو‌ کلی توی گروه چت استیکرای خوشحالیشونو بفرستن...تا حدی پیش رفته بودن که کارینا و یونگهون چند بار از گروه لفت دادن و اخر سونوو و کینو قول دادن مثل آدم برخورد کنن.
هه سو و جیسونگ معمولا کلا با هم وقت میگذروندن و این باعث میشد که هیسونگ خیلی ناراحت بشه و فکر کنه اشتباهی کرده. از طرفی، هیونجینم مدام به قول هیسونگ، مثل یه مگس دور سرش می‌چرخید و بهش میگفت که از اینکه یدونه دوستشو از دست داده چه حسی داره. توی کل اون یه هفته، هیسونگ و هیونجین درحال دعوا کردن سر همین قضیه بودن و چند بار دفتر بهشون اخطار داده بود.
روز دوشنبه بود که هیونجین تازه از تمرین اومده بود. هیونجین، کارینا و دوسی، هر سه تاشون به جز مدرسه، کلاس رقصم میرفتن و معمولا تا ساعتای ده یا حتی یازده خونه نمیومدن. هیونجین اون روز از بس تمرین کرده بود، تمام بدنش وحشتناک درد میکرد و فقط میخواست بره تو تختش بخوابه. تا خواست در خونشونو باز کنه، یکی به پشتش زد که باعث شد از ترس، دو متر بالا بپره و جیغ بزنه. بعد که برگشت و هه سو رو دید، یه نفس راحت کشید و اخم کرد.
_بخدا می تونستی فقط صدام کنی...
هه سو که از واکنش هیونجین ترسیده بود، اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد. یکم که بهتر تونست نفس بکشه، خجالت زده لبخند زد و گفت:
_خیلی ببخشید...فکر نمی کردم انقدر بترسی...
_من کی ترسیدم؟ فقط شوکه شدم!
و چشم غره ای رفت. هه سو که بنظرش هیونجین داشت کاملا چرت میگفت، خندشو کنترل کرد و ادامه داد:
_از تمرین اومدی؟
_واقعا اینجا نگهم داشتی اینارو بپرسی؟ خب، اره..چطور؟
_بعد میخوای یه راست بخوابی؟
_پروردگارا....چه ربطی به تو داره خب....اره، میخوام برم فقط بخوابم.
هه سو چهرشو تو هم کشید و گفت:
_پس کی میخوای درس بخونی؟ فردا امتحان داریم. اون دفعه معلم گفت اگه نتونی نمره ی بالا بیاری، کلا مردود میشی!
هیونجین خنده ی عصبی ای کرد.
_خب که چی؟ تو چرا داری حرصشو میزنی!
_چون داری لج میکنی، معلومه!
_چه فرقی داره که دارم لج میکنم یا نه!
هه سو دستشو گرفت و با خودش کشوند. هیونجین ناباورانه بهش نگاه میکرد.
_یا خدا...منو کجا میبری؟
_بیا بریم کتابخونه.
هیونجین با تمام انرژی ای که براش مونده بود، داد زد:
_چی؟
هیونجین حتی یه بارم پاشو توی کتابخونه نذاشته بود. البته یه بار رفته بود چون میخواست یکی از بچه هارو اذیت کنه.
هه سو برگشت و بهش نگاه کرد.
_الان بیا حداقل اونو مردود نشی...خیلی حیفه مردود بشی تو که داری تلاشتو میکنی! من برات اون جاهایی که مشکل داری و توضیح میدم تا بتونی نمره ی قبولی بگیری.
_مگه من ازت خواستم؟ وات د فاک!
هه سو دوباره اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد. هیونجین از اینکه هه سو توی کمتر از ده دقیقه دوبار اسپریشو دراوورده بود، ترسید و سرشو تکون داد.
_خیله خب، باشه...
هه سو اسپریشو توی کیفش گذاشت و لبخند زد.
هیونجین واقعا داشت بزور درس گوش میداد. تنها چیزی که براش اون لحظه مهم بود، خواب بود! اما خب، از طرفی حرف هه سوام راست بود...اگه مردود میشد، واقعا بدبخت میشد...درسته که خانوادش کلا از این خانواده ها نبودن که براشون درس و مدرسه مهم باشه ولی بازم اگه مردود میشد، برای خودش فارغ التحصیلی سخت تر میشد و باید سال آخر دوباره اون درس و برمیداشت...هه سو اون شب کل مشکلات هیونجین و براش توضیح داد و اخر نزدیک ساعت دوازده از کتابخونه رفتن. توی راه بودن که هیونجین گفت:
_تو هر روز واقعا فقط اونجا درس می خونی؟
هه سو سرشو تکون داد.
_چیجوری واقعا؟ پاره نمیشی از خستگی؟
هه سو خندید و جواب داد:
_خب...من باید درس بخونم.
_خب اره ولی انقدر؟
هه سو آب دهنشو قورت داد و چیزی نگفت. هیونجینم دیگه نپرسید چون هه سو بنظر معذب میومد. یکم که با خونه فاصله داشتن، یکی صداشون کرد.
_اِه بچه ها...باز شما تا دیر وقت بیرونین؟
اون آقای جانگ بود که توی محل یه سوپرمارکت خیلی بزرگ داشت. خیلی سال بود که اونجا بود و همه رو می شناخت. اون بچه هایی که اونجا بزرگ شده بودن، عمو صداش میکردن.
هه سو برگشت. لبخند زد و دست تکون داد.
_سلام عمو.
آقای جانگم سرشو تکون داد و لبخند زد.
_دختر تو که نباید همش بیرون بمونی آخه...
به هیونجین نگاه کرد و گفت:
_توام که همش دیر میای پسر...عالی شد!
بعد از جاش بلند شد و در مغازشو باز کرد.
_بیاین تو یه چیزی بخورین. من گشنه نمیفرستمتون خونه!
هه سو خواست بره که هیونجین دستشو گرفت.
_این کیه دیگه؟
_اقای جانگه که صداش میکنیم عمو. خیلی مرد مهربونیه!
_خب یعنی چی الان میگه بیاین من گشنه نمیفرستمتون؟
_یعنی میخواد بهمون غذا بده.
_خب چرا؟
_شاید چون دیروقته؟
_بچه ها کجا موندین؟
_بیا بریم.
_نه ببین...من دیدم تو فیلما، کلا اینجور آدما قاتل سریالی ان!
هه سو خندید و دستشو کشید.
_بیا بریم تو.
