قسمت ششم_شادی به غم نیاز داره

47 7 4
                                    

روز سه شنبه بود، ساعت آخر.
_بچه ها خبر دسته اول!
همه به سمت هه چان برگشتن.
_چیشده؟
_مینهیوک و جوری قرار میزارن!
_چی؟
_واقعا؟
_وای خدایا باورم نمیشه!
_اون جوری عوضی بلاخره مخ مینهیوک و زد!
_پسره ی لعنتی خوش شانس!
یونگبوک به سمت هه سو برگشت که داشت آبمیوه میخورد.
_اینا کین؟
_سال بالایین. مینهیوک قبلا با دوسی قرار میذاشت و جوری هم با یونگهون.
جیسونگ که کنارشون ایستاده بود، نگاهی به دوسی و یونگهون کرد که اصلا واکنش خاصی نشون نداده بودن.
_فکر نکنم خیلی براشون مهم باشه حالا! یه واکنش ریزم نشون ندادن حتی...
_شاید نمیخوان جلب توجه کنن؟
هه سو سرشو تکون داد.
_منم بودم نمیخواستم...
کینو از جاش بلند شد.
_خیله خب...بسه بچه ها پاشین بریم تو حیاط تا نیومده هممونو گروگان نگرفته.
وقتی که بچه هه به حیاط رفتن، معلم یانگ و دیدن که داشت تمام وسایل و میچید. بچه ها به کمکش رفتن. معلم یانگ لبخند زد و تشکر کرد.
_ممنون بچه ها...فکر کنم پیر شدم نه؟ سرعتم کمتر شده...
لیا ادامسشو باد کرد و بعد گفت:
_آقا باید چه رنگیش کنیم؟
_اهمیتی نداره...هنر باید از روح و حس لحظه ای شکل بگیره نه با قانون...هنرمند باید آزاد باشه.
سونوو کل اون روز و ساکت بود و حرفی نمیزد. کینو به سونوو اشاره کرد.
_چته پسر؟
_حوصله ندارم...
_برا چی؟
_کلی منتظر بودم که با دوستام دیروز برم بیرون ولی برای بار هزارم کنسل شد...خیلی حس بدی دارم...
_چرا کنسل شد؟
_چمیدونم هزار جور دلیل کصشری...
_بابا شاید منظوری ندارن...
_برام مهم نیست...من عصبانی و ناراحتم...خیلی دوسشون دارم ولی قلبم درد میکنه..خیلی سنگین شده و حس میکنم در درون دارم آتیش میگیرم...
یریم جلو اومد و گفت:
_حق داری...حس خیلی بدیه!
_اعصابم خورده انصافا...
معلم یانگ گفت:
_میاین همینجوری که هرکسی دیوار خودشو رنگ میکنه، حرفم بزنیم؟
_راجب چی آقا؟
_شما تصمیم بگیرین.
سونوو گفت:
_میشه راجب زمانایی حرف بزنیم که ناراحتیم ولی نمیدونیم چیکار کنیم که بهتر بشه؟
_فکر خوبیه...بچه ها موافقین؟
بچه ها سرشونو تکون دادن و موافقت کردن. معلم یانگ لبخند زد و گفت:
_باشه...فقط قبلش، حال دل من امروز از صد درصد، چهل درصده.
_چرا آقا؟
_خب...اتفاقات زیادی توی این هفته افتاد. دخترم مریض شد و همسرم سرش خیلی نگرانه و این دو تا مسائل بیشتر روم تاثیر گذاشتن.
_دخترتون چند سالشه آقا؟
_هشت سال. اسمش آیرینه. آیرین اسم یه نوع الهس.
_چه اسم باکلاسی!
_آقا بعدا ایدل میشه!
معلم یانگ خندید.
_شاید...زندگی خودشه.
_چه روشن فکرین آقا!
_خب...چون واقعا به من ربطی نداره...من میتونم بهش تذکر بدم ولی نمیتونم مجبورش کنم.
