🐞6🐺

333 53 6
                                    

🐞اترس🐞

سوار ماشین شدم.
در رو برام باز کرد و حتی وقتی کنارم نشست کلا اطراف رو نگاه میکرد.
توی ماشین هم با وجود امنیت کامل باز هم حواسش بود!

بهش نگاه کردم.
نگاهی که چند مدتی نمیفهمیدمش!
برام همه چیزش خاص جلوه میکرد!
نیمرخ مردونه و جذابش!
قد بلند و هیکله چارشونه اش!
همه و همه به چشمم گیرا بود و خب دنبال یه همچین کیسی بودم!

وقتی به محل قرار رسیدیم.
دم عمارتش پیاده شدم.
از قبل هماهنگ شده بود که دارم به خونه اش میام و نگهبان دم در در رو باز کرد و راننده ام ماشین رو برد داخل.
بعد از پارک کردن ماشین گوشه ی حیاط علی احسان در رو برام باز کرد و گفت:
توی حیاط منتظر میمونم و هر وقت فکر کردی داره پرویی میکنه کافیه صدام کنی!

تنها سری تکون دادم و پیاده شدم.
وقتی از پله ها بالا رفتم جیسون بالای پله ها منتظرم موند.
با رسیدنم و نزدیک شدنم بهش دستش رو سمتم گرفت که ناچارا دستم رو گذاشتم کف دستش و با لبخندی روی دستم رو بوسید و گفت:
معشوقه ی زیبای من چطوره؟!

اخمی کردم و چشم غره ای براش رفتم که دستش رو پشت کمرم گذاشت و به سمت خودش کشید و سرش رو نزدیکم آورد که هول کرده مشت هام رو گذاشتم روی سینه اش و به عقب هولش دادم و گفتم:
من برای اینکار نیومدم اینجا...پس بهم نزدیک نشو!

خندید و نزدیک لبام لب زد:
برای این همه ناز و ادا یه خریدار هم باید باشه دیگه!

لبام آویزون شد و لب زدم:
تو همیشه بد قولی کردی و من اومدم تا برای همیشه تمومش کنیم و خب پدرم هم بعد خراب شدن رابطهمون سهمت از سهام شرکت رو بهت برگردوند تا دیگه دور و بر شرکتمون پیدات نشه!

از حرفم عصبی شد و از باوم گرفت و فشرد.
دردم گرفت و توی صورتم با خشم لب زد:
به چه جرعتی باهام اینکار رو کردین؟!

خواستم دستش رو پس بزنم که از بازوی دیگه ام گرفت و گفت:
نمیزارم پات رو از اینجا بزاری بیرون...تو حق نداشتی خود سر برای خودت رابطهمون رو بهم بزنی...

حرصی میون حرفش پریدم و گفتم:
ازت متنفرم جیسون...تو هیچ ارزشی برام نداری...تو من رو بخاطر پول بابام خواستی...

سیلی توی گوشم خوابوند که بخاطر قدرت دستش روی زمین افتادم.
خواست سمتم حمله کنه که اسمش رو داد زدم.
توی یه چشم به هم زدن بالای پله ها ظاهر شد و بدون مکثی به جون جیسون افتاد.
به قدری محکم خوابوند توی فکش که افتاد روی میز پشتش و شیشه اش شکست و بعد هم افتاد کف زمین.
محافظ هاش سریع پیداشون شد که با تک تکشون مبارزه کرد.
همه رو به یه روش خاصی میزد.
به قدری ماهرانه عمل میکرد که توی شوک فقط به حرکاتش خیره بودم!

وقتی همه ی محافظ هاش روی زمین افتادن و از درد مینالیدن.
اومد سمتم و خواستم بلند بشم که یهو دست پشت کمرم و زیر زانو هام گذاشت و بغلم کرد!

برای اینکه نیوفتم دستم رو دور گردنش حلقه کردم.
با جذبه شروع کرد به پایین رفتن از پله ها و من خیره به نیمرخ پر از ابهتش!

🧚🏻‍♂️in his name🤵🏻Onde histórias criam vida. Descubra agora