آقای جانگ بهشون دو تا نودل و سوسیس داد که بخورن و بعد، اونا تشکر کردن و خونه رفتن. هیسونگ تمام مدت بیرون منتظر بود و بعد که اون دو تا رو باهم دید، نزدیک بود سکته کنه. پوزخند هیونجینم اصلا به وضع هیسونگ کمکی نمیکرد!
بعد که هیونجین داخل رفت، هیسونگ دست هه سو رو گرفت و گفت:
_باشه جیسونگ قبوله...ولی هه سو این؟ من از این پسره متنفرم!
_پسر بدی نیست.
_شوخیت گرفته؟ میخوای یادآوری کنم کتک کاریامو باهاش؟
هه سو کمی فکر کرد.
_راستشو بخوام بگم...منم خیلی بهش اعتماد ندارم ولی ترجیح میدم باهاش بدم نباشم.
_اصلا کجا بودی باهاش؟
_کتابخونه.
_چی؟ اون مرتیکه اصلا پاشو کتابخونه نمیزاره...هه سو راستشو بگو.
_واقعا کتابخونه بودیم.
هیسونگ نفس راحتی کشید و روی زمین نشست.
_تروخدا اینجوری نکن من خیلی ترسیدم یه لحظه...
هه سو خندید و کنارش نشست.
_باشه ببخشید...تو غذا خوردی؟
_اره، سر راه یه چیزی خوردم.
هه سو سرشو تکون داد.
_بیا بریم خونه ی ما. توام درس نخوندی نه؟
_منم؟ یعنی چی؟ مگه به اون درس دادی؟
هه سو از جاش بلند شد و خودشو تکون داد.
_اره، حالا بیا بریم به تو درس بدم.
_نمیری انقدر اضافه کاری داری دختر...
هه سو خندید و دستشو کشید.
_بیا بریم.
روز سه شنبه بود، ساعت آخر. بچه ها از قبل توی حیاط بودن و روی نیمکتا نشسته بودن. هه چان گفت:
_دوسی جدی میگم...دیشب پلی لیست مایکل جکسون و که فرستادی، واقعا احساساتی شدم.
_توام مایکل جکسون دوست داری؟
_دوست دارم؟ من عاشقشم!
دوسی از جاش بلند شد و از توی کیفش، لباس تمرینشو دراوورد که روش، عکس مایکل جکسون بود. هه چان با ذوق به لباسش نگاه کرد. دوسی گفت:
_اینو شاید باورت نشه ولی داییم وقتی بچه بود پوشیده بود و رفته بود کنسرتش و مایکل جکسون گوشَشو براش امضا کرده بود.
_شوخی میکنی!
_نه، جدی میگم...بیا ببین.
هه چان درحالی که دستش جلوی دهنش بود، به امضا نگاه کرد.
_وای دختر خوش به حالت....
_انقدر مایکل جکسون و دوست داری؟ اگه بخوای من یه لباس دیگم دارم ازش که اونو نمیپوشم. میخوای برات بیارم؟
_وای نه...من نمیتونم اصلا این لطفتو جبران کنم...
_چی میگی؟ طرفدارای مایکل پشت همن!
هه چان سریع دوسی رو بغل کرد. هیسونگ اومد جلو و از هم جداشون کرد.
_دیگه خودتونو کنترل کنین یکی میبینه فکر میکنه خبریه!
کارینا که در حال درست کردن خط چشمش بود، گفت:
_باورم نمیشه خیلی آیو گوش میدی!
هیسونگ گفت:
_چرا نشه؟ من عاشق آیو ام.
یریم دستی زد و بلند خندید.
_خوشم میاد همه دارن تو کلاس با هم زوج میشن!
هیسونگ و کارینا سریع برگشتن و باهم تکذیب کردن.
_من صد سال سیاه نمیتونم با اون عجوزه...
_اصلا در حد من نیستی!
خواستن ادامه بدن که لیا بلند جیغ زد و دوتاشون ساکت شدن.
_وات د فاک دختر چه مرگته؟
لیا گفت:
_رژ لبم نیست!
هر دوتاشون چشم غره ای رفتن. هه سو و جیسونگ به همراه یونگبوک وارد کلاس شدن و نشستن. هیونجین دوباره از این فرصت استفاده کرد و به هیسونگ نزدیک شد.
_چقدر جالب...الان با یونگبوکم میگرده! یعنی به عبارتی با هرکسی جز تو.
هیسونگ چشم غره ای رفت.
_برو گمشو بشین سرجات تا گردنتو نشکوندم.
_وای اوه مای گاد! از این ددی خشن طورایی؟
هیسونگ با چندش بهش نگاه کرد و هیونجین با همون پوزخند همیشگیش که هیسونگ ازش متنفر بود، رفت سرجاش نشست.
معلم یانگ وارد کلاس شد و دست زد.
_سلام بچه ها!
بچه ها هم بهش خوش آمد گفتن. معلم یانگ لبخند زد و گفت:
_قبل از اینکه شروع کنیم، باید بگم که سلیقه موسیقیاییتون واقعا خوبه! همشونو گوش دادم و واقعا همه عالی بودن! حتی برای همسرم و دخترمم گذاشتم و اونام دوست داشتن.
بچه ها همه تعجب کردن.
_همه رو گوش دادین اقا؟
_معلومه!
روی میز نشست.
_باید گوش میکردم...شما وقت گذاشتین و ارسال کردین. من حساب کردم شما تقریبا تو این هفته، ده دقیقه از وقتتونو به من دادین. این واقعا بهم حس باارزش بودن داد! فکر کنم توی کل این هفته، حال دلم کاملا صد در صد بود اونم فقط و فقط بخاطر لطف شما!
یونگبوک که بغض کرده بود، جلو رفت و گفت:
_من میتونم بغلتون کنم؟
معلم یانگم سریع از جاش بلند شد و محکم بغلش کرد. یریم موبایلشو دراوورد و عکس گرفت. یونگبوک که رفت نشست، آقای یانگ گفت:
_یونگبوک واقعا پسر ناز و مهربونیه، اینطور نیست؟
همه تایید کردن و این باعث شد که یونگبوک خجالت بکشه و صورتشو با دستاش بپوشونه. جیسونگ که پشتش نشسته بود، از پشت بغلش کرد.
معلم یانگ ادامه داد:
_میخوام واقعا بگم که این کلاس و خیلی دوست دارم....واقعا همتون خیلی مهربون و بااستعدادین! در ضمن...