کمی مکث کرد.
_راجب بحث امروز...میخوام بگین الان کسی هست که اینجوری باشه؟
_من آقا.
_خوبه که پیشنهادش دادی! این مسئله خیلی مهمه...
خیلیا فکر میکنن درست میشه ولی اینطور نیست...تا مدت طولانی ای توی قلب آدم سنگینی میکنه و از درون میخوردش...
یریم گفت:
_انگار یه آتیشی داره وجود تو میسوزونه ولی نمیسوزی و فقط وجود سنگینی رو احساس میکنی...
_درسته دخترم...اما چرا حتی وقتی که راجبش حرف میزنیم هنوز ناراحتیم؟ هیچوقت نفهمیدم...
جیسونگ گفت:
_شاید چون خوب بلدیم سرمونو با چیزای مختلف گرم کنیم و نقاب به صورتامون بزنیم...
_اینم درسته پسرم...واقعا از کی یاد گرفتیم تظاهر به اینکه همیشه خوشحالیم، کارِ درستیه؟ دوست دارم شروعشو بدونم تا بتونم به افرادی که برای اولین بار اینکارو کردن تذکر بدم که کار خیلی بدیه!
هیسونگ گفت:
_از طرفی اینکارو میکنیم چون حس میکنیم با گفتن واقعیت ممکنه به بقیه صدمه بزنیم.
_درسته...دقت کردین بیشتر کارایی که میکنیم بخاطر دیگرانه نه خودمون؟ یعنی آدمی نیست که بگه من فقط و فقط به خاطر خودم همه کارای زندگیمو کردم....همیشه یه آدمی بوده که بخاطر هر دلیلی، بیشتر بخاطر اینکه از سمتش ترک نشیم یا بیشتر دوسمون داشته باشه، براش هرکاری کردیم حتی اگه از اون میترسیدم یا از انجامش متنفر بودیم...بهم بگین؛ چرا خودمونو تو اولویت نمیزاریم؟ خیلی احمقانس نه؟ انگار نه انگار که خودمونم مهمیم...
یونگهون گفت:
_همه اینجوری نیستن واقعا...یه عده فقط به فکر خودشونن...
_درسته پسرم، ما آدما حد وسط نداریم...یا خیلی به فکر دیگرانین یا خیلی به فکر خودمون! این یه الگوریتم ثابته که میلیون ها ساله داره همینجوری پشت سر هم تکرار میشه.
هه چان کمی فکر کرد و گفت:
_یاد اون آهنگ اسپا افتادم...
بچه ها خندشون گرفت و معلم یانگ هم خندید و سرشو تکون داد.
_همون سَویج؟
_خوب بلدینا آقا!
_من بیشتر بی تو بی رو دوست دارم حقیقتا ولی این آهنگ خیلی معروف شده.
کارینا گفت:
_خیلی آهنگ مسخره ایه! نمیدونم چیجوری انقدر دوست دارن.
بچه ها ناباورانه بهش نگاه کردن.
_پشمام...
_چقدر گوه سلیقه ای کارینا...
کارینا چشم غره ای رفت. معلم یانگ گفت:
_بچه ها ما اینجا کسی رو قضاوت نمیکنیم!
_بله آقا...
_شرمنده!
_سوری کارینا!
_میتونین یه آهنگی بزارین که ارامش بخش باشه بچه ها؟
هیونجین موبایلشو دراوورد.
_از بی تو بی باشه آقا؟
_مهم نیست...
کمی مکث کرد و گفت:
_ولی خب اگه از بی تو بی باشه که ممنون میشم!
بچه ها درحال رنگ کردن دیوار بودن و به موسیقی گوش میدادن. یه عده هم با آهنگ میخوندن. معلم یانگم جا نمونده بود و بلند بلند با آهنگ میخوند. همینجوری گریه میکرد و هر دفعه بلند تر میخوند. بچه ها دو دسته شده بودن: یه عده که با معلمشون میخوندن و گریه میکردن، یه عده که با تعجب بهشون نگاه میکردن.
