-خیله خب میخوام یه داستان جادویی براتون تعریف کنم!
چرا میگم جادویی؟ خب خودتون ببینید!
بیاین بریم تو یه خونهی آپارتمانی نقلی.
این پارک چانیوله:
داستانمون داستان این بلوندیه!
حالا ایشون دقیقا کیه؟ الآن میگم: چانیول وکیل موفق و شناخته شده توی زمینهی جرائم مالی کره جنوبیه و همین باعث میشه همش سرش شلوغ باشه، خیلی خیلی شلوغ!
-صبر کن تو که واقعاً نمیخوای این داستانو تعریف کنی؟
-چه اشکالی داره؟
-نگو من باید دوباره برم اونجا؟
-دقیقاً باید بری!
-نه!
-چانیولا!
-نه!
-چانیولی؟
-نه
-به کیونگ میگم!
-یه درصد فکر نکن اون گربه رو بندازی به جونم!
-پس پاشو..
-لعنت بهت!
-خب معذرت میخوام، داستانمونو شروع میکنم!.. گفتم داستان درمورد این بلوندیه، حالا داستان از چه قراره؟ اینو دیگه خودتون ببینید!
Start:
از صبح داشت بارون میبارید و خیابونای سئول تقریباً بهم گره خورده بودن، جوری که ساعت یازده شب شده بود و چانیول هنوز توی ماشین بود!
-آخ خدایا دارم از خستگی میمیرم. چی میشد یه قدرت ماورایی داشتم که الآن خونه بودم؟
تقریباً موفق شده بود از ترافیک فرار کنه و وارد محلهی خودشون بشه. وقتی داشت از کنار پارک کوچیک محل رد میشد با دیدن چیزی پاشو رو ترمز کوبید، دنده عقب گرفت و برگشت.
سریع چترشو از صندلی عقب ماشینش برداشت و پیاده شد.
-آجوشی؟
پیرمرد موسفیدی توی این بارون شدید ایستاده بود و چشم هاشو بسته بود انگار داشت ازش لذت میبرد. چانیول دوباره صداش زد:
YOU ARE READING
I posted you for myself
Fanfictionپارک چانیول بدون اینکه متوجه بشه یک شب برای خودش هدیه ای خاص پست میکنه! امروز تولدم بود و دلم میخواست بهتون هدیه بدم فیو🖤 #ChanSoo #catboy #smut #oneshot