به کارینا، دوسی و هیونجین اشاره کرد و گفت:
_یک شنبه که مدرسه بودم، رقصتونو دیدم...واقعا فوق العاده بود!
هر سه تاشون پنیک کردن. آقای یانگ گفت:
_من واقعا مثل چوب خشک میمونم، پس خیلی بهتون حسودیم شد! از طرفی..
رو به هه سو کرد.
_تو واقعا خیلی باهوشی دخترم! نمره هاتو که اون دفعه روی بورد بود و دیدم..هوش از سرم پرید! در ضمن، جیسونگ تو واقعا توی طنز نویسی استعداد داری. اون دفعه انشایی که نوشته بودیو خوندم و واقعا خیلی خندیدم. معلم انشاتم گفته بود تو واقعا فوق العاده مینویسی! لیا اون رنگی که توی کلاس نقاشیت درست کرده بودی واقعا عالی بود! چیجوری انقدر اون رنگو روشن و در عین حال تیره دراووردی؟ واقعا هنرمندی! هه چان و کینو، شما دو تا واقعا توی فیلم نامه نویسی واقعا خوبین! اگه اون فیلمایی که نوشته بودین پخش بشه، منکه همیشه میبینم و تبلیغشم میکنم! به علاوه، یونگبوک پسرم چیجوری انقدر توی شعر نوشتن استعداد داری؟ شعری که نوشته بودی، انقدر خوب بود که گریم گرفت! سونوو تو انقدر کارت توی ورزش درسته که از عکست عکس گرفتم و به همسرم گفتم که این پسر قهرمان المپیک چند سال دیگس! یریم اون تابلویی که کشیده بودی، واقعا هوش از سرم برد! خیلی با استعدادی دخترم! یونگهون تو به تنهایی واقعا میتونی صنعت مد و بشن و بگردونی! مطمئنم بعد از اینکه فارغ التحصیل شدی، راحت کمپانیا میگیرنت! هیسونگ تو قطعا صدات از بهشت اومده...واقعا همتون خیلی با استعدادین...به حدی با استعدادین که نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم و بهتون نگم!
بچه ها همه خشک به معلم یانگ نگاه میکردن. معلم یانگ که متوجه ی نگاهشون شده بود، گفت:
_ببخشید که معذبتون کردم...ولی شما واقعا فوق العاده این و نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم...اینکه این همه بچه های با استعداد کنارمن، بهم حس قدرت و شادی میده....خیلی بهتون افتخار میکنم بچه ها!
بغض گلوی کارینا رو میفشرد. توی تمام زندگیش، تا حالا کسی ازش تعریف نکرده بود....
هه چان از جاش بلند شد و گفت:
_خیلی خوبی آقا...
سونوو که گریش گرفت بود، گفت:
_خیلی مَردی بخدا...
معلم یانگ پنیک کرد و گفت:
_چرا ناراحت شدین؟ من میخواستم خوشحالتون کنم! وای نه...بازم تند رفتم و معذب شدین؟ معذرت میخوام...من واقعا نمیتونم حد وسط و خیلی وقتا تشخیص بدم...
یریم گفت:
_چیزی که الان گفتین و تا حالا کسی بهم نگفته بود...
_چی؟ امکان نداره دخترم...من واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم!
_همه فکر میکنن من عجیبم و نقاشیام عجیب ترن...
لیا سریع گفت:
_اتفاقا من خیلی نقاشیای تورو بیشتر از بقیه دوست دارم! بقیه همش هر چی که بهشون دستور میدن و میکشن ولی تو اینجوری نیستی!
یریم لبخند محوی زد و گفت:
_معلم وانگ دیروز بهم گفت که خیلی عجیبم و اگه اینجوری بکشم، بهم نمره ی خوبی نمیده...
لیا مشتشو به میز کوبید.
_غلط کرده! تو فوق العاده ای! من واقعا سبکتو دوست دارم! یه جور رئالیسمه نه؟ من که خیلی دوسش دارم! تو از تخیلت توی نقاشیات استفاده میکنی و این خیلی باحاله!
سونوو گفت:
_ببین یریم جدی میگم، من از نقاشی کوفت حالیم نمیشه ولی همیشه نقاشیای تورو دوست داشتم!
یریم لبخند زد و تشکر کرد. معلم یانگ گفت:
_توی هرکاری که میکنین، اجازه ندین نظر کسی باعث بشه خودتونو ببازین!‌اون کاری که شما دوست دارین بکنین، با کس دیگه، متفاوته ولی همه یاد گرفتن بر طبق استاندارهای خودشون عمل کنن و این واقعا احمقانس! یریم تو واقعا بااستعدادی و آقای وانگ باید متوجه ی اشتباهش بشه. من با آقای وانگ خیلی نزدیکم...باهاش صحبت میکنم و کاری میکنم که درکت کنه...نمیتونم اینجوری بی منطق بودنشو درک کنم!
یکم گذشت و معلم یانگ گفت:
_بهم بگین بچه ها، تا حالا شده بخواین از کاری که دوست دارین، دست بکشین چون دیگران باهاتون مخالفت کردن؟
یونگبوک با خجالت گفت:
_من خیلی آشپزی و دوست داشتم ولی همه میگفتن نباید بعنوان یه رشته قبولش داشته باشم...تنها کسایی که حمایتم کردن، خواهرام بودن.
معلم یانگ گفت:
_بایدم حمایت کنن پسرم...من چیزایی که تو درست میکنی و توی بهترین قنادی ها هم نخوردم!
یونگبوک خجالت کشید و لبخند زد. هیونجین گفت:
_راست میگه...اون کیکی که برامون اوورده بودی انقدر خوب بود که من باورم نمیشد خودت درست کردی!
یونگهونم تایید کرد و گفت:
_اره، هی ازم می پرسید که چیجوری امکان داره تو درست کرده باشی!
معلم یانگ لبخندی زد. هیسونگ گفت:
_میدونم نباید جای کسی حرف بزنم ولی هه سو عاشق نقاشی کشیدن بود.
هه سو سریع پنیک کرد و اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد.
معلم یانگ گفت:
_دخترم...چرا انقدر پنیک میکنی؟ چه اشکالی داره راجب خودت بیشتر حرف بزنی؟
جیسونگ گفت:
_من دفتر نقاشیشو دیدم، خیلی قشنگ میکشه!
هه سو ضربه ای به ارنجش زد و جیسونگم گفت:
_هرچقدر بزنی بازم حرفم همینه!