بعد از یه مدتی، معلم یانگ کلاس و تعطیل کرد و گفت که بازم اهنگ براش بفرستن ولی اینبار اهنگایی که ارامش بخش بودن.
جیسونگ در حال جمع کردن وسایلش بود که هه سو صداش کرد.
_جیسونگ صبر کن...
جیسونگ برگشت و لبخند زد.
_چیه؟
_میشه با هم بریم؟ من حوصله ی هیسونگ و هیونجین و واقعا ندارم...دیروز که داشتیم میرفتیم خونه انقدر باهم دعوا کردن که گریم گرفت...
_پشمام...در این حد؟
_خیلی بد بود دیروز...حتی وقتی رفتیم خونه هم داشتن دعوا میکردن...زمانی تمومش کردن که من حالم بد شد...
_واقعا که...چه بیشعورن! همون بهتر که نری باهاشون، اگه حالت باز بد بشه چی...وات د فاک!
_نمیدونی که جیسونگ...دیروز خیلی ناراحت شدم...
جیسونگ هه سو رو بغل کرد و بوسه ای به موهاش زد.
_فدا سرت بابا! بیخیالشون.
از اونجایی که فقط میشد از طریق اتوبوس با هم برن، سوار اتوبوس شدن و یونگبوک و دیدن. یونگبوک با دیدنشون لبخند زد و دست تکون داد. جیسونگ و هه سو هم لبخند زدن و دست تکون دادن. جیسونگ گفت:
_بیا پشت پیش ما بشین یونگبوک.
یونگبوکم از جاش بلند شد و کنار اونا نشست.
_من فکر کردم تو با هیونجین و هیسونگ میری خونه.
_وای نه یونگبوک، حرفشونو نزن! خیلی از دستشون ناراحتم...
جیسونگ با حرص گفت:
_دیروز انقدر با هم دعوا کردن که هه سو گریه کرد و حالش بد شد...باورت میشه؟
یونگبوک ناباورانه بهشون‌نگاه کرد. دستشو جلوی دهنش گذاشت.
_وات! گاد...واقعا که....الان حالت خوبه؟
_الان خوبم ولی کل امروز و باهاشون صحبت نکردم...خیلی حس بدی دارم...انگار نه انگار که کلی التماسشون کردم تمومش کنن...
_التماس کردی؟! باید بهم زودتر میگفتی تا بزنمشون!
_منم بهشون چشم غره میرفتم.
هه سو لبخند زد و یونگبوک و بغل کرد.‌
راننده ی اتوبوس بلند داد زد:
_نظرتون چیه یه آهنگی بزارم؟
جیسونگ با ذوق گفت:
_آخ جون! بچه ها این رانندهه سلیقه ی موسیقیش خیلی خوبه!
راننده آهنگ fantastic baby از big bang و گذاشت و هر سه تاشون ذوق کردن و با آهنگ بالا پایین می پریدن و میخوندن. بزرگترا بهشون چشم غره میرفتن.
کارینا از لیموزین پیاده شد و وارد خونه شد. بی هیچ حرفی، به طبقه ی بالا رفت. دوش گرفت و بعد، یه پیراهن مجلسی کوتاه پوشید که بی آستین بود. کارینا براش فرقی نمیکرد هر لباسی به چه مناسبتیه، هر وقت که میخواست میپوشیدشون. در حال فیلم دیدن توی اتاقش بود، که کسی در زد. چشم غره ای رفت. در باز شد و پدر کارینا نمایان شد.
_اومدی؟ فکر کردم هنوز تو راهی.
کارینا چیزی نگفت و به فیلم جلوش نگاه میکرد. پاپ کورنشو میخورد و آرزو میکرد زودتر پدرش ناپدید بشه.
پدرش کمی صبر کرد و بعد گفت:
_میدونی که امشب تولد تیفانیه. ناراحت میشه اگه نیای.
