مرد در مقابل چشم همه اسلحه آماده شلیک گلاک رو به طرف کای که نفس نفس میزد و صورتش به خاطر کمبود اکسیژن چند لحظه پیش سرخ شده بود گرفت و با چشمهایی که خون جلوشون رو گرفته بود فریاد کشید:
= تو کشتیش.. تو کشتیش لعنتی اون بخاطر تو مُرد...کای دستی به گردنش کشید. نمیدونست باید چی بگه و چه احساسی داشته باشه پس فقط یه جمله گفت:
_ من.. نمیدونستم این اتفاق میوفته.. من متاسفم.مرد با شنیدن کلمه متاسفم بیشتر دندوناشو روی سایید و پاشو با حرص به زمین کوبید.
دست مرد میلرزید و اضطراب افرادی که دورشون جمع شده بودن رو بیشتر میکرد:
+اون بخاطر توعه عوضی مرد.. اگه، اگه اون شب تو ازش نمیخواستی جات شیفت وایسه هیچوقت این اتفاق نمیفتاد تو کشتیش عوضی باید بمیری..دست کای به همراه نگاهش پایین افتاد. درسته، اگه اونشب شیفتش رو با اون پسر عوض نمیکرد الان اینجا نبود و به جای اون پسر توی انفجار کشته شده بود.
دست مرد روی ماشه بیشتر فشرده شد و با چشمهایی که اشک توشون حلقه زده بود با نگاه مات و صدای زیر لب زد:
+ امیدوارم همونجور که کسی که دوستش داشتم جلوی چشمای من مرد، مهم ترین آدم زندگیتو جلوی چشمات از دست بدی.. تو مسئولی، مسئول مرگ اون..... و من..!و با تموم کردن جملش اسلحه کمری رو روی شقیقش گذاشت و کمتر از یه ثانیه صدای بلند شلیک و خونی که به اطراف پاشید و همه رو توی بُهت فرو برد.
همزمان با صدای شلیک توی جاش پرید. ترسیده و هول کرده، با چشمهایی که دو دو میزد اطراف رو رصد کرد که خودش رو پشت میز و میون کلی کاغذ و پرونده دید.
با اینکه فهمید همه چیز فقط یه خواب از یه کابوس قدیمیه اما هنوز هم نفس نفس میزد و قلبش به شدت میکوبید، احساس میکرد چیز سنگینی داره قفسه سینهش رو فشار میده. چشمهاش رو بست و دستی به پیشونی و موهای خیس از عرقش کشید. بعد گذشت چند سال نه تنها اون اتفاق رو فراموش نکرده بود، بلکه هر دفعه اون رو جزء به جزء به یاد میاورد و خواب رو از چشمهاش میگرفت.
حرفای آخر مرد، بدون هیچ کم و کاستی توی گوشش اکو شد "امیدوارم همونجور که کسی که دوستش داشتم جلوی چشمای من مرد، مهم ترین آدم زندگیتو جلوی چشمات از دست بدی.. تو مسئولی، مسئول مرگ اون..... و من..!"
با فکر از دست دادن سهون به خودش لرزید، اگه اتفاقی برای سهون میفتاد چی؟ بخاطر اون، دو نفر مرده بودن اگه واقعا قرار بود اینجوری مجازات بشه چی؟
از جا بلند شد و کلافه دور خودش چرخید، باید چه غلطی میکرد؟ نمیتونست بذاره لیلینگ، یه دختر بی گناه دیگه بخاطر اون کشته بشه.. و همینطور باید از سهون محافظت میکرد.
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد و جلوی تابلوی پر از عکس و اطلاعات ایستاد و به عکس لیلینگ که تازه به اونها اضاف شده بود نگاه کرد.. عکس دختری با لبخند دندونی و یونیفرم مدرسه.. نگاه معصومش عین تیشه روحش رو میخراشید. نگاهش رو از چشمهای خندون لیلینگ گرفت و از اتاق بیرون رفت. نیاز به هوای آزاد داشت. توی اون اتاق احساس خفگی میکرد.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
• Death Angel •
Фанфик• فرشته مرگ • هرگز نباید به آدما اعتماد کرد. به لبخنداشون.. به نگاهاشون.. به حرفاشون هیچوقت نباید اعتماد کرد. اینها همه فقط یه نقاب پوشالی هستن برای پنهان کردن شیطان درونشون... ........ خلاصه: کیم کای یکی از باهوش ترین افسرای دایره جنایی، کسی که به...