معلم یانگ جلو اومد و گفت:
_دخترم...میدونم خیلی معذب کننده اس ولی میتونی دفتر نقاشیتو بهم بدی؟
هه سو خیلی معذب شده بود و ترجیح میداد بمیره ولی اینکارو نکنه. معلم یانگ لبخندی زد و گفت:
_به من اعتماد کن دخترم.
هه سو دفترشو بهش داد و معلم یانگ به نقاشیاش نگاه کرد. یکمی گذشت و بعد گفت:
_دخترم تو خودت ریاضی رو دوست داشتی؟
هیسونگ سریع گفت:
_دوست داشت ولی نقاشیو بیشتر دوست داشت. از ترس اینکه خانوادش بهش بگن نه و ناامید بشن، هیچوقت نگفت...ببخشید چون خودش نمیگه گفتم!
_خب چرا دخترم؟ حیف نیست؟ به این قشنگی میکشی...یریم بیا جلو.
یریم جلو اومد و با دیدن نقاشی هه سو جیغ زد.
_وات د فاک! یعنی چی ناامید بشن؟ به درک که ناامید میشن! دختر تو روانی ای؟ الان تو توی کلاس ما بودی میدونی چقدر خوب میشد؟
این اولین باری بود که هه سو داشت نسبت به نقاشیاش احساس خوبی پیدا میکرد. همیشه حس میکرد کاری که میکنه اشتباهه و نباید هیچوقت به کسی نشونشون بده ولی اون لحظه خیلی براش معذب کننده بود جوری که اصلا حرف نمی زد و پایین و نگاه میکرد. معلم یانگ گفت:
_من میدونم معذبت کردم دخترم....میدونم ولی قبول داری بعضی وقتا ادما فقط تو این شرایط میتونن متوجه ی ارزششون بشن؟
هه سو چیزی نگفت. معلم یانگ گفت:
_میتونی سرتو بالا بیاری دخترم؟
هه سو بزور سرشو بالا اوورد. نفس کشیدن براش سخت شده بود. اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد. کارینا که هنوز بابت اون اولین روزی که کنار هه سو نشسته بود، حس بدی داشت، گفت:
_اقای یانگ کارتون درست نیست...معذبش کردین! از جاش بلند شد و به بقیه اشاره کرد.
_شماها هم همینطور! خیلی معذبش کردین! اره من قبول دارم بعضی وقتا لازمه ولی در این حد؟ واقعا ازتون توقع نداشتم انقدر خام رفتار کنین...
معلم یانگ گفت:
_درسته دخترم میدونم....اما داشتم توی پلی لیست هه سو نگاه میکردم و متوجه یه چیزی شدم...اهنگایی که معمولا انتخاب کرده بود، همشون داشتن درباره ی این حرف میزدن که چقدر خوب میشد اگه میتونستن صحبت بکنن. اهنگایی مثل little me از little mix، واقعا اهنگایی نیستن که بشه راحت ازشون گذشت.
_هرچی که باشه، شما اشتباه کردین! من اصلا از این روشتون راضی نیستم...کجای معذب کردن ادما روش خوبیه؟
_دخترم...ما توی دنیایی زندگی میکنیم که هر روز معذب میشیم...اونم نه خوب، بد! اینکه در برابرش چیزی نیست!
کمی گذشت و معلم یانگ گفت:
_میخواین جلسه ی بعدی اینجارو تزیین کنیم؟ من با مدرسه حرف میزنم و اجازشو میگیرم. اینجوری حس و حالتونم عوض میشه.
روز پنج شنبه بود و کارینا واقعا هنوز عصبانی و ناراحت بود. از طرفی، وقتی که به هه سو دقت کرده بود، متوجه شده بود که چقدر آدم گوشه گیریه و وقتی کسی اذیتش میکنه، هیچکار خاصی انجام نمیده. دیگران خیلی راحت بولیش میکردن و اونم ساکت وایمیساد و چیزی نگفت. زمانی که داشت به سمت بوفه میرفت، هه سو رو گوشه ی کلاسش دید. جلو رفت تا اونم با خودش ببره و باهاش صحبت کنه که متوجه شد یکی داره اذیتش میکنه. یکی از سال بالاییا بود. اسمش جیون بود و کلا خیلی شخصیت منفوری داشت. از اینکه هه سو همیشه نمرات بالا میگرفت، بهش خیلی حسودی میکرد و مدام اذیت و بولیش میکرد. الانم با دوستاش داشتن سمت هه سو اشغالاشونو پرتاپ میکردن و بهش میگفتن که جمع کنه.
_خوب جمعشون کن! یادت که نرفته من چقدر از کثیفی متنفرم!
هه سو چشم غره ای رفت و خواست اشغالو برداره که جیون موهاشو محکم کشید.
_ببینم تو به من چشم غره رفتی؟
هه سو سعی میکرد جیون و کنار بزنه ولی دوستاشم جلو اومدن و هه سو رو زدن. کارینا که از دیدن صحنه ی جلوش واقعا عصبانی شده بود، مشتشو به در کوبید و گفت:
_به چه جرعتی...
جیون و دوستاش به سمت صدا برگشتن و کارینارو دیدن. توی مدرسه همه از کارینا حساب میبردن. کارینا جلو اومد و نگاهی از سر تا پایین به همشون کرد.
_یعنی میخواین بگین انقدر گستاخ شدین که با بچه های کلاس من در میوفتین؟
_کارینا تو این احمقو نمیشناسی...خیلی رو مخه باید ادب بشه...خودت صد در صد میتونی درکم کنی!
کارینا خنده ی عصبی ای کرد.
_من؟ خودتو میزنی به من؟
جیون کمی عقب رفت و گفت:
_الان خودت دست کمی از من داری؟ توام همینی!
_خودتو به هیچ عنوان به من نزن! من با کسی که بهم کاری نداره، هیچ کاری ندارم!
نگاهی به هه سو انداخت.
_این دختره با کسی کاری نداره...تو معلومه داری از حسادت پاره میشی!
_چی؟ من؟ چه حرفا!
_چیجوری فکر کردی میتونی موهاشو بکشی؟
با تموم شدن حرفش، موهاشو گرفت و کشید. جیون جیغ کشید و از دوستاش خواست که کمکش کنن ولی دوستاش از کارینا میترسیدن و نمیتونستن کاری بکنن. کارینا پوزخندی زد.