کارینا پوزخند زد.
_کارینا ازت خواهش میکنم که یکم مراعات کن.
_اگه نکنم چیکار میکنی؟ دوباره حسابمو مسدود میکنی؟
_البته.
کارینا دوباره پوزخندی زد و به فیلم‌نگاه کرد.
_بهت تا ساعت ده شب وقت میدم.
_حوصله ندارم و نمیام.
_قرصاتو خوردی؟
کارینا با عصبانیت به سمت پدرش برگشت.
_خیلی برات حس خوبی داره که هربار بهم میگی؟! اونی که نیاز به قرص و دارو و دکتر و هر کوفت و زهرمار دیگه داره تویی نه من!
_قرصاتو بخور و تا ساعت ده بیا. سونگچانم میاد، درست لباس بپوش.
_پس بگو چرا گیر دادی...من نمیام. من از سونگچان خوشم نمیاد!‌ کجاشو نمیفهمی؟
_فقط قرصاتو بخور و تا ساعت ده بیا. یه پیراهن برات سفارش دادم، اونو میپوشی.
در‌و بست. کارینا خنده ی عصبی ای کرد. بغض قهوشو فشار میداد. اصلا برای پدرش مهم نبود که چی میگفت...هربار که حرف میزد باهاش، یا بهش میگفت قرصاشو بخوره یا اینکه اگه خوب رفتار نکنه، حسابش مسدود میکنه. کارینا با حرص پاشو به زمین میزد. یکم گذشت و پایین رفت. از پله ها که پایین میومد، داد زد:
_هه جین، هه جین!
هه جین توی خونشون کار میکرد. از زمانی که کارینا خیلی بچه بود، اومده بود.
_بله خانوم.
_اون پیراهن لعنتی کجاست؟
_توی اتاقتونه.
کارینا دستشو روی سرش گذاشت و چشماشو بست.
_کی حال داره اون همه راه و بره بالا....
_من میرم خانوم.
از پله ها بالا رفت. کارینا هم به دنبالش رفت و لباسشو بهش نشون داد. جلوی کارینا گرفت و لبخند زد.
_چقدر بهتون میاد خانوم!
کارینا لباس و از دستش گرفت و روی زمین انداخت. محکم روش لگد میکرد. هه جین جلوشو گرفت.
_خانوم خواهش میکنم...
کارینا کنارش زد.
_چیه؟ توام میخوای بگی قرصامو بخورم؟
هه جین با لحن غم زده ای گفت:
_خانوم خودتونم خوب میدونین چقدر برای من مهمین...
کارینا گریش گرفت. روی زمین نشست و محکم به لباس مشت میکرد. هه جین دستاشو گرفت و بوسید. خودشم گریش گرفته بود.
_خانوم خواهش میکنم...
_میبینی چیکار میکنه؟ حتی حیوونا هم حق انتخاب دارن...بهم میگه برم مهمونی اون زنیکه ی عوضی، یه لباس اینجوری هم گذاشته جلوم و میگه برم بخاطر پسر رئیس فلان شرکت بپوشم که مثلا اغواش کنم...حالم ازش مهم میخوره...مگه پدرا نباید یه جوری رفتار کنن که بچه هاشون حس امنیت کنن؟ این دیگه چجور پدریه...
هه جین کارینا رو بغل کرد و بوسه ای به موهاش زد. کارینا بلند بلند گریه میکرد.
_داره با کاراش بهم نشون میده که من اضافیم...
_دیگه از این حرفا نزنین خانوم...شما هیچوقت اضافه نیستین...شما خیلیم مهمین....
_من از اون پسره بدم میاد...نمیخوام باهاش ازدواج کنم.. ازش خوشم نمیاد...چرا باید زوری باشه‌؟
_خانوم...
صورت کارینا رو با دستاش گرفت.
_هرچی که باشه، فکر نمیکنین از زندگی بین این آدما بهتره؟
کارینا ساکت شد و ناباورانه بهش خیره شد.
