ɢʟᴀss ᴇᴍᴏᴛɪᴏɴs

565 98 5
                                    

بعد از اون تصادف دیگه نتونستم تو خونه قبلیمون بمونم، اون درست مثل نمکی روی زخمام بود، هرگوشه ی خونه خاطرات شیرین و در عین حال دردناکی رو بهم یادآوری میکرد.
هنوز باورش برام سخته، حتی چند روز بعد از اون اتفاق هم بی اختیار تو خونه صداشون میزدم، اما هیچ وقت جوابی نمیشنیدم، باید بهش عادت کنم اونا... دیگه پیشم نیستن، من تنهام‌... تنهای تنها.

این خیلی ترسناکه، از این ببعد مجبورم از خونه برم بیرون، تنهایی... من از اجتماع میترسم، از بیرون از خونه میترسم، از بچگی تا حالا بدون پدر مادرم حتی یک لحظه هم پامو بیرون از خونه نذاشتم، اما حالا که اونارو از دست دادم... باید روپاهای خودم وایسم.
ای کاش منم باهاشون میرفتم، ای کاش منم موقع تصادف تو ماشین بودم. دلم براشون تنگ شده.

خونه رو فروختم و به یِ آپارتمان کوچیک و قدیمی رفتم، تو خونه های بزرگ تنهایی رو بیشتر حس میکردم.

چشمامو بستم، نفسمو تو سینه حبس کردم و پامو از خونه بیرون گذاشتم، باید دنبال کار میگشتم باید کار میکردم تا خرج خوردوخوراک و اسپری هامو بدم.

روز اول دست از پا درازتر برگشتم خونه، حتی فکرشم نمیکردم کار پیدا کردن اینقدر سخت باشه! به نفس نفس افتاده بودم، اسپریمو از جیبم بیرون اوردم و سرشو روی لبهام گذاشتم و بعد از فشار دادنش، نفس عمیقی کشیدم.

از بچگی بیماری آسم داشتم و وضعیت ریه هام اصلا خوب نبود، و حالا بعد از اون حادثه، بد ترم شده بود.

روز دوم و سومم درست مثل روز اول نتونستم کار پیدا کنم، واقعا نا امید کننده است.

روز چهارم با نا امیدی برای پیداکردن کار از خونه رفتم بیرون، بالاخره بعد از کلی تلاش و راه رفتن تو خیابون های سئول، تونستم تو یه کافه کار پیدا کنم، صاحب کافه تقریبا هم سن و سال خودم بود، خیلی مهربون و خوش رفتار بود و قبول کرد از فردا کارمو شروع کنم.

چند وقتی گذشت و همچنان سعی میکردم با شرایط جدید کنار بیام اما هنوزم میترسیدم، به محض تموم شدن کارم یه راست به سمت خونه میدویدم.

روزام همین طور میگذشت، بدون هیچ تنوعی بدون هیچ لذتی... تا اینکه یه روز دیگه نتونستم تحمل کنم، از این وضعیت خسته شدم، دیگه نمیتونستم تحملش کنم.

از روزای تکراری خسته شده بودم، منم می خوام مثل بقیه بدون نگرانی برم باغ، شهربازی میخوام دوست پیدا کنم می خوام با دوستام برم بیرون و خوش بگذرونم، از زندانی بودن خسته شدم دلم می خواد مثل بقیه باشم، دلم می خواد... شاد باشم.

با اعصبانیت اسپریمو برداشتم، تو دستم فشارش دادمو به سمت آینه ی قدیمیِ گوشه ی اتاق پرتش کردم.

-اسپره ی مزخرف.

بعد از برخورد اسپری به گوشه ی آینه صدای ناله ای تو فضای اتاق پیچید.

𝑮𝒍𝒂𝒔𝒔 𝑬𝒎𝒐𝒕𝒊𝒐𝒏𝒔ఌ︎Where stories live. Discover now