_تو به اینا میگی دوست؟ حداقل کسایی که دور منَن، از کسی نمیترسن!
به هه سو‌نگاه کرد.
_ولش کنم؟
هه سو سرشو تکون داد. کارینا جیون و ول کرد و روی زمین انداختش.
_ازش عذرخواهی کن.
_چی؟
_کمتر از یه دقیقه وقت داری. اگه عذرخواهیت منو راضی نکنه، کارت تمومه!
جیون با نفرت به کارینا و هه سو نگاه کرد.
_اون نگاهت باعث میشه اوضاعت بدتر بشه!
جیون چشماشو بست و فحشی زیر لب داد.
_دارم می شنوم!
_من خیلی معذرت میخوام.
_قابل قبول نیست.
_خیلی معذرت میخوام نباید انقدر بد رفتاری میکردم باهات.
_قابل قبول نیست.
_متاسفم، از این به بعد بیشتر دقت میکنم.
_قبول میکنی؟
هه سو سرشو‌تکون داد. کارینا هم سرشو تکون داد و دست هه سو رو گرفت.
_بیا بریم. حواسم به تو و دوستای احمقتم هست.
به سالن غذاخوری که رسیدن، کارینا طرف غذاشو گرفت و کنار هه سو نشست. کمی گذشت و گفت:
_تو لالی؟ بلد نیستی از خودت دفاع کنی؟
هه سو چیزی نگفت و فقط غذاشو خورد.
کارینا خنده ی عصبی ای کرد.
_کسی میدونه باهات چیکار میکنن؟
هه سو چیزی نگفت. کارینا با عصبانیت گفت:
_دارم با تو حرف میزنم!
هه سو بلند گفت:
_نه، نه! کسی نمیدونه. تروخدا تموش کن!
کارینا با تعجب به هه سو نگاه کرد و چشماشو بست.
_خب چرا به کسی نمیگی؟
_چه فرقی داره؟
_تو داری اذیت میشی.
_مهم نیست...
کارینا با حرص گفت:
_تو چرا با خودت اینجوری میکنی؟ از خودت متنفری؟
_اره.
کارینا ساکت شد. کمی از غذاشو خورد. بعد یه مدتی که گذشت گفت:
_تو بچه ی خوبی هستی...نزار کسی بخاطر اینکه خوبی، اذیتت کنه...نمیگم من خودم خیلی ادم خوبیم ولی بازم حداقل با کسی که باهام کاری نداره، کاری ندارم...
هه سو سرشو تکون داد.
_از پارسال اذیتت میکنن؟
هه سو سرشو تکون داد. کارینا دستشو مشت کرد.
_عوضیا...مظلوم گیر اووردن!
به هه سو نگاه کرد و گفت:
_اینجوری نمیشه...بعد از اینکه زنگ آخر تموم شد، بیا پیش من و دوسی و لیا. با یریم خیلی صمیمی نیستم ولی به اونم میگم بیاد.
_برای چی؟
کارینا لبخند شیطانی ای زد و گفت:
_اوضاع قراره عوض بشه عزیزم!
لیا، دوسی، کارینا و یریم رو به روی هه سو نشسته بودن. هه سو که معذب شده بود، گفت:
_نمیخواین چیزی بگین؟
لیا اینه و رژ لبشو پایین گذاشت و گفت:
_تو یعنی واقعا یه هیولای وحشتناک اون پایین نداری؟
_چی؟
_یه هیولایی که بخواد همه رو جر بده. چیجوری همش آرومی؟ وقتی یکی اذیتت میکنه، واقعا نمیخوای از هزاران طرف جرش بدی؟
یریم گفت:
_کلا سلیطه باشی به عبارتی! چرا سلیطه نیستی؟ تو این شرایط باید سلیطه باشی!
_خب...نمیدونم...
کارینا چشم غره ای رفت.
_یعنی چی نمیدونم؟ دیوونه ای؟ واقعا ناراحت نمیشی باهات بد رفتاری میکنن؟
دوسی گفت:
_بهت برنخوره کارینا ولی توام دست کمی نداری...
_من صد دفعه گفتم، بازم میگم...من با کسی که باهام کاری نداشته باشه، کاری ندارم! اون چیزی که من دیدم خیلی مسخره بود!
_دقیقا چیشد؟
_موهاشو میکشیدن! باورت میشه؟!
لیا موهای هه سو رو توی دستش گرفت و گفت:
_حیف این موهای خوشگل قهوه ایت نیست بزاری اینجوریش کنن؟ موهاتو رنگ کردی یا اینکه خودش این رنگیه؟
_من رنگ نکردم تا حالا...
_دیگه بدتر...دختره ی مادرفاکر!
یریم از جاش بلند شد و روی میز نشست جوری که پشتش به دوسی بود. دوسی گفت:
_یریم خوب چیزی هستیا!
یریم پوزخند زد و گفت:
_چیشد عشقم، دلت خواست؟
کارینا هر دوتاشونو زد و یریم و از روی میز پایین انداخت.
_وقت اینکارا نیست احمقا!
_خیله خب، داشتم میگفتم...اینجوری نمیشه هه سو...باید یاد بگیری که از حقت دفاع کنی آخه مگه تو مشکل داری!
_همین! نباید بزاری چون ساکتی ازت سو استفاده کنن!
_چونکه باهوشی بهت حسودی میکنن.
_تازه خوشگلم هستی!
_لیا تو کلا به جز قیافه به چیز دیگه ای اهمیت نمیدی نه؟
_خب عشقم، قیافه مهمه!
کارینا چشم غره ای رفت و گفت:
_اره، از اون دوست پسر سابقت معلوم بود!
_دهنتو ببند کارینا، اون خیلیم خوشتیپ بود!
_اره، مخصوصا با اون خیانتی که اخرش بهت کرد!
_مشکلی ندارم، همون بهتر که گمشد رفت...خیلی خستم کرده بود.
_الان مهمه؟ موضوع اصلا لیا نیست که!
هه سو گفت:
_نمیخواستم شما رو تو زحمت بندازم...
اسپریشو دراوورد و به خودش تنفس داد. کارینا گفت:
_تو چرا انقدر از اسپری استفاده میکنی؟
دوسی ناباورانه گفت:
_کارینا...تو نمیتونی از یکی که آسم داره بپرسی چرا انقدر از اسپری استفاده میکنی!
هه سو خندید و جواب داد:
_من یه جورایی آسم شدید دارم. الان بهتر شدم ولی خب باید مدام اسپری بزنم. بچه که بودم خیلی زیاد حالم بد میشد.