_این آدما همش ناراحتتون میکنن...آقای سونگچان پسر بدی نیست تا جایی که من فهمیدم.
_اما من نمیخوامش...ازش خوشم نمیاد...نه تنها اون بلکه از هیچ پسری خوشم نمیاد...
هه جین کارینارو ساکت کرد.
_ساکت، ساکت...این حرفا سرتونو به باد میده...آخرین چیزی که میخوام ببینم اینه که بیشتر از الان ناراحت بشین...
از جاش بلند شد. پیراهنو بلند کرد و تکونش داد.
_حالا هم پاشین و زودتر آماده بشین.
کارینا به اجبار، به مهمونی رفت. مثل همیشه همون ادمای تکراری، با همون دروغای همیشگی و خنده های مصنوعی...
با دیدن کارینا، همه به سمتش رفتن. کارینا به همه سلام کرد و بعد، به سمت تیفانی رفت که وسط مجلس نشسته بود. تیفانی نامادریش بود. نمیشه گفت زن بدی بود ولی حالشم بهتر نمیکرد...فقط به فکر خودشو چهار تا بچه هاش بود. کارینا لبخند زورکی ای زد و بوسه ای به گونش زد.
_تولدت مبارک، تیفانی.
تیفانی هم لبخندی زد و شونه ی کارینا رو نوازش کرد.
_ممنون عزیزم...چرا انقدر لباست بازه؟
کارینا لبخند عصبی ای زدد و به پدرش اشاره کرد. تیفانی متوجه شد و سرشو تکون داد.
_جَسپِر.
جسپر پسر اول تیفانی بود که از ازدواج سابقش بود و دو سال از کارینا بزرگتر بود. جسپر جلو اومد و به نشونه ی سلام، سری برای کارینا تکون داد.
_کُتِتو به کارینا بده.
_نه، لازم نیست.
_لازمه...تو زیر سن قانونی ای، درست نیست.
جسپر کُتشو به کارینا داد و کارینا هم تشکر کرد و روی شونه هاش انداخت. در حال گشتن توی حیاط ویلا بود که کسی صداش زد. به سمت صدا برگشت و یه زن و شوهر و دید. در حقیقت، کسایی رو دید که اصلا نمی خواست ببینه....
مرد جلو اومد و لبخند زد.
_چه عجب! فکر نمی کردم دیگه ببینمت!
کارینا لبخند زورکی ای زد.
_دلتون برام تنگ شده بود اقای کیم؟
_البته. تو بچه ی دوست عزیز منی!
کارینا زیر چشمی نگاهی به زنِ کناریش کرد. کسی که اصلا نمی خواست ببینتش...یِجی...یِجی کسی بود که اصلا نمی خواست دیگه هیچوقت ببینه...
مدتی گذشت. همه درحال رفتن بودن که کسی دست کارینارو کشید. کارینا به دیوار کوبیده شد. از درد، چشماشو بست.
_چه غلطی داری میکنی....
چشماشو باز کرد و دوباره همون زن و دید. خواست بره که اون جلوشو گرفت.
_کجا میری؟
کارینا خنده ی عصبی ای کرد.
_چیه؟ از شوگر ددیت خسته شدی دوباره اومدی سراغ من؟
اون زنم خنده ی عصبی ای کرد. کارینا ادامه داد:
_هنوز براش بچه نیووردی؟ خیلی عجیبه!
یجی با عصبانیت گفت:
_تمومش کن!
_من؟ من که کاری نکردم!
یجی نگاهی به لبای کارینا انداخت.
_چرا جواب پیامامو نمیدی؟
_چرا بدم؟ نه ارتباط فامیلی داریم نه دوستیم!
_چطور دلت میاد اینو بگی؟
_من چطور دلم میاد؟ تو رسما منو ول کردی که
بری با اون پیرمرد...بعد میگی من چطور دلم میاد؟!
