✨راوی✨
به سمت اتاقش رفتن.
وقتی پرتش کرد داخل با از دست دادن تعادلش افتاد روی زمین.
آروم لب زد:
فقط لخت شو!میدونست کافیه معطل کنه تا اون روی سگش رو بهش نشون بده.
اما دیگه نمیخواست این بیرحمی ها رو.
باید از یه جایی روی پای خودش وایمیستاد.
باید برای خانواده اش افتخار میشد و نه یه بی آبرویی که بخاطر پول زیر خواب یه پیرمرد شده!
بلند شد و رفت رو به روش وایساد و لب زد:
فکر کردی غرورم رو بشکونی بازم مثه قبل ازت اطاعت میکنم؟!عصبی توی چشاش نگاه کرد و از فکش گرفت و گفت:
میبینم که زبونت دراز شده!دستش رو محکم پس زد و گفت:
تو من رو خرد کردی و من کوتاه نمیام!مرد پوزخندی زد و گفت:
مگه کسی که بخاطر پول تن فروشی میکنه هم کوچیک شدن و بزرگ شدن سرش میشه؟!بغض به گلوش چنگ زد.
چطور میتونست به بزرگترین لذتی که بهش میداد و بار ها میون رابطهشون از بهترین بودنش میگفت بی توجه باشه؟!
یعنی دوستش نداشت و فقط براش یه عروسک برای بازی کردن بود؟!دلش دیگه شنیدن حرف های زننده ی مرد رو نمیخواست.
شروع کرد به درآوردن لباس هاش.
مرد با اخمی متعجب نگاهش کرد.
حالت های رفتاریش رو نمیفهمید.
یعنی بهش برخورده بود و میخواست هر چه سریع تر از حضورش خلاص بشه؟!
بعد اینکه لباس هاش رو درآورد سمت تخت رفت و روش دراز کشید.
با دیدن اون بدن که برنز درخشانی بود و میون ملافه ی سفید تضاد زیبایی ایجاد کرده بود حس پادشاهی رو داشت که زیباترین پرنس دنیا رو هر شب به آغوش میکشه!پسرک لب زد:
چرا وایسادی؟!مگه همین رو نمیخواستی که اونجوری خرابم کردی؟!پسرکش امروز زبانش زخم زننده شده بود!
حق بهش میداد زیادی تحت فشار بود.
نا خواسته مجبور به این رابطه شده بود تا خانواده اش رو نجات بده و از طرفی بخاطر کارش خانواده اش باهاش بد شده بودن و تنها به پولش اهمیت میدادن!مرد بدون توجه حرف های پسرکش.
سست و بیقرار اون بدن زیبا شده بود!
سمتش رفت و بدون مکثی روش خیمه زد و لباش رو روی لباش گذاشت و مکید و بوسید و گازی زد!کمی باهاش همراهی میکرد و بیشترش رو ساکن میموند.
وقتی دستش رو برای کنترل سرش روی صورتش گذاشت تازه متوجه ی خیسی گونه هاش شد!
قلبش ایستاد!
نه تپید و نه خونی پمپاژ کرد!
صدای خرد شدنش رو شنید!
چطور تونست کسی رو که تموم وجودش شده بود اینجوری بشکنه؟!
چظور تونست نسبت به احساسات لطیفش بی اهمیت باشه؟!
دیگه کافی بود هر چی زخم زد و خونی و مالی کرد وجودش رو!
از لب هاش فاصله گرفت تا به صورت بی نقص معشوقش نگاه کنه و دلش رو بدست بیاره!
لبخند تلخی به صورت کل انداخته اش زد.
اشک هاش رو پاک کرد.
لب روی هر کدوم از چشاش گذاشت و بوسید که پسرک به هق هق افتاد.
انگار فهمید که زمان دلبری هست و مرد عاشقش میخواد نازش رو بکشه!مرد خندید به لوس شدنش و اشک هاش رو دونه دونه و با حوصله پس زد و روی صورتش رو نوازش کرد و رد اشک هاش رو بعد پاک کردن بوسید!