یریم گفت:
_آسم خیلی بده خدایی...
_الان این چی بود گفتی بچ!
_حقیقت عشقم، تو رژ لبتو بزن!
_اممم به هر حال، هه سو بیبی گوش بده. اگه یکی موهاتو گرفت، توام دستاتو دراز کن و موهاشو چنان محکم بکش که یه جوری جیغ بزنه که مجبور بشه بره حنجرشو چک آپ کنه. نقطه ضعف دخترا تو موهاشونه، برا پسرا که خودتونم میدونین پایین تنه. منتها باید برای پسرا لگد بزنی.
دوسی خندید.
_لیا خیلی تجربه داره!
لیا چشم غره ای رفت. کارینا دستای هه سو رو گرفت و گفت:
_پس فهمیدی؟ نبینم که باز کسی اذیتت بکنه و تو همونجا وایسی...اصلنم مهم نیست کیه! تازه بنظرم سه شنبه باید به معلم یانگ میگفتی که حرفاش داره معذبت میکنه و حق نداره در این حد توی مسائل شخصی زندگیت دخالت کنه.
دوسی دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
_کارینا واقعا خودتی؟ خیلی شبیه مامانا شدی!
_بدم میاد ادمای مظلوم و اذیتت میکنن!
_من از حرف معلم یانگ ناراحت نشدم...فقط معذب شدم...
_همون! حق نداشت معذبت کنه!
_اما اگه بخوام راستشو بگم....یکم خوشحال شدم...
_خوشحال؟ چرا؟
_تا حالا کسی نقاشیامو اینجوری ندیده بود...
یریم گفت:
_گاوی دیگه گاو! خیلی استعداد داری!
_همین الان گفتم باهاش باید خوب رفتار بشه!
_گاو و که میشه گفت! چقدر سلیطه ای کارینا وات د فاک!
هه چان داشت قفسه های کتابخونه رو تمیز میکرد که یونگبوک وارد شد. هه چان لبخند زد و پرسید:
_توام فرستادن برا حمالی؟
یونگبوک گیج پرسید:
_ببخشید...متوجه نشدم. من زیاد کره ایم قوی نیست.
_حمالی یعنی مثلا ازت کار بکشن.
_آها...
خندید.
_فکر کنم!
هه چانم متقابلا خندید.
_کتابخونه حمالی کردن باز بهتره...هیسونگ و هیونجین باز دعوا کردن، فرستادنشون دستشویی رو بشورن.
_واقعا؟
_اره. تو پارسال نبودی، الان تازه بهتر شدن. کلا همه انگار بعد از این کلاس سه شنبه ها باهم بهتر شدن.
یونگبوک فهرست و پیدا کرد و کتابارو به ترتیب بیرون میوورد.
_چرا؟ دلیلی داره؟
هه چان کمی فکر کرد.
_خب...شاید چون قبلا کسی با کسی زیاد حرف نمیزد...نمیخوام بگم خیلی دهم بد بودا نه، فقط کسی با کسی حرف نمیزد.
_یعنی شبیه اون اوایل؟
_نه بابا، اوایل بازم بهتر از پارسال بود.
_خب چرا اینجوری بود؟
_میدونی خودت، اینجا قبول شدن خیلی سخته...بیشتر بچه ها خودشونو درگیر درساشون میکنن تا نمره ی خوبی بگیرن که اگه کنکور قبول نشدن، بتونن بخاطر تحصیلات آکادمیک یه جایی کار کنن یا اینکه دانشگاه قبول بشن. من نمیدونم تو خارج چیجوریه ولی این مدرسه ی ما کلا بین مدرسه های دیگه واقعا نعمتیه حالا هرچقدرم که درس خوندن توش سخت باشه...
_تو خارجم شبیه این مدرسس ولی یکم فرق داره.
_صحبت از خارج شد، تو چرا برگشتی؟ من بودم تا آخر خارج میموندم!
_مامان بزرگم مریض شده، اومدیم پیش اون.
_اوه خدایا...امیدوارم زودتر خوب بشه!
یونگبوک لبخند محوی زد.
_مرسی.
_فکر نکنم خیلی طول بکشه اینجا رو مرتب کردن چون مرتب هست خودش. بیا بعد از اینکه اینجارو مرتب کردیم، بریم یه چیزی بخوریم. خونتون کجاست؟
_وسطای شهر.
_خوبه که! برا منم وسطای شهره. پس حله میریم باهم.
روز جمعه بود. زنگ سوم. کینو درحال مرتب کردن پوشه ی تکالیفش بود. جیسونگ جلو اومد و نگاهی بهش انداخت. کینو متوجه ی نگاهش شد و پرسید:
_چیزی شده داداش؟
_نه، خب....میخواستم بپرسم کمک نمیخوای؟ خیلی وقته داری مرتب میکنی...
کینو لبخند زد و سرشو تکون داد.
_اگه بکنی که دمت گرم!
جیسونگ لبخند زد. کینو براش توضیح داد که باید چیکار کنه و اونم همونکارو انجام میداد. کینو گفت:
_دمت گرم خدایی...خیلی کمکت برام باارزشه!
جیسونگ لبخند زد و سرشو تکون داد.
_میگم راستی...اون روزی که رپ خوندی...
_خب؟
_خیلی خوب بود واقعا...من واقعا عاشق رپم و وقتی میگم عالی بود یعنی واقعا بود!
جیسونگ خجالت زده خندید و تشکر کرد.
_تو کدوم کمپانی بودی؟
_خب من تو کمپانی جی وای پی بودم.
_وای نه تروخدا...اونجا قشنگ ارتیستاشو انقدر کار میکشه مثل توایس که آدم ترجیح میده بمیره ولی ایدل نشه!
جیسونگ خندید و سرشو تکون داد.
_اره، جی وای پی زیاد کمپانی ایده آلی نیست....بعد از یه مدتم ادمو ول میکنه...نمیشه تضمین کرد!
_اره...چرا نرفتی یه کمپانی دیگه؟
_بیخیال ایدل شدن شدم...شرایط روحیم خوب نبود.
_پس میخوای چیکار کنی؟
_خب...الان که رشته ی کامپیوتر میخونم...نمیدونم، لابد برم تو این شرکتا کار گرافیکی کنم و فتو شاپ انجام بدم.
_آها...
_تو رشتت چیه؟
_خب، من سینما میخونم.