_خودتم میدونی من چاره ای نداشتم...
_چرا داشتی...
یجی لباشو روی لبای کارینا گذاشت و دیگه اجازه ی حرف زدن بهش نداد. کارینا سعی میکرد کنارش بزنه ولی یجی محکم گرفته بودتش و نمیذاشت حتی یه ذره از آغوشش تکون بخوره. وحشیانه میبوسیدش و این باعث میشد کارینا محکم به دیوار کوبیده بشه. مدتی بعد، دستشو زیر پیراهن کارینا برد و روناشو نوارش میکرد. کارینا ناله ای بین بوسه هاشون کرد. یجی شرتشو پایین کشید. بوسه رو شکست و به چشماش نگاه کرد. کارینا نفس نفس میزد. عصبی بود. یجی موهای کارینا رو باز کرد. کِش سرشو گرفت و باهاش دستاشو بست و بالا پینش کرد. کارینا ناله ای کرد. یجی پوزخند زد.
_همون بالا نگهشون میداری.
کارینا سرشو تکون داد. هنوز نفس نفس میزد. یجی دستاشو به پاهاش زد که باعث شد کارینا پاهاشو براش باز کنه. یجی انگشتشو روی پوسیش کشید. کارینا ناله ای کرد. خیلی دلش برای لمسای یجی تنگ شده بود...یجی وقت و تلف نکرد و انگشتشو توی پوسیش فرو کرد. کارینا لب پایینشو گاز گرفت. چشماش از درد، عقب رفتن و بیشتر به دیوار کوبیده شد. یجی بی رحمانه، انگشتشو حرکت میداد و اهمیتی نمیداد که کارینا گریش گرفته. دو تا دیگه از انگشتاشو فرو کرد و کمرشو محکم فشار داد. کارینا با تمام زوری که براش باقی مونده بود، لب پایینشو گاز گرفت. لب پایینش خون اومده بود. مزه ی خون توی دهنش، حس خیلی بدی بهش داد...حس دوباره کوچیک شدن!
روی تخت دراز کشید بود. از جاش بلند شد و به خودش توی اینه نگاه کرد. حالش از خودش بهم میخورد...به دستشویی رفت. صورتشو مدام با آب میشست. خمیر دندون و به مسواک زد و سریع مسواک میزد. دهنشو شست و دوباره به صورتش آب زد. بلند بلند گریه کرد. خودشو میزد و فحش میداد. به همه...به پدرش، به مادرش، به یجی، به خودش....خودشو توی آینه میدید. از تصویر جلوی خودش متنفر بود...عصبی، بلند خندید. جوری خندید که انگار دیوونه شده. فریاد زد:
_دختره ی احمق! دختره ی احمق!
به اینه مشت زد. مشتش همه خونی شد. از درد، بیشتر گریش گرفت. مدتی گذشت. ارومتر شد. جعبه ی کمک های اولیه رو گرفت و دستشو باندپیچی کرد. دوباره روی تخت دراز کشیده بود که موبایلش صدا داد. چکش کرد. یجی بود.
_سالم رسیدی؟
خنده ی عصبی ای کرد. موبایلش همون لحظه زنگ خورد. کینو بود.
_چرا داره بهم زنگ میزنه...
تلفنو برداشت.
_شرمنده کارینا...میدونم خیلی دلیل مزخرفیه، فقط میشه چند تا آهنگ ارامش بخش بگی بهم؟ امشب رفتم پلی لیستمو گوش دادم...همه بدرد دیسکو میخوره!
کارینا از سادگی کینو خندش گرفت.
_کارینا؟ پشت خطی؟
_اره.
_حوصله نداری؟ ببخشید مزاحمت شدم...
_وقت داری؟
_چی؟
_میای بریم بیرون؟
_الان؟ ساعت یکه...
_اون زمان که میخواستی زنگ بزنی ساعت و چک نکردی؟
_خب اره...باشه، میخوای کجا بریم؟ میام دنبالت.
