کلید رو توی قفل چرخوندم و وارد شدم...داخل پذیرایی رفتم و چشمهام رو برای پیدا کردن شخص مورد نظرم گردوندم...نامجون روی مبل پشت پنجره نشسته بود و کتاب میخوند و با دیدن من سری تکون داد...در جوابش سری تکون دادم و دوباره اتاق رو جست وجو کردم.. یونگی روی کاناپه ی نزدیک آشپرخونه خوابش برده بود و نه...کسی دیگه داخل پذیرایی نبود...خسته بدون در آوردن پالتوم روی مبل وسط پذیرایی نشستم که دستی روی شونه م نشست...هوسوک بود...با لبخند همیشگیش لیوان آبی رو جلوی صورتمگرفت و گفت:
×سلام...معلومه خیلی خسته شدی؟امشب اختتامیه ست دیگه؟؟
سری به نشونه ی تایید تکون دادم و لیوان آب رو از دستش گرفتم...یک نفس سر کشیدم و به سمتش برگشتم:
_بقیه کجان؟؟
×جیمین و جانگکوک دارن تو اتاق کوک بازی میکنند...جینم فکر کنم خوابیده.
با ناراحتی نگاهمو ازش گرفتم و با میز روبه روم خیره شدم...دستهاش رو روی شونه هامگذاشت و در حالیکه آروم ماساژ میداد، گفت:
×مشخصه از چیزی ناراحته...توم نمیدونی چی شده؟؟
سرم رو به اطراف تکون دادم و با درد قلبم که هرلحظه بیشتر می شد، گفتم:
_نمیدونم چشه هیونگ...دارممیمیرم...یه هفته ست نه بهم نگاه میکنه نه باهام حرف میزنه...هر بار میرمنزدیکش با اخم صورتشو ازم برمیگردونه...من خیلی وقته قبول کردم جین نمیتونه منو جوری که من دوستش دارم،دوست داشته باشه...ولی نمیدونمچرا این چند روز حتی نگاهشم ازممیگیره...
فشاردستهاشو رویشونه هام بیشتر کرد و آروم گفت:
×نمیدونم تهیونگ...ولی فقط با تواینجوری نیست...اعصابش خورده حتی امروز با یونگی هم بحث کرد و اگه جیمین دخالت نمیکرد ممکن بود بحثشون به جاهای باریک بکشه...یه چیزی داره اذیتش میکنه.
نگران شدم...به چشمهای هوسوک هیونگم نگاهی انداختم، پالتوم رو در آوردم و در حالیکه بلند میشدم روی دستم انداختمش و محکم گفتم:
_دیگه نمیتونم تحمل کنم...میرم باهاش صحبت کنم.
با نگاه هوسوک که کارم رو تایید میکرد، مصمم تر به سمت اتاقش حرکت کردم...سومین اتاق بعد از پیچیدن از روی پله ها اتاقش بود...دم در ایستادم و در زدم...تمام اطمینانم با شنیدن صدای آرومش که اجازه ی داخل شدن میداد، نابود شد...لحظه ای مکث کردم ولی بعد از نفس عمیقی که کشیدم داخل شدم...
.
روی تختش دراز کشیده بود و با گوشی موبایلش ورمیرفت...با دیدن من کمی خودش رو بالاتر کشید و آروم گفت:
+چیزی شده ته ته؟
بهم گفت ته ته؟؟؟صداش خیلی آروم بود، طوریکه شک کردم کسی که تا همین امروز صبح نگاهشو با اخم ازممیگرفت، همین پسر روبه روم باشه...قدمی جلو گذاشتم و با آشفتگی نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
YOU ARE READING
My Marks
Fanfictionتوشات تهجینی😍 دارممیمیرم...یه هفته ست نه بهم نگاه میکنه نه باهام حرف میزنه...نزدیکش میرم با اخم صورتشو برمیگردونه...منکه خیلی وقته قبول کردم نمیتونه منو اونطور که من دوستش دارم، دوست داشته باشه ولی یه هفته ست حتی نگاهشم ازم دریغ میکنه...