_خیلی باحاله که...
_اره، کارگردانی دوست دارم...حالا ببینم چی میشه.
_اره بابا...الان که نمیشه گفت.
_خوب گرم گرفتین شما دو تا...چی میگین؟
سونوو با یه بسته چیپس اومد و رو به روشون نشست. کینو گفت:
_دارم بهش میگم پاشه بره یه کمپانی دیگه.
_هی تو که اینو نگفتی!
_میخواستم اخرش اینو بگم!
_بابا ولش کن...به خودش ربط داره. ایدل شدن خیلی مزخرفه خب...
بعد صاف نشست و ادامه داد:
_ولی اگه نظر منو بخوای، اگه بشی، خیلی خوبه!
_فقط میخواستی منو آدم بده کنی مرتیکه؟!
سونوو بلند خندید.
_نه، خب...خدایی حیفه!
_چمیدونم...
_آخه اصلا کامپیوتر دوست داری؟ نمیخوای پرودوسر بشی؟
_پرودوسر؟
_اره، من یکی از دوستای بابام بچش تست داد برای کمپانی هایپ قبول شد. تو چرا نشی؟!
جیسونگ سرشو تکون داد و به فکر فرو رفت. هیونجین و یونگهونم وارد شدن. کینو گفت:
_فقط بگو که از دفتر نیومدی هیونجین!
_نه بابا...چه خبرتونه؟ مگه من عامل خشونت مدرسه ام؟!
یونگهون خندید و گفت:
_مدیر صداش کرده بود گفته بود که چیجوری این هفته کلا نمره هات خوب شده جز کار عملیت. باید قیافشو میدیدین، داشت از فضولی پاره میشد!
سونوو پرسید:
_راستم میگه ها...خدایی یهو همش نمره ی خوب نمیگیری؟
هیونجین دلخور گفت:
_یعنی چی؟ مگه من کلا نمراتم بده؟
_قبول کن جز عملی خوب نیست...یعنی اصلا درس نمیخونی که بخوای نمره ی خوب بگیری داداش.
_فدا سرم بابا!
جیسونگ گفت:
_هه سو نه؟
یونگهون پرسید:
_هه سو چرا؟
پنیک کرد.
_با هه سو قرار میزاری بچ؟ چرا به من نگفتی؟
_برو گمشو! نه بابا...مجبورم میکنه درس بخونم.
جیسونگ بلند خندید.
_فقط تو نیستی...من، یونگبوک و هیسونگم فقط و فقط بخاطر هه سو درس میخونیم. البته خب یونگبوک زیاد حساب نیست چون کره ایش قوی نیست.
سونوو گفت:
_بابا بیخیال تروخدا...همتون باهم؟ من بودم پول میگرفتم!
_برا همینه که دَرسِت خوب نیست بچ!
سونوو جامدادی روی میز و به سمت یونگهون پرتاپ کرد. کینو گفت:
_خیلی شرمندتم دادا ولی اون جامدادی کارینا بود...رسما بگای سگ رفتی!
سونوو سریع از جاش بلند شد و جامدادی رو برداشت و تمیز کرد. یه نفس راحت کشید و گفت:
_خدایا شکرت...انواع خداها رو شکر اصلا...نزدیک بود بگا برم!
یونگهون گفت:
_امروز رفته بودم کلاس اینا، خودم کلاسم کنسل بود، بعد دیدم هیونجین و کارینا و دوسی دارن مثل کرم روی زمین میخزن. انقدر خندیدم که دفتر بهم اخطار داد! این دفعه یه اخطار دیگه بگیرم میشم رفیق دستشویی شور هیسونگ و هیونجین!
هیونجین چشم غره ای رفت.
_چیشد؟
هیسونگ و یونگبوک وارد شدن. جیسونگ جلو رفت و یونگبوک و بغل کرد. یونگبوکم کنار جیسونگ ایستاد و بهشون کمک میکرد. هیسونگ پوزخندی به هیونجین زد و گفت:
_شنیدم دفتر خواستنت!
هیونجینم متقابلا پوزخند زد و گفت:
_یه جوری میگی انگار خودت روزی چند بار دفتر نمیری!
هیسونگ ابروشو بالا داد.
_حداقل من عامل خشونت مدرسه نیستم!
هیونجین خواست بلند بشه که یونگبوک محکم به میز زد. همه به سمن یونگبوک برگشتن و ناباورانه بهش نگاه کردن. یونگبوک گفت:
_انقدر دعوا نکنین...مگه شماها بچه این!
جیسونگ شونه های یونگبوک و ماساژ داد و گفت:
_اره قربونت برم پسرم...هرچی تو میگی درسته عشقم!
کینو سرشو به علامت تاسف تکون داد.
_خاک تو سرتون که صدای این بچه رو هم دراووردین!
هیسونگ لبخند محوی زد.
_ببخشید یونگبوک...
هیونجینم کوتاه سرشو تکون داد.
_اره، همون...
_میمیری بگی ببخشید؟
سونوو کفششو بالا برد و با عصبانیت گفت:
_دوتاتون خفه شین بابا! مگه فقط یونگبوکه؟! باید از هممون عذرخواهی کنین که یه سال و خورده ایه داریم مسخره بازیاتونو تحمل میکنیم!
کینو ناباورانه به سونوو نگاه کرد.
_پشمام داداش، چقدر حق میگی تازگیا! واقعا خودتی؟!
_خفه شو بابا!
روز یک شنبه بود. هیونجین راحت توی تختش خوابیده بود. مامانش اومد توی اتاقشو پرده رو کشید.
_تروخدا نگاش کن...شبیه خرسه! وقتی میخوابه دیگه هیج خری نمیتونه بیدارش کنه!
دمپاییشو دراوورد و به سمت هیونجین پرتاب کرد. هیونجین از جاش پرید و به اطراف نگاه کرد و جیغ زد:
_مامان...مامان من...آخه چرا مامان!
_خفه شو بیبی...از جات بلند شو این دختر همسایه با تو کار داره. همون دختر خوشگله که خیلی مهربون میزنه.
_کی؟
_چند تا دختر همسایه داریم بیبی احمق من؟ پاشو تا بلندت نکردم!
هیونجین روی تختش نشست.
_هه سو رو میگی؟
_آها...اره همون. اسمش چه قشنگه! سینگله؟ برو باهاش قرار بزار. بهتر از اون دوست دخترای قرتی و احمقته! حداقل خوشگله اگه اخلاقم نداشته باشه!