_دنبالم؟
_اره دیگه...پسر باید بیاد دنبال دختر.
_چه فرقی داره!
_ول کن خواهر من، ساعت یکه! ادرستو بفرست بیام.
بعد از مدتی، هه جین وارد اتاق کارینا شد.
_خانوم یکی اومده باهاتون کار داره. یه اسم عجیبی هم داره که..
_کینو. اسمش کینوئه. من رفتم.
کارینا کیفشو برداشت و رفت. کینو به عمارت خیره شده بود.
_یا خدا...پس برا همینه که انقدر پرفیس و افاده اس...
سرشو تکون داد.
_نه خدایی حق داره...منم بودم پرفیس و افاده بودم!
_اومدی!
کینو به سمت صدا برگشت. کارینا بود. لبخند زد.
_اره.
_تو موتور داری نه؟
_اره...تو از کجا میدونی؟
_چند بار بیرون دیدمت.
_پشمام جدی؟ خب اگه میخواستی میگفتی برسونمت...
کارینا با تاسف بهش نگاه کرد. کینو سرشو تکون داد و خجالت زده گفت:
_اره خب...این عمارت و لیموزین...چی دارم میگم اصلا!
_میتونی منو یه جا ببری که حالم عوض بشه؟
_حالت؟ چرا خوب نیستی؟ کسی اذیتت کرده؟ اسم بده، جنازه تحویل بگیر اصلا! نداریم ما زنده بزاریم کسی رو که با همکلاسیمون درافتاده!
کارینا پوزخندی زد.
_بیخیالش...پیاده اومدی؟ موتورت نیست...
_اره، همین نزدیکی بودم.
_اها...
_نمیتونی پیاده بیای؟
به کفشش نگاه کرد.
_پاشنه بلند پاته که...خب...
خم شد تا کتونیشو دربیاره که کارینا سریع جلوشو گرفت.
_چیکار داری میکنی؟!
_کفشمو بدم بهت. با پاشنه بلند سخته راه رفتن.
کارینا ناباورانه بهش خیره شد.
_دیوونه ای؟! کصخلی چیزی هستی؟! اونوقت خودت میخوای چیکار کنی!
کینو لبخند زد.
_بابا ما یه کاریش میکنیم...مهم تویی. در بیار کفشارو.
_اگه سختم بود، نمیپوشیدمش...در نیار کفشاتو!
_جدی؟ باشه خب.
_بیا راه بریم.
_باشه.
دیگه از خونه ی کارینا دور شده بودن. همه جا ساکت و آروم بود. کارینا توی افکارش غرق شده بود. هنوز از دست حماقت خودش، عصبانی و ناراحت بود....
_خوبی؟
کارینا به سمت کینو برگشت.
_چی؟
_ساکتی خب...میدونم صمیمی نیستیم ولی ساکت میزنی خیلی...
_من با کسی صمیمی نیستم...
_مگه میشه؟‌همه یه دوستی دارن.
_وقتی که مثل من زندگی کنی، کسی برای خودت دوستت نداره.
_آها، پول اینارو میگی؟
کارینا سرشو تکون داد.
_نمیدونم جدی...اینجوری زندگی نکردم.
_خوشحال باش که نمیکنی.
_چمیدونم...هرکس بدبختیای خودشو داره.
_تو چرا الان بیرون بودی؟ اگه راحتی بگو نمیخوام معذبت کنم.
_هیچی..مامان بابام از خونه بیرونم کردن به تولیداتشون برسن.
کارینا ایستاد و تقریبا جیغ زد:
_چی!
_بابا این عادیه! من از وقتی که بچه بودم خونه این و اون افتاده بودم، کلا من برا دکورم.
کارینا جلوی دهنشو گرفت که نخنده. کینو سرشو تکون داد.
_بیخیال بابا بخند..خنده داره دیگه!
_بخندم ناراحت نمیشی؟
_نه بابا...راحت باش!
