*بیست و چهار ساعت بعد*
جان در حالی که سعی میکرد بغضی که توی گلوش جمع شده بود رو پنهان کنه لب زد
_هیششش...چیزی نیست...تو تنها نیستی.ما تا ابد پیش هم میمونیم...
به اینجای حرفش که رسید دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و اشکاش صورتش رو خیس کردن.
_ییبو قرار نیس تنهامون بزاری مگه نه؟*حال*
ییبو نفس عمیقی کشید و دستش رو روی پای جان گذشت.
+گویی این قدرت و بدست نیورده...در واقع اون دست نشونده یه فردی به اسم اوک نیوعه.
جان گیج سمتش برگشت
_اوک نیو دیگه کیه؟؟
+یه فرد نیمه کره،نیمه ژاپنی...و عضو یاکوزا!
_خب چرا باید بیاد سراغ تو؟
+من کارم چیه؟؟
جان اخمی کرد
_خرید و فروش اسلحه!+کار یاکوزا چیه؟
جان که بالاخره جریان و فهمیده بود محکم توی پیشونیش کوبید.
_خرید و فروش اسلحه و مواد مخدر!!
+دقیقا...
نالید
_خب چرا باید الان بیان سراغت، چرا از طریق گویی؟؟
ییبو اروم جان رو به آغوش کشید
+اروم باش لیتل بانی...حلش میکنیم...گویی هم...خب...شاید تهدید شده...یاکوزا به خیلی چیزا دسترسی داره...پیدا کردن گذشته تو براشون عین اب خوردنه...گویی هم یه بدشانسیه که از قضا گیرشون افتاده...درسته که میتونست بهمون بگه و باهم حلش کنیم...ولی خب درکش میکنم..._چرا همون اول بهم نگفتی؟؟
+اصلا مهلت دادی؟؟
جان کلافه نفسشو بیرون داد
_ببخشید!
+مشکلی نیست بانی...حالا!ما برای رد گم کنی باهم میریم اما وسط راه تو و جیانگ از ما جدا میشین و به ادرسی که میدم میرین...اونجا امنه...و شب ما کنار هم توی خونه ی خودمونیم؟باشه؟
این حرفا رو نه تنها برای ارامش و اطمینان جان بلکه برای تلقین کردن به خودشم میگفت!!ییبو مطمئن نبود...از اینده...از امشب...از چیزی که قرار بود پیش بیاد!!تنها راهی که داشت همین بود ولی قرار نبود این راه اسون و هموار باشه._هعی هعی!!وایسا ببینم!یعنی چی ما میریم یجای دیگه؟!
ییبو جدی شد و رو به روش قرار گرفت
+یعنی همونکه شنیدی!
_ییبو من تنهات....
ییبو انگشت اشارشو روی لب های جان قرار داد و مانعه حرف زدنش شد.
+هیششش!کسی قرار نیست کسیو تنها بزاره...اگه تو و جیانگ همراهمون باشین ما نمیتونیم درست حواسمون رو جمع کنیم...باید مراقبتون باشیم...شماها که تیر اندازی بلد نیستین...بلدین؟
جان گرفته سرش و پایین انداخت
_نه.ییبو اون بانی کوچولو رو به اغوش کشید و کنار گوشش لب زد
+نیاز نیست نگران باشی...همه چیز درست پیش میره...
*******************
+جان تکرار میکنم...با تلفن خودتون به کسی زنگ نمیزنین،بیرون نمیرین و در کل هیچ کاری که جلب توجه کنه انجام نمیدین!!
_و وانگ ییبو توعم قول بده که سالم برمیگردین.
ییبو لبخند کوچیکی زد،چونه ی جان رو مابین انگشتاش گرفت و بوسه ی خیسی به لبهاش زد.
+قول میدم.
جان نفس عمیقی کشید و خودش رو مابین اغوش ییبو فشرد.+هعیی!!چند ساعت دیگه همدیگرو میبینیم!چرا اینطوری رفتار میکنی؟؟
جان عطر ییبو رو به ریه کشید
_نمیدونم...نگرانم...احساس بدی دارم.
ییبو هم دستاشو محکم دورش حلقه کرد.
+شب وقتی با ارامش کنار هم نشسته بودیم به این لحظات میخندی.
جان با لبخند کوچیکی عقب کشید
_امیدوارم.در طرفه دیگه جیانگ و چیونگ مشغوله خداحافظی بودن و جیانگ دور از چشم همه بوسه ی کوچیکی دریافت کرد که باعث شد صورتش حسابی گلگون بشه!!
بالاخره تونستن از هم خداحافظی کنن،همزمان سوار دو ماشینه جدا شدن و از پشت خرابه ای که وسطه ناکجا اباد قرار گرفته بود بیرون اومدن...تقریبا تا نزدیک های شهر هم مسیر بودن و بعد مسیر هاشون تغییر کرد.
ییبو و چیونگ به سمت سوله ای قدیمی و جیانگ و جان هم به سمته متله کوچیکی که ییبو اطمینان داده بود امنه راه افتادن.
****************جان کلافه طوله اتاق رو طی میکرد و پوست لبش رو میجویید...
جیانگ به ظاهر اروم، اما از درون عین یه میدونه جنگ بود؛همونقدر شلوغ...همونقدر گیج و همونقدر بهم ریخته...چند ساعت از اخرین تماسی که ییبو باهاش گرفته بود میگذشت و هنوز هیچ خبر تازه ای نبود؛نا مطمئن خواست تلفنه کوچیکی که ییبو بهش داده بود رو برداره که با حرفه جیانگ متوقف شدجیانگ:یعنی گویی تهدید شده بوده؟؟
جان موهاش رو باحرصی که از ندونستن اتفاقاته دور و برش بود،عقب فرستاد.
_معلومه که اره!!
جیانگ انگار با خودش حرف میزد به دیوار خیره شد
جیانگ:حس خوبی ندارم...
جان اروم کنارش روی مبل نشست
_میدونم...ولی حتما از استرسه...
**************ییبو گرفته به چیونگ نگاه و سعی میکرد حرفاشو هضم کنه.
+خب...وایسا باهم جلو بریم!داری میگی این یارو خیلی ریلکس توی یکی از لوکس ترین هتل های پکن داره غذاشو میخوره و به هیچجاش نیست که من میخوام بکشمش...
چیونگ گرفته سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد
خنده ی هیستریک ییبو نشون میداد فقط کمی به دیوانگیه کاملش مونده...
+گویی چی؟؟اون کجاس؟
چیونگ:خونش.ییبو در حالی که داشت افکارش رو سر و سامون میداد لب زد
+تونستی کامل از ماجرا سر دربیاری؟؟
چیونگ دستشو پشت گردنش کشید
چیونگ:حقیقتا همون چیزهای قبلی...فقط میدونم دوک نیو رو میشناسه...
+خوبه...الان...ما میریم به اون عوضی نشون بدیم نباید بدون هیچ دلیل سعی کنه بهم ضربه بزنه.
چیونگ بازوش رو گرفت و مجبورش کرد به ایسته.
چیونگ:ییبو احمقانه رفتار نکن...توی اون هتل ادم های عادی رفت و امد نمیکنن و توعم اینو خوب میدونی...هر حرکتی بزنی میره زیره ذره بین؛پس چرا اول درست فکر نمیکنی؟؟ییبو پوزخندی زد و اروم انگستای جیانگ و از بازوش جدا کرد.
+اونا خواستن وانگ ییبو ی دیوونه رو ببینن؛پس نشونشون میدم!!ووت و کامنت یادتون نره گایز💚
ببخشید پارتا دیر به دیر میشه...امتحانام شروع شده انفولانزاعم گرفتم..سو ایم ساری❤
ВЫ ЧИТАЕТЕ
¤change¤(completed)
Фанфик"همه چیز از یه تغییر شروع میشه" شیائو جان بخاطر فشار های روانی که بهش وارد شده قصد خودکشی داره اما در همین حوالی با وانگ ییبو رو به رو میشه!کسی که بی شک بیشتر نه اما کمتر از خودش دیوانه نیست! عاقبت این دو چی میشه؟از راز های همدیگه سر در میارن؟؟میفه...