_مامان! کی دوست دخترای من زشت بودن؟ تازه دوست دخترای من چیه؟! من کلا دو تا دوست دختر داشتم!
_خب اره در برابر رکورد بابات که هیچه! البته تو کون زندگی کردن مثل باباتم نداری!
_اینکه خوبه!
_معلومه که خوبه بیبی! حالا پاشو دختره منتظره. ازش خوشم میاد! اینو بکن عروس آیندم.
_مامان چی میگی؟
_خیلی جیغ و داد میکنی بیبی من! کاری نکن جیغ و داد واقعیتو دربیارم!
هیونجین پنیک کرد.
_باشه مامان خب چته...
مامانش جلو اومد و صورتشو ناز کرد.
_افرین بیبی من! پاشو تا پات نکردم عشقم.
هیونجین بیرون رفت و هه سو رو نشسته روی میز بیرون دید. یه میز بزرگ بود که توی محله گذاشته بودن و روش یه پارچه گذاشته بودن و میومدن روش میشستن. هیونجین جلو اومد. دستاشو توی جیبش کرد و بی تفاوت گفت:
_چیه؟
هه سو از جاش بلند شد و گفت:
_چرا نیومدی؟ قرار بود امروز باهات ریاضی کار کنم.
هیونجین از یادآوری قول مسخره ای که داده بود، واقعا ناراحت بود. بهش قول داده بود تا ولش کنه بزاره زودتر بره خونه.
_اه جدی؟ من گفتم؟
_دیگه انکارش نکن! بیا بریم درس بخونیم.
هیونجین ملتمسانه گفت:
_هه سو تروخدا...نمیشه فردا بخونیم؟ خواهش میکنم، من همین یه روز و میتونم بخوابم...
_خب فقط یه ساعت، باشه؟ خیلی حیفه خب...تو خیلی باهوشی که تونستی انقدر زود یاد بگیری...اممم میشه یه ساعت؟
هیونجین ناامید بهش نگاه کرد. هه سو با ذوق گفت:
_یه ساعت صبر کن، فقط یه ساعت، بعد میبرمت برات غذا میخرم، باشه؟
_من که با غذا خر نمیشم خب...
_با چی میشی پس؟
_اممم...نمیدونم...اینجا جای باحال نداره؟
_خب...یدونه موزه داره که من خیلی دوست دارم بعد اونجا هات داگای خوشمزه ایم دارن.
_کلا به غذا گیر دادی نه؟
هه سو خندید.
_خب غذا خوبه!
_باشه بریم ولی اونجا میشه سگ برد؟
_سگ؟ اره دیدم...چطور؟
_خب من سگ دارم.
هه سو با ذوق پرید و گفت:
_جدا؟ وای من خیلی سگ دوست دارم!
_باشه آروم باش حالا...ندیدیش تا حالا؟
کمی فکر کرد و ادامه داد:
_اره خب...از کجا میدیدی همش تو کتابخونه افتادی...اومدیم نشونت میدمش.
بعد از اینکه درسشون تموم شد، هه سو تا راه خونه در حال دویدن بود. هیونجین فقط میخندید و تماشاش میکرد. بعد که رسیدن، هیونجین سگشو اوورد. هه سو با دیدنش کلی ذوق کرد و گفت:
_وای چقدر خوشگلی....اسمش چیه؟
_کامی.
_خیلی خوشگله خدایا!
_کجا هست موزه؟
هه سو درحال ناز کردن کامی بود.
_خیلی دور نیست...وای تو چقدر نازی!
توی کل راه هه سو مدام کامی رو بغل میکرد و نازش میکرد. به موزه که رسیدن، هه سو گفت:
_اینجاست. برای آثار قدیمی محله اس. این محله رو یه خَیِّر درست کرده بود که میشه فکر کنم تقریبا نزدیک چهارصد سال پیش. خیلی قشنگه داخلش...بیا بریم.
بعد که برگشتن، دوتاشون هات داگ خریده بودن و داشتن میخوردن.
_خوش گذشت؟
_اره، قشنگ بود.
یکم از هات داگشو به کامی داد. هیونجین لبخند زد و گفت:
_خودتم بخور، کامی تو رژیمه.
_رژیم؟ آخه بیچاره خیلی لاغره!
_کجاش لاغره! دکتر گفته زیادی خورده و خوابیده اتفاقا!
هیسونگ داشت با عصبانیت بهشون از دور نگاه میکرد. هیونجین بالا پرید و گفت:
_یا خدا...چرا اینجوری میکنه این!
_اون حق داره بخواد گارد بگیره و توام اصلا کمکی نمیکنی!
_یعنی چی؟
_هیسونگ خیلی مهربونه، اخلاق تورو درست نمیدونم ولی داری لج میکنی.
هیونجین جیغ زد:
_من؟
هه سو گوشاشو گرفت و گفت:
_چقدر جیغ میزنی!
_من؟
_وای بس کن!
هیسونگ داد زد:
_خوش میگذره؟
هیونجین چشم غره ای رفت. هه سو گفت:
_مثلا همین چشم غرت!
_نشنیدی چی گفت؟
_شنیدم. مدل هیسونگ همینه.
_خب مسخرس مگه دوست پسرته؟!
_کلا خیلی محافظه کاره.
_به عنم بابا! وای تا حالا به دماغش دقت کردی؟ یه جوریه انگار از دو طرف با چاقو بریدنش!
هه سو اخم کرد.
_دماغش خیلیم خوشگله!
_اصلا دارم به کی میگم...توام دوست اونی دیگه!
به خونه که رسیدن، هه سو برای بار آخر کامی رو بوسید و براش دست تکون داد. هیسونگ با نفرت به هیونجین نگاه میکرد. هیونجین چشم غره ای رفت و تا خواست بره داخل خونه، سرش به در کوبیده شد و درحالی که جیغ میزد، روی زمین افتاد. هیسونگ بلند زیر خنده زد و هه سو سریع سمتش رفت.
_حالت خوبه؟
هیونجین که دستشو روی سرش گذاشته بود، به سختی از جاش بلند شد و گفت:
_تو نفرینم کردی مگه نه دماغ چاقویی؟!
_دماغ چی چی؟
_مهم نیست! حالت خوبه؟ میتونی راه بری؟
_مگه پاهاش شکسته؟! معلومه که میتونه!
_از تو پرسید دماغ چاقویی؟!

Tuesdays Où les histoires vivent. Découvrez maintenant