کارینا بلند زیر خنده زد. پاهاشو به زمین میکوبید و میخندید. کینو از خنده ی کارینا، خندش گرفت. کمی گذشت.
_برادر خواهر داری؟
_من؟ من خودم دارم میگم دکوریم!
کارینا دوباره خندید.
_ببخشید...نمیتونم جلو خودمو بگیرم...
_میدونم. تو چی؟
_ناتنی دارم.
_آها. چند تا؟
_چهار تا.
_چه خبره!
_یکیش بچه ی زن بابامه فقط.
_پس بگو چقدر عمارت بزرگه!
_چه ربطی داره!
_اخه خونه به اون بزرگی آدم میخواد خب...
دستی زد.
_بیا بریم اون بالا. اونجایی که همه جای شهر معلومه.
_اونجا چرا؟
_من هر شبم همینه.
وقتی که به اون قسمت رسیدن، کینو جلوی کارینا زانو زد.
_چیه؟
_بیا رو کولم.
_برا چی؟
_خب پات درد میگیره خواهر من.
_تو چرا انقدر محافظه کاری!
لبخندی زد.
_دیگه اینجوری بار اومدیم.
کارینا روی کول کینو رفت. کینو بالا میرفت و کارینا به اطراف نگاه میکرد. زمانی که به بالا رسیدن، کینو کارینا رو پایین گذاشت.
_خواهر تو غذا نمیخوری؟ کلا وزنت چقدره؟ چرا انقدر بی وزنی؟
کارینا به منظره ی جلوش خیره شد.
_کلا چاق نمیشم.
خندید.
_جدی؟ واو...خوش به حالته که!
_الان بنظرت همه ی این آدما خوشحالن؟
کینو از سوال غیر منتظره ی کارینا تعجب کرد. به منظره نگاه کرد و فکر کرد.
_همه؟ نه فکر نکنم...تحقیقات میگه که هر ثانیه به جای یکی که میمیره، یکی بدنیا میاد. پس الان که یکی خوشحاله، به جاش یکی ناراحته. نمیشه ازش فرار کرد...
_چه دردناکه...
_اره خب...
سوییشرتشو دراوورد و پایین پهن کرد.
_بیا بشین.
_برا من پهن کردی؟
_اره.
_مجبور نبودی...
کینو لبخند زد و به پایین اشاره کرد. کارینا سرشو تکون داد و نشست. خیلی عجیب بود...با اینکه زیاد با هم حرف نمیزدن ولی کارینا حس خوبی داشت...حس امنیت داشت!
_میدونی بچه که بودم، با دوستم جِی زیاد میومدم اینجا.
_اسمش جِیه؟
_اره. خارج بدنیا اومد، اسمشو خارجی گذاشتن.
_آها...
_الان دوباره برگشته آمریکا ولی هر تابستون میاد.
_توام میخوای بری آمریکا بعدا؟
_من؟ نه بابا...من هنر کنم همینجا زندگی کنم!
_چه منفی بافی!
خندید.
_جدی؟ نمیدونم.
_فردا امتحان داری؟
_نه، کار عملی دارم که انجام دادم. توام همینی نه؟
_اره.
_رشتت خیلی سخته بخدا..
کارینا لبخند زد.
_اره سخته.
_من صد سال سیاه نمیتونم برقصم اونجوری!
_فکر میکنی...همه میتونن. یه عده تلاش میکنن برای بهتر شدن و یه عده نمیکنن.
_اره اینم حرفیه.
_لیا هم همیشه اینو میگه. میگه همه میتونن نقاشی بکشن، فقط یا تمرین نمیکنن یا علاقه ای ندارن.
_راست میگیا! همه چی با تمرین حله!
_چقدر این بالا قشنگه...
_تا حالا نیومده بودی مگه؟
_اینجور جاها نه.
_هروقت خواستی بیای، فقط یه ندا بده تا من بیارمت!
کارینا خندید.
_مرسی.
******
یجی

Tuesdays Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang